سالهاي پر التهاب
کار در چاپخانه مخفی
بعد از كودتاي 28 مرداد سال 1332 حزب توده راهی جز بازگشت دوباره بشرايط كاملا" مخفي نداشت. اين براي حزب كه در دوران حكومت دكتر مصدّق شمار زيادي از كادرهاي سرشناسش در شرايط فعاليّت علنی توسط پليس و دستگاههاي امنيّتي شناخته شده بودند كاري بسيارمشكل و سپردن وظائف حزبي بدست آنها غيرمقدور و خطرناك بود از اينرو با تصمیم رهبران حزب قرار شد تا از كادرهاي شناخته نشده و مؤمن به آرمانهاي حزبي استفاده كرده وظايف و مسئوليتّهاي خطير حزبي را بدست آنها بسپارند.ا
در پائيز سال 1332 كميته مركزي سازمان جوانان حزب پس از تحقيق و بررسي در مورد سوابق من در سازمان و حزب ضمن تماس کوتاهی با من خواستند در يكی از چاپخانه های مخفي آنها كار كنم.ا
وظايف من قبل از 28 مرداد اداره يك واحد كارگري از كارگران چاپخانه و كفّاش در سازمان جوانان بود و در عين حال مسئوليتّهاي كوچكي نيز در حزب داشتم. سابقه درگيري با پليس نداشتم و بزندان هم نرفته بودم و در ميان كارگران چاپخانه و سنديكاي چاپ نيز حسن شهرت داشتم لذا از نظر سازمان براي كار مورد نظر مناسب تشخيص داده شده بودم.ا
در آنموقع بدليل مجرد بودن و اين احساس كه سازمان بوجود من احتياج دارد پيشنهاد كار در چاپخانه مخفی را با خوشحالي قبول كردم و چون آمادگي خودرا اعلام داشتم چند روز بعد توسّط رفيق ديگري كه او هم كارگر چاپخانه بود و از قبل اورا ميشناختم بمحل تعيين شده رفتیم.ا
چاپخانه درحوالي چهار راه آبسردار در كوچه مدرسه آمريكائيها قرار داشت، باغي بود بزرگ كه ساختمان ويلائي دو طبقه اي در مركز آن ساخته بودند. زيرزمين وسيعي سرتاسر زير اين ساختمان را فرا ميگرفت كه شامل آشپزخانه، دو اطاق نشيمن و يك اطاق بزرگ بود كه بعنوان چاپخانه از آن استفاده ميشد. در فضاي آن چند گارسه حروفچيني، يك ماشين چاپ نيم ورقي و تعدادي وسائل مورد لزوم براي چاپ نشريّات و اعلاميّه ها قرار داده بودند که اغلب نشريات و اعلاميّه هاي سازمان جوانان و بعضا" جزوات سازماني در آنجا آماده و چاپ ميشد.ا
پوشش اين خانه بزرگ و اعياني مرد نسبتا" جواني بود از اعقاب شاهزاده هاي قاجار که اورا آقای اسكندري صدا ميكردند، او با همسر جوان و زيبا و دختر هشت ساله خود ساكنين خانه را تشكيل ميدادند. آقاي اسكندري مردی تحصیل کرده، آراسته و خود برخورد و تیزهوش بود که در همان برخورد اول مخاطب را تحت تأثیر قرار میداد و با اینکه فاقد قدرت شنوائي بود ولي میتوانست از طريق لب خواني بآساني با ديگران ارتباط برقرار کند. پست خوبی در اداره ثبت اسناد داشت و با یدک کشیدن عنوان يكي از نوادگان قاجار جشنهاي سطح بالائی در خانه خود ترتیب میداد كه البتّه تمام بودجه آنرا حزب ميپرداخت.ا
همسر او خانمی تحصيل كرده، زيبا و خوش برخورد از خانواده های سرشناس بود كه استعداد بيمانندي در اداره شب نشيني ها وپذيرائي هاي اعياني داشت، دعوت شدگان دراين جشنها اغلب رجال دولتي، افسران رده بالاي ارتش وپليس و نمايندگان مجلس بودند بطوريكه اغلب نام سرهنگ رحيمي رئيس پليس وقت و چند بار نيز نامي از خانمهاي نزديك به دربار و شاه را درجزو مدعوين از زبان خانم خانه شنیدیم.ا
افراد دعوت شده بهيچوجه تصوّر نميكردند زيرزمين اين خانه ويلائي و بزرگ چاپخانه نشريات حزب توده وسازمان جوانان باشد.ا
در اين چاپخانه كارگر دیگری بنام احمد با من کار ميكرد و فرد دیگری بنام زاون رابط ما بود كه كاغذ و وسايل لازم را براي چاپ ميآورد و اوراق چاپ شده را با ماشين خود براي پخش و توزيع ميبرد.ا
ساختمان ويلا طوري قرار گرفته بود كه وانت زاون ميتوانست تا كنار پلّه هاي زيرزمين جلو آمده بسته هاي چاپ شده را تحويل بگيرد. با اينكه ساختمانهاي اطراف این خانه آنقدر بلند نبودند که رفت و آمد وانت را زیرنظر بگیرند ولي زاون اغلب شبها برای بردن نشریات میآمد و خيلي سريع نیز از خانه خارج ميشد.ا
من و احمد در طول هفته در اطاقهاي ديگر زيرزمين كه داراي چند تخت سفري و كمد لباس بود با زن سالمندی بنام جهان كه از اعضاي قديمي حزب بود و سمت آشپز را داشت زندگي ميكرديم. دو هفته يكبار نیز میتوانستیم براي ديدن خانواده خود (البته در تاریکی شب) از آنجا خارج شویم.ا
زمانيكه در طبقه بالا مراسمي برپا بود، جهان درب اطاق چاپ را ازبيرون بروي ما قفل ميكرد. ما نيز كار را تعطيل کرده بيصدا درنور لامپ کوچکی که تنها صفحه کتاب را روشن میکرد نشسته مطالعه ميكرديم. به اشخاصيكه احيانا" به زيرزمين مي آمدند گفته بودند اين يك اطاق انباري است و اطاقهاي ديگر اينطور توجيه ميشد كه چون اغلب خواهرزاده هاي جهان از شهرستان براي ديدن او بتهران ميآيند و مهمان او هستند از تختهاي موجود استفاده ميكنند.ا
جهان همچون مادر مهرباني از من و احمد پذيرائي ميكرد و ما نيز در آماده كردن وسايل پخت و پز براي جشنها كه دستور آن از طرف خانم خانه داده ميشد به او كمك ميكرديم، گاهي نيز كه از جشن و سر وصدا خبري نبود شام و يا نهار را در طبقه بالا با خانم و آقا ميخورديم.ا
نكته جالب و عجيب در اين خانه وجود دختر زيبا و هشت ساله صاحبخانه بود كه در ميان ما زندگي ميكرد، او با اينكه همه چيز را ميديد و ميفهميد ولي كلمه اي از آن با كسي صحبت نميكرد. مثل تمام كودكان به دبستان ميرفت و ميآمد، در جشنها شركت ميكرد، به چاپخانه ميآمد و اغلب با من و احمد در بسته بندي اعلاميّه ها شركت و از متن نوشته ها آگاه ميشد ولي با هوشياري تمام اصول راز داري را كاملا" رعايت كرده چيزي برزبان نميآورد.ا
حدود يكسال بدون حادثه مهمّي گذشت تا اينكه دريكي از روزهاي گرم تابستان كه جهان براي تهيّه مواد غذائي از خانه خارج شده بود فراموش ميكند درب خانه را ببندد. حوالي ظهر برادر زاده صاحبخانه كه جواني شانزده ساله بود براي ديدن خانواده عموي خود وارد خانه میشود و چون در طبقه بالا كسي را نمييابد با تصوّر اينكه میتواند جهان و يا خانم خانه را در آشپزخانه پيدا كند راهي زيرزمين ميشود.ا
در اينموقع من و احمد كه بيخبر از همه جا بدليل گرماي هوا درب اطاق چاپ را باز گذارده و كار ميكرديم ناگهان اورا در درگاه اطاق ديديم، هم او و هم ما لحظه اي مات و مبهوت يكديگر را نگريستيم، آنچنان شوكه شده بوديم كه واقعا" نميدانستيم بايستي چه عكس العملي از خود نشان دهيم.ا
اين وظيفه جهان بود كه هميشه مراقب اوضاع باشد و چنانچه كسي غير از اهالي خانه به منزل ميآيد ما را هشيار نمايد. خوشبختانه در همين موقع زاون از راه میرسد. او که با باز بودن درب خانه خطر را حس کرده بود با ديدن فرد غريبه اي در زيرزمين بلافاصله حساسيّت وضع را دريافته راه پسر جوان را كه قصد بازگشت داشت سد مينمايد و اورا بدرون آشپزخانه كه روبروي اطاق ما بود میراند.ا
ما نيز بلافاصله دست از كار كشيده درب اطاق را بستيم ولي ديگر كار از كار گذشته و آن پسرک همه چيز را ديده و اولين زنگ خطر براي ما و موجوديت چاپخانه بصدا درآمده بود.ا
