Tuesday, October 2, 2007

شاه یا هزارپا

شاه یا هزار پا
مرداد سال 1332 در چاپخانه مشغول کار بودم که اکبر تلفن زد، تند و با هیجان گفت: "میدونی، شاه رفت، زود بیا میدان بهارستان ".ا
آنروز بعد از ظهر از رادیو شنیده بودم که شاه کشور را ترک کرده است لذا نگران بودم وانتظار حوادث جدیدی را داشتم. مطمئن بودم که حزب و سازمان گوش بزنگ اوضاع و پیش آمدها هستند و بخوبی میدانند ارتش ساکت نمی نشیند و ممکن است بنفع شاه وارد عمل شود لذا حدس زدم حتما" بچه ها نقشه هائی برای مقابله با ارتش دارند که بمن زنگ زده اند لذا فوری دست از کار کشیده لباس عوض کردم و راهی میدان بهارستان شدم.ا
وقتی آنجا رسیدم دیدم اکبر و برادرش اصغر با احمد یکی دیگر از بچه ها مشغول صحبت هستند و بخانه ای که اول خیابان صفی علیشاه بود اشاره میکنند. به جمع آنها پیوستم، اکبر برادر بزرگتر آمد بغل گوشم گفت: "منتظر پوریا و عده دیگری از بچه ها هستیم، قرار است به کلوپ پان ایرانیستها حمله کنیم".ا
حزب پان ایرانیست برهبری دکتر پزشکپور در آنموقع یکی از احزاب طرفدار شاه بود، چاقوکشان آن حزب بارها به صف تظاهرات توده ایها حمله و عده ای از بچه ها را زخمی کرده بودند حالا که شاه رفته بود زمان تلافی و انتقام بود. هنوز ساعتی نگذشته بود که حدود بیست نفر از بچه ها در میدان بهارستان حاضر بودند. پوریا دانشجوی دانشکده فنی و مسؤل گروه ما نیز آمد.ا
تیم تکمیل شده آماده حمله بود. بچه ها چوبدستی ها را زیر لباس پنهان کرده بودند ولی از نزدیک میشد سر چوبها را که از زیر پیراهن بیرون زده بود، دید. به خانه ایکه محل کلوپ پان ایرانیستها بود نزدیک شدیم، درب ورودی بسته بود. با یک حمله درب شکسته شد و بچه ها بداخل هجوم بردند. چند نفری داخل کلوپ بودند که مقاومت چندانی نکردند و پس از نوش جان کردن چند چوب دستی از خانه خارج شدند.ا
هنوز ساعتی از حمله نگذشته بود که شیشه اطاقها کلا" شکسته و هرچه در اطاقها بود اعم از پرونده ها و کاغذهای داخل کشوها، عکس شاه و رهبر حزب از پنجره ها بداخل حیاط انداخته شد و در آخر کار نیز روی آنها بنزین ریختند و هر چه بود آتش زدند.ا
پس از فراغت از اینکار یکی از بچه ها خبر داد که عده دیگری در میدان بهارستان مشغول پائین کشیدن مجسمه شاه هستند. یکی دوتا از بچه ها داخل کلوپ ماندند تا بقیه شیشه ها را نیز بشکنند و چنانچه چیزی باقیماند بسوزانند وبقیه بیرون آمدیم.ا
وقتی داخل میدان شدیم مجسمه شاه را واژگون کرده بودند ولی هنوز پائین نیفتاده بود. میله محکمی بدنه مجسمه را به ستون پایه آن متصل میکرد که به آسانی شکسته نمیشد. عده ای برای آوردن اره آهن بر رفتند و بقیه بچه ها از جمله اکبر و برادرش اصغر در وسط میدان جمع شده شعار مرگ بر شاه و برقراری حکومت جمهوری دمکراتیک میدادند.ا
هر آن منتظر بودم تا نیروهای انتظامی پلیس و یا ارتش برای مقابله با ما وارد میدان شوند ولی هیچکس برای مقابله نیامد. ازاعضای حزب پان ایرانیست و یا چاقوکشان سومکا نیز که همیشه برای دفاع از مقام سلطنت حاضر بودند خبری نبود. چند پاسبان در گوشه کنار میدان دیده میشدند که خونسرد و بی تفاوت به صحنه نگاه میکردند، میشد حس کرد که دستگاه پلیس و ارتش خودشان را از معرکه بیرون کشیده اند و منتظر زمان مناسب برای اجرای توطئه های خود میباشند.ا