روز بعد با خبر شديم كه زاون پسرک را تا شب هنگام وآمدن آقای اسکندری در زیر زمین نگهداشته بود. شب هنگام وقتی صاحبخانه از راه ميرسد و از موضوع با خبر میگردد با برادر زاده خود بصحبت می نشیند و ضمن گفتن واقعيّتها از او میخواهد براي حفظ موقعيّت عمو و خانواده اش زبان خود را محكم نگاهدارد و پسرک كه بعدا" معلوم شد از اعضاي سازمان جوانان است قول ميدهد كلمه اي از اين بابت با كسي صحبت نكند. البتّه بعد از اين واقعه كار در آن محل خطری بود كه همه ما ناچار بآن تن در داديم.ا
با اينكه هميشه سعي داشتيم اصول پنهانكاري را مو به مواجرا كنيم ولي گاهي اوقات حوادث پيش بيني نشده اي اتّفاق ميافتاد كه وجود من و احمد را در آن خانه زیر سؤال میبرد.ا
شبهاي تابستان كه خانه ساكت و غريبه اي در آن نبود براي فرار از گرما تختهاي خودرا بميان باغ ميكشيديم و ميان درختان درجائي مناسب و دور از انظار قرار داده ميخوابيديم و روز بعد قبل از طلوع آفتاب دوباره آنها را به زيرزمين منتقل میکردیم. در روزهاي گرم نيز پنجره هاي زيرزمين را باز ميگذاردیم تا نسيم خنك باغ فضاي دم كرده آنرا براي استراحت مناسبتر نمايد، دراين حال تنها قطعه اي حصير آويخته در جلوي پنجره ها داخل آنرا از ديد ديگران پنهان ميساخت.ا
دریکی از روزها برادر خانم صاحبخانه كه از شعرا و نويسندگان مشهور آنزمان بود براي ديدن خواهرش بآن خانه میآید. من و احمد نیز بدون اطلاع از این امر پنجره های زيرزمين را باز و بدون دغدغه بر روی تختها دراز کشیده بخواب رفته بودیم.ا
در ميان خواب و بيداري ناگهان متوجّه شدم كسي حصير را بالا زده داخل زيرزمين را نگاه ميكند، براي لحظه اي قيافه مهمان را ديدم ولي بلافاصله چشمها را برهم گذارده خودرا به خواب زدم. مهمان نيز كه از وجود دو جوان در زيرزمين خانه خواهر خود تعجّب كرده بود حصير را رها كرده از خواهرش در مورد ما سؤال ميكند كه او هم با زرنگي خاص خود ما را خواهرزاده هاي جهان معرّفي ميكند كه از ده آمده ایم و چند روزي است مهمان او هستیم.ا
بطوريكه بعدا" خانم خانه تعريف ميكرد برادرش گفته اورا با شك و ترديد پذيرفته و جواب میدهد اين دو جوان هیچ شباهتی به آدمهاي روستائي نداشتند و به شوهر خواهرش سفارش میکند بيشتر مواظب خانمش باشد و خانم خانه نيز از اينكه ظن برادرش بحقیقت واقع پی نبرده بسیار خوشحال میشود. اين حادثه باعث شد تا از آن ببعد از استراحت شبانه درميان باغ صرفنظر كرده و روزها نيز درب و پنجره زيرزمين را از داخل ببنديم.ا
درسا ل 1333 با لو رفتن سازمان نظامي، كادر ها و خانه هاي مخفي و بطور كلّي اکثر ارگانهاي مخفي و علني حزب در تمام ايران شناخته شده زير ضرب قرار گرفتند كه مهمترين آنها چاپخانه روزنامه مردم در داوديه تهران وسيله مأمورین ساواك بود و تمام گردانندگان آن نيز دستگير شدند.ا
يكروز زاون خبر آورد: "رفقا متأسّفانه اين محل نيز شناخته شده مجبوريم كار را تعطيل و چاپخانه را به محلّي ديگر منتقل كنيم".ا
دو روز صرف باز كردن قطعات ماشين چاپ و وسایل کار و بسته بندي آنها شد، گارسه هاي حروفچيني و وسايل ديگر را نيز در بسته هاي جداگانه قرار داده آماده حمل نموديم. پس از بسته بندی کامل زاون گفت: "بدون فوت وقت بخانه هاي خود برويد، در صورتيكه دوباره بوجودتان احتياج پیدا کردند با شما تماس خواهند گرفت". ما نيز در حاليكه بيش از هر موقع ديگر خطر را بيخ گوشمان حس ميكرديم بخانه هاي خود رفتيم.ا
هنوز دو هفته اي از تخلیه خانه نگذشته بود كه شنيديم قطعات جدا شده چاپخانه را كه بار يك كاميون بوده در گاراژي پيدا كرده و در رابطه با آن زاون و سپس آقاي اسكندري و خانمش را دستگير و روانه زندان ساخته اند.ا
مدّت دوماه دراضطراب کامل بسر ميبردم. با اينكه ميدانستم زاون و آقاي اسكندري و خانمش اسم وآدرس واقعي مرا نميدانند هرآن منتظر بودم بسراغم آمده دستگيرم كنند، از طرف ديگر جرأت نميكردم براي كار به چاپخانه ها مراجعه كنم زيرا ميدانستم درصورتيكه مأمورین سازمان امنیت بدنبال گردانندگان چاپخانه باشند مسلّما" بسراغ کارگران چاپخانه ها ميروند، از طرفي نميتوانستم مدّت زيادي نيز بيكار بمانم زيرا از لحاظ مالي سخت در مضيقه بودم.ا
دریکی از روزها رفيقي كه اورا ميشناختم بسراغم آمد و گفت: "آيا حاضري باز هم در چاپ نشريات حزب با ما همكاري كني؟"ا
من با اينكه ميدانستم شرايط بسيار سخت شده و خطرات بيشتري نيز نسبت به گذشته در انتظارم ميباشد قبول كردم، چرا كه هميشه استقبال از خطر برايم هيجان انگیز بود و ازآن لذت ميبردم، از طرفی كنجكاو بودم تا آخر خط بروم، شايد هم از اينكه حس ميكردم حزب در آن شرايط سخت بوجود من احتياج دارد احساس غرور ميكردم.ا
چند روز بعد رفيقي بنام جهانگير با من تماس گرفت و گفت: "بايستي وسايل خود را جمع كرده بيك خانه تيمي برويم كه ممكن است تا مدّتي نتواني بخانه ات باز گردي و من كه بهر حال تصميم خود را گرفته بودم روز بعد با راهنمائي او به يك خانه تيمي رفتيم.ا
زندگی در خانه تیمی
خانه در انتهاي خيابان شاه (جمهوري فعلي) درحوالی چهارراه باستان كه درآنموقع خارج شهر محسوب ميشد در يكي از كوچه هاي فرعي منشعب از خيابان قرار داشت. خانه اي بود كاملا" نوساز و سه طبقه كه در اجاره حزب بود و بطوريكه بعد ها فهميدم عدّه زيادي از مسئولين و كادرهاي حزبي و افسران ارتش كه لو رفته بودند مخفيانه در آن خانه زندگي ميكردند.ا
محل كار من درطبقه سوّم اين ساختمان قرارداشت، اطاقي بود نسبتا" بزرگ كه گنجايش چند گارسه حروفچيني و وسايل صفحه بندي را داشت، در كنار اطاق يك تختخواب سفري و يك ميز كوچك كار باضافه يك صندلي راحتي نيز گذاشته بودند.ا
پس از استقرار بمن گفته شد مجاز نيستم بدون اجازه از اطاق خارج شوم مگر براي رفتن به دستشوئي كه البتّه بايستي زنگ ميزدم تا يكنفر كه رل صاحبخانه را داشت آمده در را باز ميكرد - درب هميشه از بيرون قفل ميشد - با زدن عينك دودي بچشم به طبقه اول كه دستشوئي در آن قرار داشت ميرفتم و بعد از اتمام كار سريعا" به محل كارخود باز ميگشتم. در تمام اينمدّت ديگران به اطاقهاي خود رفته اجازه نداشتند در را باز كرده مرا به بينند. روزي دو بار برايم غذا ميآوردند و در اين دو بار اگر چيز ديگري نیز لازم داشتم صورت ميدادم تا برايم تهيه كنند.ا
اين ساختمان بوسيله دو خانواده كه از اعضاي شناخته نشده - ويا طرفدار - حزب بودند اجاره شده بود. يكي از خانواده ها را زن وشوهري ميانه سال تشكيل ميدادند كه داراي دختری خردسال بودند. خانواده ديگر را يك زن و شوهر جوان تشكيل ميدادند.ا
مردها وانمود ميكردند روزها براي كار از خانه خارج ميشوند و زنهايشان هم براي خريد مواد غذائي وسايراحتياجات ازمنزل بيرون ميرفتند و اغلب دخترشان را نيز با خود ميبردند، البته سعي بر اين بود تا هميشه يكي از آنها در منزل مانده مراقب اوضاع باشد. مردان شبها كه باز ميگشتند اخبار خارج و روزنامه ها را برايمان ميآوردند.ا
اطاق من رو به شمال بود و پنجره اي به بيرون داشت كه با پرده اي ضخيم پوشانده شده بود. من مجاز نبودم در حد امكان از پنجره به بيرون نگاه كنم مگر با قيد احتياط و چون بلندتر از ساختمانهاي اطراف بود از آنجا ميتوانستم كوههاي شمال تهران را ببينم. در اطراف ما خانه هاي كوتاهتري نيز نوساز و يا قديمي و بطور پراكنده قرار داشتند.ا
جهانگير هر چند روز يكبار خبرهاي چاپي را براي من ميآورد که فورا" آنها را چيده و صفحه بندي ميكردم و هنگامیکه آماده ميشد او آنها را براي چاپ به محلی ديگر ميبرد.ا
نشريه اصلي ما روزنامه مردم ارگان حزب بود كه با لو رفتن چاپخانه اصلي در داوديّه در آنجا چيده و صفحه بندي ميشد كه البتّه نشريات و اعلاميّه هاي ديگري را نيز درآنجا آماده چاپ ميكرديم.ا
چند ماهي از كار من در آن خانه گذشت، در آن مدت يكبار و فقط براي مدت دو روز توانستم براي ديدن خانواده ام از آنجا خارج شوم.ا
شرایط برای فعالین حزبی روز بروز سخت تر ميشد و خبرهاي جديد نشان از دستگيريها و اعدامهاي دسته جمعي بخصوص از افسران ارتش ميداد.ا
يكروز دقایقی پس از اینکه جهانگير صفحات روزنامه را برد و من خود را براي استراحت آماده ميكردم ناگاه از بيرون صداي پا و همهمه عدّه اي را كه بسرعت ميدويدند شنيدم. در ميان هياهوی رفت و آمد ها ناگهان صداي شليك چند گلوله نيز شنيده شد.ا
بي اختيار برخود لرزيدم و فكر كردم جهانگير با صفحات روزنامه لو رفته ويا احتمالا" پليس رد ما ويا كساني از افراد اين خانه را بدست آورده و آنها را درحال ورود و يا خروج از خانه دستگير و يا بطرفشان تيراندازي میکند.ا
روزهائيكه جهانگیر براي بردن صفحات روزنامه ميآمد گاهي برآمدگي يك قبضه اسلحه را در زير لباسش میدیدم. روزي از او پرسيدم آيا اسلحه حمل ميكند. او خنديد و گفت: "ناچارم، براي اينكه مأمورين پليس ديگر رحم ندارند". از طرفي شنيده بودم اين روزها اغلب كادرهاي مخفي براي دفاع از خود اسلحه حمل ميكنند.ا
اجازه نداشتم از اطاق خارج شوم لذا احتياط را كنار گذارده از شكاف پرده پشت پنجره نگاهي به بيرون انداختم، رفت و آمد عده ای را دیدم که با شتاب باینطرف و آنطرف میروند، حدس زدم باید پليس و مأمورين مخفي ويا امنيّتي باشند که برای دستگیری کسانی آمده اند.ا
چون فکر کردم خانه شناسائي و محاصره شده است بسرعت لباس پوشيدم و خودم را براي پيشامد هائي كه نميدانستم چيست آماده كردم.ا
در اين موقع ضربه اي بدر اطاق خورد و رفيق صاحبخانه بداخل آمده گفت: "نميدانيم در بيرون چه خبر است جز اينكه تعدادي پليس در اطراف ديده ميشوند ولي بهتر است شما لباس پوشيده آماده باشيد تا درصورت لزوم خانه را ترك كنيد".ا
جواب دادم: "من لباس پوشيده وآماده ام".ا
گفت: "بسيار خوب خبرت ميكنم و پائين رفت".ا
روي يك صندلي نشستم و در حاليكه از خوف دستگیری و شکنجه میلرزیدم بفكر فرو رفتم. تا آنموقع دستگير نشده و بزندان و حتي به کلانتری نيز نرفته بودم. بارها هنگام نوشتن شعار روي ديوارها از پاسبان ها كتك خورده بودم ولي نهايتا" موفق به فرار شده و جان بسلامت برده بودم.ا
يكبار دريك متينگ خياباني كه پليس ضد شورش آنزمان با باطوم هاي برقي به تظاهر كنندگان حمله ميبردند از پشت سر با باطوم توي سرم زدند، من زننده را نديدم ولي آسفالت خيابان را ديدم كه بالا آمده محكم به صورتم خورد، سرنگون شده از حال رفتم.ا
وقتي بهوش آمدم خود را در بستري خوابيده ديدم كه دو پسر جوان بمن نگاه ميكردند. نميدانستم چه بر سرم آمده و آن دو جوان را نميشناختم. يكي از پسرها وقتي مرا بهوش ديد با صداي بلند فریاد زد: "مامان، مامان مثل اينكه بهوش آمد". زني ميانه سال ونگران وارد اطاق شد وبديدن من كه چشم بازكرده بودم از شوق فريادي كشيد وگفت: "خدا را شكر، الان داشتم فكر ميكردم دنبال يك وسيله نقليّه بفرستم تا تو را به بيمارستان ببريم".ا
گفتم: "مگر چه شده ومن كجا هستم". قبل از اينكه جوابي از آنها بگيرم خواستم بلند شوم ولي درد شديدي در سرم احساس كردم و چون دست به سرم بردم حس كردم با پارچه اي بسته شده است.ا
آن خانم گفت: "گويا در تظاهرات ضربه اي بسرتان خورده بيهوش شده بوديد، پسرهاي من هم كه در تظاهرات بودند شما را بلند كرده بخانه آوردند، شانس آورديد كه زير دست و پا له نشديد و يا بدست پليس نيفتاديد".ا
آنها سرو صورتم را كه دراثر خونريزي بيني و زخمهاي صورتم خونين بود با دقّت شسته و با پارچه اي بسته بودند. همانروز وقتي حالم كمي بهتر شد آنها مرا با تاكسي بمنزلم رساندند. خوشبختانه شكستگي سرم شديد نبود و خراشهاي صورت و بيني ام نيز در مدت كوتاهي ترميم شد.ا
از دستگير شدن وحشت داشتم زيرا ميدانستم افراد دستگير شده بسختي شكنجه ميشوند. فكر میکردم آيا ميتوانم در زير شكنجه مقاومت كرده از خودم ضعف نشان ندهم. اگر ناخنهايم را بكشند و يا بزير آنها ني فرو كنند و يا بمن دستبند قپاني بزنند چه ميكنم. از كتك خوردن نميترسيدم ولي خيلي چيزها بود كه تحمّلش را آسان نميديدم. ميدانستم در شرايط فعلي آنها براي شناسائي فعّالان حزبي ويا هواداران فعّال، افراد دستگير شده را تا سرحد مرگ شكنجه ميكنند.ا
در آنموقع هنوز مبارزه مسلّحانه در دستور كار نبود و فعّالين حزبي مسلّح نبودند، اگرهم اينجا و آنجا بعضي افراد اسلحه حمل ميكردند اين يك دفاع خود انگيخته بود و از طرف حزب دستوري در اين مورد صادر نشده بود. فكر ميكردم آيا افراد اين خانه مسلّح هستند و اگر كار بجاهاي باريك بكشد مسلّحانه از خود دفاع خواهند كرد.ا
دوساعتي گذشت. هنوز از بيرون صداي پا و گهگاه فريادهائي شنيده ميشد و رشته افكار مرا مي گسيخت.ا
با گذشت زمان كم كم قوت قلب پيدا كرده با خود فكر كردم اگر در رابطه با خانه ما بود تا حالا ميبايستي بداخل ريخته باشند، نميدانستم چه بايد بكنم، ميخواستم پائين بروم و ازاوضاع خبر بگيرم ولي فكر كردم بهتر است بيشتر صبر كنم تا از ديگران خبر برسد. از پائين نيز صداي رفت و آمد بگوش ميرسيد و يكبار نيز صداي درب ساختمان را شنيدم كه باز و بسته شد.ا
با خود گفتم: "نكند آنها در حال ترك خانه هستند ومرا بكلي فراموش كرده اند".ا
از بيخبري دلم شور ميزد، اطاق تاريك بود و من جرأت نداشتم چراغ را روشن كنم، تاريكي بمن احساس عدم امنيت ميداد. هنوز احساس ترس از تاريكي كه در اثر تربيت غلط والدين و بزرگترها درمن بوجود آمده بود ريشه در وجودم داشت. هنگامیکه بسن بلوغ رسیدم مبارزه شديدي براي از بين بردن اثرات مخرّب آن نمودم ولي هنوز گهگاه اثرات نامطلوب آن هنگام تاريكي درمن ظاهر ميشد.ا
از موقع غذا خوردن مدتها گذشته بود ولي هنوز خبري از غذا نبود البتّه منهم انتظار آنرا نداشتم ولي گرسنگي و اضطراب به دلم چنگ ميزد.ا
با كفش ولباس روي تخت دراز كشيدم، فكر وخيال يكدم راحتم نميگذاشت، فكر ميكردم چرا حزب با آنهمه طرفدار و قدرت زيادي كه در ارتش و پليس داشت جلوي كودتا را نگرفت. تا آنجا كه من اطلاع داشتم بيشتر فعّالين حزبي حاضر بودند اسلحه بدست گرفته در مقابل كودتا گران و اوباش شعبان بي مخ و طيّب رضائي و فواحش طرفدار شاه مقاومت كرده بجنگند.ا
به مصدّق و دولت او فكر ميكردم كه چرا به حزب اعتماد نكرد، حزب و دولت مصدّق ميدانستند عوامل شاه در صدد كودتا هستند. چرا هيچ اقدام پيش گيرنده اي نكردند. آنقدر دست روي دست گذاردند تا كودتا شد و بعد هم همه چيز ضربه خورد و از دست رفت.ا
هفته اي نبود كه افسران سازمان نظامي را دسته دسته تيرباران نكنند. آنها همگي در بيدادگاههاي فرمايشي شاه از آرمان حزبي خود دفاع ميكردند. شنيدم سرهنگ سيامك در جواب آخوندی كه از او خواسته بود توبه كرده از خدا طلب رستگاري نمايد تا به بهشت رود گفته بود: "اگر بهشتي وجود داشته باشد راهش همان بود كه ما ميرفتيم".ا
كادرهاي حزبي در زندانها بسختي شكنجه ميشدند، عده اي از آنها ضعف نشان داده ندامت نامه نوشته بودند. آيا آنها واقعا" به آرمانهاي خود پشت كرده بودند، باورم نميشد باين آساني بتوان به اعتقادات و باورها پشت كرد. اين شكنجه بود كه امان آنها را بريده و روحيّه آنها را خرد كرده بود.ا
دشمن اين بار آ گاهانه وارد كارزار شده بود، او همراه با نابودي كادرها و فعّالين حزبي سعي داشت روحيّه مبارزه جوئي را نيز در آنها و افراد باقيمانده نابود كند. هدف رژيم شاه نابودي سوسياليسم بود.ا
نفهميدم كي بخواب رفتم، ناگهان احساس كردم كسي بشدّت مرا تكان ميدهد. از خواب پريدم، صاحبخانه را ديدم كه بروي من خم شده ميگفت: "رفيق بيدار شو غذا حاضر است".ا
من كه هنوز گيجي خواب و افكار درد آور آن در سرم بود نگاهي باطراف اطاق كه حالا روشن بود كردم و پرسيدم:"رفيق چه خبربود و حالا چه ساعتي است".ا
گفت: "نيمه شب است، بيا پائين شام بخوريم، قرار است تا ساعتي بعد رفقا يك يك از خانه خارج شوند".ا
گفتم: "يعني ديگر خطر رفع شده و رفتن بيرون اشكالي ندارد".ا
گفت: "اينطور كه فهميده ايم چند كوچه بالاتر يك خانه تيمي را مورد حمله قرار داده و همه را دستگير كرده اند، گويا يكنفر هم در اين ميان زخمي شده ا ست".ا
گفتم: "باين ترتيب بهتر نيست تا فردا صبر كنيم و بعد كه كاملا" مطمئن شديم خانه را ترك نمائيم".ا
گفت: "اينطور تصميم گرفته شده كه همين امشب افراد خانه را ترك كنند".ا
نگران وسایل حروفچینی، پرسیدم: "پس تكليف وسايل کارمان چه ميشود".ا
گفت: "سعي ميكنيم تا فردا شب آنها را هم از اينجا خارج كنيم".ا
پائين رفتم، شام حاضر بود، چند نفري را كه تا آنموقع نديده بودم سرميز شام مشغول خوردن غذا بودند، سلامي بهم كرديم ونشستم. مثل اينكه ديگر از اصول پنهانكاري خبري نبود، ديگر نه من عينك دودي بچشم داشتم و نه آنها مراعات شناخته شدن را ميكردند.ا
ضمن خوردن غذا فكر ميكردم اين بدور از احتياط است كه همين امشب ازخانه خارج شويم آنهم حدود نيمه شب و در منطقه ايكه هنوز پليس بطور كامل آنرا ترك نكرده است ولي گويا چاره اي نبود و تصميم گرفته شده بود.ا
سريع غذا خورده بلند شدم وگفتم من آماده ام. صاحبخانه مرا بكناري كشيد و گفت: "رفيق بهتر است ديگر به اينجا باز نگرديد تا حزب دوباره شما را خبركند".ا
از درب نهارخوري كه بيرون ميآمدم با يكي ديگر از افراد خانه كه او هم از اطاق روبرو بيرون آمده بود برخوردم. فوري اورا شناختم، از افسران سازمان نظامي بود.ا
بعد از كودتا، حزب تعدادي ازاين افسران را به حوزه هاي سازمان جوانان وحزب ميفرستاد تا راه و روش بكار بردن انواع سلاحهاي جنگي را به افراد بياموزند، البتّه اسلحه اي بحوزه آورده نميشد وفقط از تصاويرآنها استفاده ميكردند.ا
بنظر من تعليم اسلحه در آنزمان كه ديگر آب از سر گذشته و استخوان بندي حزب و سازمان نظامي از هم گسيخته بود يك تدبير صوري و بقولي "دل خوش كنك" بود، گويا حزب درنظر داشت با اينكار روحيّه آسيب ديده افراد باقيمانده را بهبود بخشيده وحالت انفعال شديدي را كه در اثر عدم تحّرك حزب بوجود آمده بود ازآنها دور كند. شايد هم بعضي از رهبران حزبي ديگر معتقد به ادامه مبارزات پارلماني درآن شرايط نبودند.ا
افسر مزبور را چند بار درحوزه ها ديده بودم. نميدانم او هم مرا شناخت يا نه ولي بعد ها در باره او شنيدم كه سروان ارتش بوده و موفق شده به روماني فرار و جان سالم بدر برد.ا
درحاليكه قلبم بشدّت ميطپيد درب خانه را باز كرده بيرون آمدم، هوا نسبتا" گرم بود، پيراهني سفيد و شلواري طوسي رنگ به تن داشتم، با قدمهائي نه چندان آهسته از خانه دور شدم، كوچه تاريك وخلوت بود، بايد سه كوچه را طي ميكردم تا بخيابان برسم.ا
از پيچ كوچه دوم كه گذشتم صداي قدمهاي تندي را درپشت سر شنيدم، قلبم فرو ريخت، بي اختيار خواستم دويده فرار كنم ولي خوشبختانه اينكار را نكردم و بدون تغيير وضعيت برفتن ادامه دادم. در آن حال فكر كردم اگر براي دستگيري من ميآيند بطورقطع نخواهم توانست از دستشان فراركنم.ا
ناخود آگاه نگاهي به عقب انداختم و در روشنائي لامپ سركوچه دو پاسبان را ديدم كه بسرعت بطرف من ميآيند. با خود گفتم: "حالا است كه از پشت سر خودرا بروی من انداخته دستگیرم کنند". ولي آنها با سرعت بمن رسيده از كنارم گذشتند، گويا شتاب آنها برای امر دیگری بود.ا
دلم قوي شد، دستمالي از جيب درآورده عرق پيشانيم را پاك كردم، خودم را بخيابان رسانده بسرعت آنرا كه هنوز خاكي بود بزير پا گرفتم.ا
در آنموقع شب خيابان كاملا" خلوت بود، اتوبوسي كار نميكرد، گهگاه رهگذري از طول و يا عرض آن عبور ميكرد. تند حركت ميكردم، خيس عرق بودم و هرچه از خانه تيمي دورتر ميشدم بيشتر احساس آرامش ميكردم ولي خيابان خلوت بود و امكان داشت هرآن اينجا وآنجا خطري دركمين باشد.ا
نزديك سه راه شاه رسيده بودم كه درشگه اي را درحركت ديدم، خودم را به آن رسانده سوار شدم. دو مسافر ديگر هم داشت، هردو ظاهر كارگري داشتند و خواب آلود بنظر ميرسيدند، با سوارشدن من قدري سرشان را بالا گرفتند ولي بلافاصله بحال اول برگشتند. با خود فكر كردم حتما" اينوقت شب آنها هم مثل من از يك خانه تيمي ويا شايد از يك حوزه حزبي بازميگردند.ا
ساعت يك ونيم بعد از نيمه شب بود كه بخانه رسيده دق الباب كردم. مادرم كه آنموقع شب از خواب بيدارشده بود درب را برويم باز كرد و بدون سؤالي جواب سلام مرا داد و درب كوچه را بسته به اطاق خود رفت، گويا او هم دريافته بود كه ديگر همه چيز تمام شده ومن ديگر دير وقت به خانه نخواهم آمد.ا
چندی گذشت. ازطرف حزب دیگر با من تماس گرفته نشد و از عاقبت کار ديگر اعضاي آن خانه تيمي نیز خبری بدست نیاوردم ولی مدتي بعد خبر يافتم رفيق جهانگير در يك درگيري خياباني بدست پليس كشته شده است. او فارق التحصیل دانشکده فنی و مهندس راه و ساختمان بود.ا
از پایان کار آقای اسکندری و خانمش نیز اطلاعی بدست نیاوردم، تنها نگران دختر زیبا و نمونه آنها بودم که پس از دستگیری پدر و مادرش سرنوشت او چه خواهد شد.ا
کار در چاپخانه مخفی
بعد از كودتاي 28 مرداد سال 1332 حزب توده راهی جز بازگشت دوباره بشرايط كاملا" مخفي نداشت. اين براي حزب كه در دوران حكومت دكتر مصدّق شمار زيادي از كادرهاي سرشناسش در شرايط فعاليّت علنی توسط پليس و دستگاههاي امنيّتي شناخته شده بودند كاري بسيارمشكل و سپردن وظائف حزبي بدست آنها غيرمقدور و خطرناك بود از اينرو با تصمیم رهبران حزب قرار شد تا از كادرهاي شناخته نشده و مؤمن به آرمانهاي حزبي استفاده كرده وظايف و مسئوليتّهاي خطير حزبي را بدست آنها بسپارند.ا
در پائيز سال 1332 كميته مركزي سازمان جوانان حزب پس از تحقيق و بررسي در مورد سوابق من در سازمان و حزب ضمن تماس کوتاهی با من خواستند در يكی از چاپخانه های مخفي آنها كار كنم.ا
وظايف من قبل از 28 مرداد اداره يك واحد كارگري از كارگران چاپخانه و كفّاش در سازمان جوانان بود و در عين حال مسئوليتّهاي كوچكي نيز در حزب داشتم. سابقه درگيري با پليس نداشتم و بزندان هم نرفته بودم و در ميان كارگران چاپخانه و سنديكاي چاپ نيز حسن شهرت داشتم لذا از نظر سازمان براي كار مورد نظر مناسب تشخيص داده شده بودم.ا
در آنموقع بدليل مجرد بودن و اين احساس كه سازمان بوجود من احتياج دارد پيشنهاد كار در چاپخانه مخفی را با خوشحالي قبول كردم و چون آمادگي خودرا اعلام داشتم چند روز بعد توسّط رفيق ديگري كه او هم كارگر چاپخانه بود و از قبل اورا ميشناختم بمحل تعيين شده رفتیم.ا
چاپخانه درحوالي چهار راه آبسردار در كوچه مدرسه آمريكائيها قرار داشت، باغي بود بزرگ كه ساختمان ويلائي دو طبقه اي در مركز آن ساخته بودند. زيرزمين وسيعي سرتاسر زير اين ساختمان را فرا ميگرفت كه شامل آشپزخانه، دو اطاق نشيمن و يك اطاق بزرگ بود كه بعنوان چاپخانه از آن استفاده ميشد. در فضاي آن چند گارسه حروفچيني، يك ماشين چاپ نيم ورقي و تعدادي وسائل مورد لزوم براي چاپ نشريّات و اعلاميّه ها قرار داده بودند که اغلب نشريات و اعلاميّه هاي سازمان جوانان و بعضا" جزوات سازماني در آنجا آماده و چاپ ميشد.ا
پوشش اين خانه بزرگ و اعياني مرد نسبتا" جواني بود از اعقاب شاهزاده هاي قاجار که اورا آقای اسكندري صدا ميكردند، او با همسر جوان و زيبا و دختر هشت ساله خود ساكنين خانه را تشكيل ميدادند. آقاي اسكندري مردی تحصیل کرده، آراسته و خود برخورد و تیزهوش بود که در همان برخورد اول مخاطب را تحت تأثیر قرار میداد و با اینکه فاقد قدرت شنوائي بود ولي میتوانست از طريق لب خواني بآساني با ديگران ارتباط برقرار کند. پست خوبی در اداره ثبت اسناد داشت و با یدک کشیدن عنوان يكي از نوادگان قاجار جشنهاي سطح بالائی در خانه خود ترتیب میداد كه البتّه تمام بودجه آنرا حزب ميپرداخت.ا
همسر او خانمی تحصيل كرده، زيبا و خوش برخورد از خانواده های سرشناس بود كه استعداد بيمانندي در اداره شب نشيني ها وپذيرائي هاي اعياني داشت، دعوت شدگان دراين جشنها اغلب رجال دولتي، افسران رده بالاي ارتش وپليس و نمايندگان مجلس بودند بطوريكه اغلب نام سرهنگ رحيمي رئيس پليس وقت و چند بار نيز نامي از خانمهاي نزديك به دربار و شاه را درجزو مدعوين از زبان خانم خانه شنیدیم.ا
افراد دعوت شده بهيچوجه تصوّر نميكردند زيرزمين اين خانه ويلائي و بزرگ چاپخانه نشريات حزب توده وسازمان جوانان باشد.ا
در اين چاپخانه كارگر دیگری بنام احمد با من کار ميكرد و فرد دیگری بنام زاون رابط ما بود كه كاغذ و وسايل لازم را براي چاپ ميآورد و اوراق چاپ شده را با ماشين خود براي پخش و توزيع ميبرد.ا
ساختمان ويلا طوري قرار گرفته بود كه وانت زاون ميتوانست تا كنار پلّه هاي زيرزمين جلو آمده بسته هاي چاپ شده را تحويل بگيرد. با اينكه ساختمانهاي اطراف این خانه آنقدر بلند نبودند که رفت و آمد وانت را زیرنظر بگیرند ولي زاون اغلب شبها برای بردن نشریات میآمد و خيلي سريع نیز از خانه خارج ميشد.ا
من و احمد در طول هفته در اطاقهاي ديگر زيرزمين كه داراي چند تخت سفري و كمد لباس بود با زن سالمندی بنام جهان كه از اعضاي قديمي حزب بود و سمت آشپز را داشت زندگي ميكرديم. دو هفته يكبار نیز میتوانستیم براي ديدن خانواده خود (البته در تاریکی شب) از آنجا خارج شویم.ا
زمانيكه در طبقه بالا مراسمي برپا بود، جهان درب اطاق چاپ را ازبيرون بروي ما قفل ميكرد. ما نيز كار را تعطيل کرده بيصدا درنور لامپ کوچکی که تنها صفحه کتاب را روشن میکرد نشسته مطالعه ميكرديم. به اشخاصيكه احيانا" به زيرزمين مي آمدند گفته بودند اين يك اطاق انباري است و اطاقهاي ديگر اينطور توجيه ميشد كه چون اغلب خواهرزاده هاي جهان از شهرستان براي ديدن او بتهران ميآيند و مهمان او هستند از تختهاي موجود استفاده ميكنند.ا
جهان همچون مادر مهرباني از من و احمد پذيرائي ميكرد و ما نيز در آماده كردن وسايل پخت و پز براي جشنها كه دستور آن از طرف خانم خانه داده ميشد به او كمك ميكرديم، گاهي نيز كه از جشن و سر وصدا خبري نبود شام و يا نهار را در طبقه بالا با خانم و آقا ميخورديم.ا
نكته جالب و عجيب در اين خانه وجود دختر زيبا و هشت ساله صاحبخانه بود كه در ميان ما زندگي ميكرد، او با اينكه همه چيز را ميديد و ميفهميد ولي كلمه اي از آن با كسي صحبت نميكرد. مثل تمام كودكان به دبستان ميرفت و ميآمد، در جشنها شركت ميكرد، به چاپخانه ميآمد و اغلب با من و احمد در بسته بندي اعلاميّه ها شركت و از متن نوشته ها آگاه ميشد ولي با هوشياري تمام اصول راز داري را كاملا" رعايت كرده چيزي برزبان نميآورد.ا
حدود يكسال بدون حادثه مهمّي گذشت تا اينكه دريكي از روزهاي گرم تابستان كه جهان براي تهيّه مواد غذائي از خانه خارج شده بود فراموش ميكند درب خانه را ببندد. حوالي ظهر برادر زاده صاحبخانه كه جواني شانزده ساله بود براي ديدن خانواده عموي خود وارد خانه میشود و چون در طبقه بالا كسي را نمييابد با تصوّر اينكه میتواند جهان و يا خانم خانه را در آشپزخانه پيدا كند راهي زيرزمين ميشود.ا
در اينموقع من و احمد كه بيخبر از همه جا بدليل گرماي هوا درب اطاق چاپ را باز گذارده و كار ميكرديم ناگهان اورا در درگاه اطاق ديديم، هم او و هم ما لحظه اي مات و مبهوت يكديگر را نگريستيم، آنچنان شوكه شده بوديم كه واقعا" نميدانستيم بايستي چه عكس العملي از خود نشان دهيم.ا
اين وظيفه جهان بود كه هميشه مراقب اوضاع باشد و چنانچه كسي غير از اهالي خانه به منزل ميآيد ما را هشيار نمايد. خوشبختانه در همين موقع زاون از راه میرسد. او که با باز بودن درب خانه خطر را حس کرده بود با ديدن فرد غريبه اي در زيرزمين بلافاصله حساسيّت وضع را دريافته راه پسر جوان را كه قصد بازگشت داشت سد مينمايد و اورا بدرون آشپزخانه كه روبروي اطاق ما بود میراند.ا
ما نيز بلافاصله دست از كار كشيده درب اطاق را بستيم ولي ديگر كار از كار گذشته و آن پسرک همه چيز را ديده و اولين زنگ خطر براي ما و موجوديت چاپخانه بصدا درآمده بود.ا
روز بعد با خبر شديم كه زاون پسرک را تا شب هنگام وآمدن آقای اسکندری در زیر زمین نگهداشته بود. شب هنگام وقتی صاحبخانه از راه ميرسد و از موضوع با خبر میگردد با برادر زاده خود بصحبت می نشیند و ضمن گفتن واقعيّتها از او میخواهد براي حفظ موقعيّت عمو و خانواده اش زبان خود را محكم نگاهدارد و پسرک كه بعدا" معلوم شد از اعضاي سازمان جوانان است قول ميدهد كلمه اي از اين بابت با كسي صحبت نكند. البتّه بعد از اين واقعه كار در آن محل خطری بود كه همه ما ناچار بآن تن در داديم.ا
با اينكه هميشه سعي داشتيم اصول پنهانكاري را مو به مواجرا كنيم ولي گاهي اوقات حوادث پيش بيني نشده اي اتّفاق ميافتاد كه وجود من و احمد را در آن خانه زیر سؤال میبرد.ا
شبهاي تابستان كه خانه ساكت و غريبه اي در آن نبود براي فرار از گرما تختهاي خودرا بميان باغ ميكشيديم و ميان درختان درجائي مناسب و دور از انظار قرار داده ميخوابيديم و روز بعد قبل از طلوع آفتاب دوباره آنها را به زيرزمين منتقل میکردیم. در روزهاي گرم نيز پنجره هاي زيرزمين را باز ميگذاردیم تا نسيم خنك باغ فضاي دم كرده آنرا براي استراحت مناسبتر نمايد، دراين حال تنها قطعه اي حصير آويخته در جلوي پنجره ها داخل آنرا از ديد ديگران پنهان ميساخت.ا
دریکی از روزها برادر خانم صاحبخانه كه از شعرا و نويسندگان مشهور آنزمان بود براي ديدن خواهرش بآن خانه میآید. من و احمد نیز بدون اطلاع از این امر پنجره های زيرزمين را باز و بدون دغدغه بر روی تختها دراز کشیده بخواب رفته بودیم.ا
در ميان خواب و بيداري ناگهان متوجّه شدم كسي حصير را بالا زده داخل زيرزمين را نگاه ميكند، براي لحظه اي قيافه مهمان را ديدم ولي بلافاصله چشمها را برهم گذارده خودرا به خواب زدم. مهمان نيز كه از وجود دو جوان در زيرزمين خانه خواهر خود تعجّب كرده بود حصير را رها كرده از خواهرش در مورد ما سؤال ميكند كه او هم با زرنگي خاص خود ما را خواهرزاده هاي جهان معرّفي ميكند كه از ده آمده ایم و چند روزي است مهمان او هستیم.ا
بطوريكه بعدا" خانم خانه تعريف ميكرد برادرش گفته اورا با شك و ترديد پذيرفته و جواب میدهد اين دو جوان هیچ شباهتی به آدمهاي روستائي نداشتند و به شوهر خواهرش سفارش میکند بيشتر مواظب خانمش باشد و خانم خانه نيز از اينكه ظن برادرش بحقیقت واقع پی نبرده بسیار خوشحال میشود. اين حادثه باعث شد تا از آن ببعد از استراحت شبانه درميان باغ صرفنظر كرده و روزها نيز درب و پنجره زيرزمين را از داخل ببنديم.ا
درسا ل 1333 با لو رفتن سازمان نظامي، كادر ها و خانه هاي مخفي و بطور كلّي اکثر ارگانهاي مخفي و علني حزب در تمام ايران شناخته شده زير ضرب قرار گرفتند كه مهمترين آنها چاپخانه روزنامه مردم در داوديه تهران وسيله مأمورین ساواك بود و تمام گردانندگان آن نيز دستگير شدند.ا
يكروز زاون خبر آورد: "رفقا متأسّفانه اين محل نيز شناخته شده مجبوريم كار را تعطيل و چاپخانه را به محلّي ديگر منتقل كنيم".ا
دو روز صرف باز كردن قطعات ماشين چاپ و وسایل کار و بسته بندي آنها شد، گارسه هاي حروفچيني و وسايل ديگر را نيز در بسته هاي جداگانه قرار داده آماده حمل نموديم. پس از بسته بندی کامل زاون گفت: "بدون فوت وقت بخانه هاي خود برويد، در صورتيكه دوباره بوجودتان احتياج پیدا کردند با شما تماس خواهند گرفت". ما نيز در حاليكه بيش از هر موقع ديگر خطر را بيخ گوشمان حس ميكرديم بخانه هاي خود رفتيم.ا
هنوز دو هفته اي از تخلیه خانه نگذشته بود كه شنيديم قطعات جدا شده چاپخانه را كه بار يك كاميون بوده در گاراژي پيدا كرده و در رابطه با آن زاون و سپس آقاي اسكندري و خانمش را دستگير و روانه زندان ساخته اند.ا
مدّت دوماه دراضطراب کامل بسر ميبردم. با اينكه ميدانستم زاون و آقاي اسكندري و خانمش اسم وآدرس واقعي مرا نميدانند هرآن منتظر بودم بسراغم آمده دستگيرم كنند، از طرف ديگر جرأت نميكردم براي كار به چاپخانه ها مراجعه كنم زيرا ميدانستم درصورتيكه مأمورین سازمان امنیت بدنبال گردانندگان چاپخانه باشند مسلّما" بسراغ کارگران چاپخانه ها ميروند، از طرفي نميتوانستم مدّت زيادي نيز بيكار بمانم زيرا از لحاظ مالي سخت در مضيقه بودم.ا
دریکی از روزها رفيقي كه اورا ميشناختم بسراغم آمد و گفت: "آيا حاضري باز هم در چاپ نشريات حزب با ما همكاري كني؟"ا
من با اينكه ميدانستم شرايط بسيار سخت شده و خطرات بيشتري نيز نسبت به گذشته در انتظارم ميباشد قبول كردم، چرا كه هميشه استقبال از خطر برايم هيجان انگیز بود و ازآن لذت ميبردم، از طرفی كنجكاو بودم تا آخر خط بروم، شايد هم از اينكه حس ميكردم حزب در آن شرايط سخت بوجود من احتياج دارد احساس غرور ميكردم.ا
چند روز بعد رفيقي بنام جهانگير با من تماس گرفت و گفت: "بايستي وسايل خود را جمع كرده بيك خانه تيمي برويم كه ممكن است تا مدّتي نتواني بخانه ات باز گردي و من كه بهر حال تصميم خود را گرفته بودم روز بعد با راهنمائي او به يك خانه تيمي رفتيم.ا
زندگی در خانه تیمی
خانه در انتهاي خيابان شاه (جمهوري فعلي) درحوالی چهارراه باستان كه درآنموقع خارج شهر محسوب ميشد در يكي از كوچه هاي فرعي منشعب از خيابان قرار داشت. خانه اي بود كاملا" نوساز و سه طبقه كه در اجاره حزب بود و بطوريكه بعد ها فهميدم عدّه زيادي از مسئولين و كادرهاي حزبي و افسران ارتش كه لو رفته بودند مخفيانه در آن خانه زندگي ميكردند.ا
محل كار من درطبقه سوّم اين ساختمان قرارداشت، اطاقي بود نسبتا" بزرگ كه گنجايش چند گارسه حروفچيني و وسايل صفحه بندي را داشت، در كنار اطاق يك تختخواب سفري و يك ميز كوچك كار باضافه يك صندلي راحتي نيز گذاشته بودند.ا
پس از استقرار بمن گفته شد مجاز نيستم بدون اجازه از اطاق خارج شوم مگر براي رفتن به دستشوئي كه البتّه بايستي زنگ ميزدم تا يكنفر كه رل صاحبخانه را داشت آمده در را باز ميكرد - درب هميشه از بيرون قفل ميشد - با زدن عينك دودي بچشم به طبقه اول كه دستشوئي در آن قرار داشت ميرفتم و بعد از اتمام كار سريعا" به محل كارخود باز ميگشتم. در تمام اينمدّت ديگران به اطاقهاي خود رفته اجازه نداشتند در را باز كرده مرا به بينند. روزي دو بار برايم غذا ميآوردند و در اين دو بار اگر چيز ديگري نیز لازم داشتم صورت ميدادم تا برايم تهيه كنند.ا
اين ساختمان بوسيله دو خانواده كه از اعضاي شناخته نشده - ويا طرفدار - حزب بودند اجاره شده بود. يكي از خانواده ها را زن وشوهري ميانه سال تشكيل ميدادند كه داراي دختری خردسال بودند. خانواده ديگر را يك زن و شوهر جوان تشكيل ميدادند.ا
مردها وانمود ميكردند روزها براي كار از خانه خارج ميشوند و زنهايشان هم براي خريد مواد غذائي وسايراحتياجات ازمنزل بيرون ميرفتند و اغلب دخترشان را نيز با خود ميبردند، البته سعي بر اين بود تا هميشه يكي از آنها در منزل مانده مراقب اوضاع باشد. مردان شبها كه باز ميگشتند اخبار خارج و روزنامه ها را برايمان ميآوردند.ا