به اکبر نزدیک شده اعتراض کرده گفتم: "حالا چه موقع دادن شعار جمهوری دمکراتیکه" و اضافه کردم: "ما در حال حاضر باید آرامش را حفظ کنیم نه اینکه با این شعارها مردم را بترسانیم و غوغا راه بیندازیم".ا
نگاه عاقل در اندر سفیهی بمن کرد و گفت: "شاه رفته، مصدق هم با جمهوری شدن موافقه، الان بهترین موقع برای برقراری جمهوری از نوع دمکراتیکشه" جالب اینجا بود که جماعت ناشناسی که در آنجا جمع بودند با اکبر و برادرش همصدا شده شعارهای اورا تآیید میکردند.ا
اکبر و اصغر دو برادر 25 و 20 ساله از فعالین حزب (از نوع رادیکال و چپ رو آن) بودند، آمادگی زیادی برای شرکت در درگیریها و زد و خوردهای خیابانی داشتند. بارها دیده بودم در خیابانهای خلوت پاسبانی را کتک زده اسلحه اورا بسرقت میبردند و یا در متینگها آماده مقابله با چاقوکشان حرفه ای سومکا و یا پان ایرانیست بنام امیر موبور بودند تو گوئی از همان زمان خود را برای درگیریها وجنگهای پارتیزانی آماده میکردند.ا
بزودی اره آوردند و بدنه مجسمه شاه را از ستون وسط میدان جدا کردند، مجسمه با صدای مهیبی از بالا بپائین افتاد. همان افراد ناشناس بلافاصله با پتک و میله های آهنی که گویا از قبل آماده کرده بودند بجان مجسمه افتادند تا آنرا خرد کنند. ضربه ها بود که با خشم و فریاد بر مجسمه فرود میآمد. گویا این کینه های فسیل شده بود که با هر ضربه فرود میآمد وقطعه ای از بدن مجسمه را جدا میکرد. آنقدر ضربه فرود آمد تا اینکه ازمجسمه جز قطعاتی بزرگ و کوچک چیزی باقی نماند. اکبر فوری یکی از دستهای شاه را برداشت و بمن گفت: "معطلش نکن، تو هم یک تکه بردار".ا
من هاج و واج مانده بودم که چرا باید قطعه ای از مجسمه شاه را بردارم که اکبر فریاد زد و گفت: "زودباش، اگر دیر بجنبی چیزی نصیبت نمیشود".ا
راست میگفت در آن گیر و دار هرکس قطعه ای از مجسمه شاه را برداشته دور میشد. بعضی از قطعات سنگین و قابل حمل نبود، نگاه میکردم تا یک قطعه کوچک و قابل حمل را بردارم که اکبر قطعه ای از پای چکمه پوش شاه را از دست فرد دیگری که آنرا زیر بغل زده بود گرفت و گفت: "مرد حسابی، پای شاه را کجا میبری"، بعد آنرا بمن داد و بآن شخص گفت: "فردا باید همه آنها را تحویل شهرداری ناحیه بدهیم" با گفتن این حرف مرد را حیران رها کرد و مرا از میان جمع بیرون کشید.ا
وقتی بمکان خلوتی رسیدیم گفت: "زود این پا را ببر خانه مخفی کن، بعد ها قیمتی میشود".ا
نمیتوانستم بفهمم پای شکسته یک مجسمه حتی اگر پای شاه مملکت هم باشد چرا باید دارای ارزش شود. شاید او بهتر از من میدانست که این پای شکسته در آینده از نظر توریستها و کلکسیونرها ارزشمند خواهد بود ولی برای من جز دردسر چیزی ببار نیاورد.ا
بهرحال همانطور که او گفته بود روزنامه ای پیدا و پا را با آن پوشاندم، با اینهمه تا بمنزل برسم و آنرا مخفی کنم نگران عاقبت کار خود بودم.ا
پس از کودتای 28 مرداد و بازگشت شاه دوباره دوران بگیر و ببند افراد حزبی و مخالفین حکومت شروع شد. سازمانهای حزب توده یکی پس از دیگری متلاشی و فعالین و گردانندگان آن اعدام ویا بزندان افتادند. مآمورین پلیس وساواک بهر خانه ای مشکوک میشدند حمله کرده چنانچه کتاب و یا چیز مشکوکی مییافتند صاحبخانه را زیر سؤال گرفته پس از ضرب و جرح و شکنجه محکوم بزندان میکردند.ا
چون بعنوان یک فعال حزبی احساس خطر میکردم هر چه کتاب و شیئی مشکوک در خانه داشتم بیرون ریختم و یا بخانه دوستانی که فکر میکردم امن هستند بردم ولی هیچکدام از دوستان حاضر نبودند پای مجسمه شاه را از من قبول و مخفی کنند و این یک قطعه سنگ و ساروج برایم مشکل درست کرده بود.ا