اطاق من رو به شمال بود و پنجره اي به بيرون داشت كه با پرده اي ضخيم پوشانده شده بود. من مجاز نبودم در حد امكان از پنجره به بيرون نگاه كنم مگر با قيد احتياط و چون بلندتر از ساختمانهاي اطراف بود از آنجا ميتوانستم كوههاي شمال تهران را ببينم. در اطراف ما خانه هاي كوتاهتري نيز نوساز و يا قديمي و بطور پراكنده قرار داشتند.ا
جهانگير هر چند روز يكبار خبرهاي چاپي را براي من ميآورد که فورا" آنها را چيده و صفحه بندي ميكردم و هنگامیکه آماده ميشد او آنها را براي چاپ به محلی ديگر ميبرد.ا
نشريه اصلي ما روزنامه مردم ارگان حزب بود كه با لو رفتن چاپخانه اصلي در داوديّه در آنجا چيده و صفحه بندي ميشد كه البتّه نشريات و اعلاميّه هاي ديگري را نيز درآنجا آماده چاپ ميكرديم.ا
چند ماهي از كار من در آن خانه گذشت، در آن مدت يكبار و فقط براي مدت دو روز توانستم براي ديدن خانواده ام از آنجا خارج شوم.ا
شرایط برای فعالین حزبی روز بروز سخت تر ميشد و خبرهاي جديد نشان از دستگيريها و اعدامهاي دسته جمعي بخصوص از افسران ارتش ميداد.ا
يكروز دقایقی پس از اینکه جهانگير صفحات روزنامه را برد و من خود را براي استراحت آماده ميكردم ناگاه از بيرون صداي پا و همهمه عدّه اي را كه بسرعت ميدويدند شنيدم. در ميان هياهوی رفت و آمد ها ناگهان صداي شليك چند گلوله نيز شنيده شد.ا
بي اختيار برخود لرزيدم و فكر كردم جهانگير با صفحات روزنامه لو رفته ويا احتمالا" پليس رد ما ويا كساني از افراد اين خانه را بدست آورده و آنها را درحال ورود و يا خروج از خانه دستگير و يا بطرفشان تيراندازي میکند.ا
روزهائيكه جهانگیر براي بردن صفحات روزنامه ميآمد گاهي برآمدگي يك قبضه اسلحه را در زير لباسش میدیدم. روزي از او پرسيدم آيا اسلحه حمل ميكند. او خنديد و گفت: "ناچارم، براي اينكه مأمورين پليس ديگر رحم ندارند". از طرفي شنيده بودم اين روزها اغلب كادرهاي مخفي براي دفاع از خود اسلحه حمل ميكنند.ا
اجازه نداشتم از اطاق خارج شوم لذا احتياط را كنار گذارده از شكاف پرده پشت پنجره نگاهي به بيرون انداختم، رفت و آمد عده ای را دیدم که با شتاب باینطرف و آنطرف میروند، حدس زدم باید پليس و مأمورين مخفي ويا امنيّتي باشند که برای دستگیری کسانی آمده اند.ا
چون فکر کردم خانه شناسائي و محاصره شده است بسرعت لباس پوشيدم و خودم را براي پيشامد هائي كه نميدانستم چيست آماده كردم.ا
در اين موقع ضربه اي بدر اطاق خورد و رفيق صاحبخانه بداخل آمده گفت: "نميدانيم در بيرون چه خبر است جز اينكه تعدادي پليس در اطراف ديده ميشوند ولي بهتر است شما لباس پوشيده آماده باشيد تا درصورت لزوم خانه را ترك كنيد".ا
جواب دادم: "من لباس پوشيده وآماده ام".ا
گفت: "بسيار خوب خبرت ميكنم و پائين رفت".ا
روي يك صندلي نشستم و در حاليكه از خوف دستگیری و شکنجه میلرزیدم بفكر فرو رفتم. تا آنموقع دستگير نشده و بزندان و حتي به کلانتری نيز نرفته بودم. بارها هنگام نوشتن شعار روي ديوارها از پاسبان ها كتك خورده بودم ولي نهايتا" موفق به فرار شده و جان بسلامت برده بودم.ا
يكبار دريك متينگ خياباني كه پليس ضد شورش آنزمان با باطوم هاي برقي به تظاهر كنندگان حمله ميبردند از پشت سر با باطوم توي سرم زدند، من زننده را نديدم ولي آسفالت خيابان را ديدم كه بالا آمده محكم به صورتم خورد، سرنگون شده از حال رفتم.ا
وقتي بهوش آمدم خود را در بستري خوابيده ديدم كه دو پسر جوان بمن نگاه ميكردند. نميدانستم چه بر سرم آمده و آن دو جوان را نميشناختم. يكي از پسرها وقتي مرا بهوش ديد با صداي بلند فریاد زد: "مامان، مامان مثل اينكه بهوش آمد". زني ميانه سال ونگران وارد اطاق شد وبديدن من كه چشم بازكرده بودم از شوق فريادي كشيد وگفت: "خدا را شكر، الان داشتم فكر ميكردم دنبال يك وسيله نقليّه بفرستم تا تو را به بيمارستان ببريم".ا
گفتم: "مگر چه شده ومن كجا هستم". قبل از اينكه جوابي از آنها بگيرم خواستم بلند شوم ولي درد شديدي در سرم احساس كردم و چون دست به سرم بردم حس كردم با پارچه اي بسته شده است.ا
آن خانم گفت: "گويا در تظاهرات ضربه اي بسرتان خورده بيهوش شده بوديد، پسرهاي من هم كه در تظاهرات بودند شما را بلند كرده بخانه آوردند، شانس آورديد كه زير دست و پا له نشديد و يا بدست پليس نيفتاديد".ا
آنها سرو صورتم را كه دراثر خونريزي بيني و زخمهاي صورتم خونين بود با دقّت شسته و با پارچه اي بسته بودند. همانروز وقتي حالم كمي بهتر شد آنها مرا با تاكسي بمنزلم رساندند. خوشبختانه شكستگي سرم شديد نبود و خراشهاي صورت و بيني ام نيز در مدت كوتاهي ترميم شد.ا
از دستگير شدن وحشت داشتم زيرا ميدانستم افراد دستگير شده بسختي شكنجه ميشوند. فكر میکردم آيا ميتوانم در زير شكنجه مقاومت كرده از خودم ضعف نشان ندهم. اگر ناخنهايم را بكشند و يا بزير آنها ني فرو كنند و يا بمن دستبند قپاني بزنند چه ميكنم. از كتك خوردن نميترسيدم ولي خيلي چيزها بود كه تحمّلش را آسان نميديدم. ميدانستم در شرايط فعلي آنها براي شناسائي فعّالان حزبي ويا هواداران فعّال، افراد دستگير شده را تا سرحد مرگ شكنجه ميكنند.ا
در آنموقع هنوز مبارزه مسلّحانه در دستور كار نبود و فعّالين حزبي مسلّح نبودند، اگرهم اينجا و آنجا بعضي افراد اسلحه حمل ميكردند اين يك دفاع خود انگيخته بود و از طرف حزب دستوري در اين مورد صادر نشده بود. فكر ميكردم آيا افراد اين خانه مسلّح هستند و اگر كار بجاهاي باريك بكشد مسلّحانه از خود دفاع خواهند كرد.ا
دوساعتي گذشت. هنوز از بيرون صداي پا و گهگاه فريادهائي شنيده ميشد و رشته افكار مرا مي گسيخت.ا
با گذشت زمان كم كم قوت قلب پيدا كرده با خود فكر كردم اگر در رابطه با خانه ما بود تا حالا ميبايستي بداخل ريخته باشند، نميدانستم چه بايد بكنم، ميخواستم پائين بروم و ازاوضاع خبر بگيرم ولي فكر كردم بهتر است بيشتر صبر كنم تا از ديگران خبر برسد. از پائين نيز صداي رفت و آمد بگوش ميرسيد و يكبار نيز صداي درب ساختمان را شنيدم كه باز و بسته شد.ا
با خود گفتم: "نكند آنها در حال ترك خانه هستند ومرا بكلي فراموش كرده اند".ا
از بيخبري دلم شور ميزد، اطاق تاريك بود و من جرأت نداشتم چراغ را روشن كنم، تاريكي بمن احساس عدم امنيت ميداد. هنوز احساس ترس از تاريكي كه در اثر تربيت غلط والدين و بزرگترها درمن بوجود آمده بود ريشه در وجودم داشت. هنگامیکه بسن بلوغ رسیدم مبارزه شديدي براي از بين بردن اثرات مخرّب آن نمودم ولي هنوز گهگاه اثرات نامطلوب آن هنگام تاريكي درمن ظاهر ميشد.ا
از موقع غذا خوردن مدتها گذشته بود ولي هنوز خبري از غذا نبود البتّه منهم انتظار آنرا نداشتم ولي گرسنگي و اضطراب به دلم چنگ ميزد.ا
با كفش ولباس روي تخت دراز كشيدم، فكر وخيال يكدم راحتم نميگذاشت، فكر ميكردم چرا حزب با آنهمه طرفدار و قدرت زيادي كه در ارتش و پليس داشت جلوي كودتا را نگرفت. تا آنجا كه من اطلاع داشتم بيشتر فعّالين حزبي حاضر بودند اسلحه بدست گرفته در مقابل كودتا گران و اوباش شعبان بي مخ و طيّب رضائي و فواحش طرفدار شاه مقاومت كرده بجنگند.ا
به مصدّق و دولت او فكر ميكردم كه چرا به حزب اعتماد نكرد، حزب و دولت مصدّق ميدانستند عوامل شاه در صدد كودتا هستند. چرا هيچ اقدام پيش گيرنده اي نكردند. آنقدر دست روي دست گذاردند تا كودتا شد و بعد هم همه چيز ضربه خورد و از دست رفت.ا
هفته اي نبود كه افسران سازمان نظامي را دسته دسته تيرباران نكنند. آنها همگي در بيدادگاههاي فرمايشي شاه از آرمان حزبي خود دفاع ميكردند. شنيدم سرهنگ سيامك در جواب آخوندی كه از او خواسته بود توبه كرده از خدا طلب رستگاري نمايد تا به بهشت رود گفته بود: "اگر بهشتي وجود داشته باشد راهش همان بود كه ما ميرفتيم".ا
كادرهاي حزبي در زندانها بسختي شكنجه ميشدند، عده اي از آنها ضعف نشان داده ندامت نامه نوشته بودند. آيا آنها واقعا" به آرمانهاي خود پشت كرده بودند، باورم نميشد باين آساني بتوان به اعتقادات و باورها پشت كرد. اين شكنجه بود كه امان آنها را بريده و روحيّه آنها را خرد كرده بود.ا
دشمن اين بار آ گاهانه وارد كارزار شده بود، او همراه با نابودي كادرها و فعّالين حزبي سعي داشت روحيّه مبارزه جوئي را نيز در آنها و افراد باقيمانده نابود كند. هدف رژيم شاه نابودي سوسياليسم بود.ا
نفهميدم كي بخواب رفتم، ناگهان احساس كردم كسي بشدّت مرا تكان ميدهد. از خواب پريدم، صاحبخانه را ديدم كه بروي من خم شده ميگفت: "رفيق بيدار شو غذا حاضر است".ا
من كه هنوز گيجي خواب و افكار درد آور آن در سرم بود نگاهي باطراف اطاق كه حالا روشن بود كردم و پرسيدم:"رفيق چه خبربود و حالا چه ساعتي است".ا
گفت: "نيمه شب است، بيا پائين شام بخوريم، قرار است تا ساعتي بعد رفقا يك يك از خانه خارج شوند".ا
گفتم: "يعني ديگر خطر رفع شده و رفتن بيرون اشكالي ندارد".ا
گفت: "اينطور كه فهميده ايم چند كوچه بالاتر يك خانه تيمي را مورد حمله قرار داده و همه را دستگير كرده اند، گويا يكنفر هم در اين ميان زخمي شده ا ست".ا
گفتم: "باين ترتيب بهتر نيست تا فردا صبر كنيم و بعد كه كاملا" مطمئن شديم خانه را ترك نمائيم".ا
گفت: "اينطور تصميم گرفته شده كه همين امشب افراد خانه را ترك كنند".ا
نگران وسایل حروفچینی، پرسیدم: "پس تكليف وسايل کارمان چه ميشود".ا
گفت: "سعي ميكنيم تا فردا شب آنها را هم از اينجا خارج كنيم".ا
پائين رفتم، شام حاضر بود، چند نفري را كه تا آنموقع نديده بودم سرميز شام مشغول خوردن غذا بودند، سلامي بهم كرديم ونشستم. مثل اينكه ديگر از اصول پنهانكاري خبري نبود، ديگر نه من عينك دودي بچشم داشتم و نه آنها مراعات شناخته شدن را ميكردند.ا
ضمن خوردن غذا فكر ميكردم اين بدور از احتياط است كه همين امشب ازخانه خارج شويم آنهم حدود نيمه شب و در منطقه ايكه هنوز پليس بطور كامل آنرا ترك نكرده است ولي گويا چاره اي نبود و تصميم گرفته شده بود.ا
سريع غذا خورده بلند شدم وگفتم من آماده ام. صاحبخانه مرا بكناري كشيد و گفت: "رفيق بهتر است ديگر به اينجا باز نگرديد تا حزب دوباره شما را خبركند".ا
از درب نهارخوري كه بيرون ميآمدم با يكي ديگر از افراد خانه كه او هم از اطاق روبرو بيرون آمده بود برخوردم. فوري اورا شناختم، از افسران سازمان نظامي بود.ا
بعد از كودتا، حزب تعدادي ازاين افسران را به حوزه هاي سازمان جوانان وحزب ميفرستاد تا راه و روش بكار بردن انواع سلاحهاي جنگي را به افراد بياموزند، البتّه اسلحه اي بحوزه آورده نميشد وفقط از تصاويرآنها استفاده ميكردند.ا
بنظر من تعليم اسلحه در آنزمان كه ديگر آب از سر گذشته و استخوان بندي حزب و سازمان نظامي از هم گسيخته بود يك تدبير صوري و بقولي "دل خوش كنك" بود، گويا حزب درنظر داشت با اينكار روحيّه آسيب ديده افراد باقيمانده را بهبود بخشيده وحالت انفعال شديدي را كه در اثر عدم تحّرك حزب بوجود آمده بود ازآنها دور كند. شايد هم بعضي از رهبران حزبي ديگر معتقد به ادامه مبارزات پارلماني درآن شرايط نبودند.ا
افسر مزبور را چند بار درحوزه ها ديده بودم. نميدانم او هم مرا شناخت يا نه ولي بعد ها در باره او شنيدم كه سروان ارتش بوده و موفق شده به روماني فرار و جان سالم بدر برد.ا
درحاليكه قلبم بشدّت ميطپيد درب خانه را باز كرده بيرون آمدم، هوا نسبتا" گرم بود، پيراهني سفيد و شلواري طوسي رنگ به تن داشتم، با قدمهائي نه چندان آهسته از خانه دور شدم، كوچه تاريك وخلوت بود، بايد سه كوچه را طي ميكردم تا بخيابان برسم.ا
از پيچ كوچه دوم كه گذشتم صداي قدمهاي تندي را درپشت سر شنيدم، قلبم فرو ريخت، بي اختيار خواستم دويده فرار كنم ولي خوشبختانه اينكار را نكردم و بدون تغيير وضعيت برفتن ادامه دادم. در آن حال فكر كردم اگر براي دستگيري من ميآيند بطورقطع نخواهم توانست از دستشان فراركنم.ا
ناخود آگاه نگاهي به عقب انداختم و در روشنائي لامپ سركوچه دو پاسبان را ديدم كه بسرعت بطرف من ميآيند. با خود گفتم: "حالا است كه از پشت سر خودرا بروی من انداخته دستگیرم کنند". ولي آنها با سرعت بمن رسيده از كنارم گذشتند، گويا شتاب آنها برای امر دیگری بود.ا
دلم قوي شد، دستمالي از جيب درآورده عرق پيشانيم را پاك كردم، خودم را بخيابان رسانده بسرعت آنرا كه هنوز خاكي بود بزير پا گرفتم.ا
در آنموقع شب خيابان كاملا" خلوت بود، اتوبوسي كار نميكرد، گهگاه رهگذري از طول و يا عرض آن عبور ميكرد. تند حركت ميكردم، خيس عرق بودم و هرچه از خانه تيمي دورتر ميشدم بيشتر احساس آرامش ميكردم ولي خيابان خلوت بود و امكان داشت هرآن اينجا وآنجا خطري دركمين باشد.ا
نزديك سه راه شاه رسيده بودم كه درشگه اي را درحركت ديدم، خودم را به آن رسانده سوار شدم. دو مسافر ديگر هم داشت، هردو ظاهر كارگري داشتند و خواب آلود بنظر ميرسيدند، با سوارشدن من قدري سرشان را بالا گرفتند ولي بلافاصله بحال اول برگشتند. با خود فكر كردم حتما" اينوقت شب آنها هم مثل من از يك خانه تيمي ويا شايد از يك حوزه حزبي بازميگردند.ا
ساعت يك ونيم بعد از نيمه شب بود كه بخانه رسيده دق الباب كردم. مادرم كه آنموقع شب از خواب بيدارشده بود درب را برويم باز كرد و بدون سؤالي جواب سلام مرا داد و درب كوچه را بسته به اطاق خود رفت، گويا او هم دريافته بود كه ديگر همه چيز تمام شده ومن ديگر دير وقت به خانه نخواهم آمد.ا
چندی گذشت. ازطرف حزب دیگر با من تماس گرفته نشد و از عاقبت کار ديگر اعضاي آن خانه تيمي نیز خبری بدست نیاوردم ولی مدتي بعد خبر يافتم رفيق جهانگير در يك درگيري خياباني بدست پليس كشته شده است. او فارق التحصیل دانشکده فنی و مهندس راه و ساختمان بود.ا
از پایان کار آقای اسکندری و خانمش نیز اطلاعی بدست نیاوردم، تنها نگران دختر زیبا و نمونه آنها بودم که پس از دستگیری پدر و مادرش سرنوشت او چه خواهد شد.ا

No comments:
Post a Comment