درنهایت تصمیم گرفتم در یکی از شبها آنرا بیرون برده دریک خرابه و یا جوی آب اندازم. در آنموقع مآمورین پلیس و ساواک شب و روز در کوچه پس کوچه ها با لباس شخصی در رفت و آمد بودند و هر حرکت مشکوکی را زیر نظر میگرفتند.ا
در یکی از شبها پای مجسمه را در یک قطعه پارچه پیچیده زیر بغل زدم تا بیک نحوی آنرا سر به نیست کنم. از همسایه روبروئی خانه ام که آرایشگر محله بود بیش از یک پلیس میترسیدم زیرا او ضمن اینکه هنگام اصلاح سر و صورت من خودرا طرفدار نیروهای چپ قلمداد میکرد ولی زیاد قابل اطمینان نبود، میگفتند دستش توی دست پلیسها است لذا از او دل خوشی نداشتم و مدتی بود که برای اصلاح سرم نزد او نمیرفتم. لای درب را باز کردم تا از نبودن اومطمئن شوم، کسی در کوچه نبود، با شتاب بیرون آمدم ولی از بخت بد هماندم اورا دیدم که از سمت بازارچه بطرف خانه اش میآید.ا
چون از روبرو شدن با او وحشت داشتم راهم را کج کردم تا بخانه بازگردم ولی او مرا دید و بصدای بلند گفت: "آقای ..... کجا، تازگیها خیلی کم لطف شده اید، دیگه حالی از ما نمیپرسید" ناچار برگشتم وسلامی باو کردم تا خواستم راهم را گرفته بروم چون بسته را زیر بغلم دید بمن نزدیک شد و آهسته پرسید: " اعلامیه است" از بیشرمی و پر روئی او عصبانی شده جوابدادم: "اعلامیه چیه آقا، لباسهامه".ا
سرش را باز هم نزدیکتر آورد و گفت: "نترس بابا من که پلیس نیستم".ا
میدانستم خیلی فضول است ولی تا این حد اورا بیشرم ندیده بودم لذا فریادی سرش کشیده گفتم: "هر چه هست بخودم مربوطه وبراه افتادم تا بروم که ناگهان فریاد زد: "همین شما توده ایها مملکت را بباد دادید و حالا هم دست بردار نیستید".ا
با فریاد او عده ای از رهگذران که درحال عبور بودند بدور ما جمع شدند. دراین میان مردی از میان آنها بطرف من آمد وگفت: "آقای محترم بهتر است بسته زیر بغلتان را باز کرده باو نشان دهید و ثابت کنید که اعلامیه ای در کار نیست".ا
ترس بجانم افتاد، بخودم گفتم: "آمد بسرم از آنچه میترسیدم" رو باو کرده گفتم: "می بخشید آقا، هرچه هست مربوط بخودمه" و چون خواستم با سرعت خودرا از میان جمع خارج کنم که ناگهان آن مرد با خشونت بازویم را چسبید و با کمک مرد دیگری که از راه رسیده بود بسته را از زیر بغلم بیرون کشیده باز کردند.ا
پای مجسمه با صدائی سنگین بزمین افتاد. تا آمدم راهی برای فرار پیدا کنم یقه ام را در دست خلق الله دیدم که با شعار"مرگ بر توده ای" مرا به کلانتری محل میبردند، بسرعت پرونده ای با این جرم که پای مجسمه شاه را در خانه داشته ام تنظیم و روانه زندانم کردند.ا
مدتی که در زندان بودم با عده زیادی آشنا شدم که بجرم داشتن پای مجسمه شاه در خانه هاشان دستگیر و روانه زندان شده بودند. موضوع مضحکی بود، بهم میگفتیم و میخندیدیم که: "مگه میشه شاه اینهمه پا داشته باشه". یکی از زندانیان آذری که بهمین جرم دستگیر و به چهار ماه زندان محکوم شده بود با لهجه شیرینش برایمان تعریف میکرد در جواب قاضی دادگاه که اورا بجرم داشتن پای شاه در خانه اش مقصر شناخته بود با اعتراض گفته بود: "جناب آقای قاضی، مگر شاه چند پا داشته که شما عده زیادی را بجرم داشتن پای او درخانه هاشان محکوم کرده اید، نکند شاه شما هزار پا بوده و بجرم گفتن این حرف یکماه بر مدت زندان او افزوده اند".ا

No comments: