Thursday, October 25, 2007

قبرستان (دنیای مردگان)ا

قبرستان، دنياي مردگان

ديشب هم مثل شبهاي گذشته بچه ها كنار ديوار تنها سقّاخانه محله نشسته بودند و از هر دري سخن ميگفتند. صحبت فوت استاد حبيب بنا پیش آمد كه هفته قبل عمرش را بشما داده بود.ا
حسن يكي از بچه ها گفت: "چون استاد حبيب شب هنگام فوت كرد جسد اورا به مسجد محل بردند تا روز بعد پس از انجام مراسم مذهبي بخاك بسپارند. عده اي از اهالي محل از جمله پدرم نيز همان شبانه به مسجد رفتند تا درمقابل جسد مرده نماز بگذارند" و بعد از لحظه ای مکث اضافه كرد: "منهم همراه پدرم به مسجد رفته بودم......"ا
رضا بميان حرف او پريد و پرسيد: "تو هم نماز خواندي."ا
حسن گفت: "نه، موقعيكه آنها نماز ميخواندند من دركناري نشسته بودم وتابوت را كه شال ترمه خوشرنگي روي آن انداخته بودند نگاه ميكردم."ا
رضا بشوخي گفت: "چرا اورا نگاه ميكردي، ميترسيدي فرار كنه."ا
حسن كه دلخور شده بود گفت: "رضا خوب نيست راجع به مرده شوخي كني" و درحاليكه معلوم بود خوفي كه از ديدن تابوت جسد استاد حبيب در وجودش رخنه كرده هنوز باقي است گفت: "وقتي آنها نماز ميّت ميخواندند من چند بار زير چشمي تابوت را نگاه كردم، گاهي اوقات اينطور بنظرم رسيد كه جسد استاد حبيب داخل آن تكان ميخورد و ميخواهد از جاي برخيزد."ا
رضا خنديد و گفت: "خيالاتي شده بودي، مرده كه حركت نميكند."ا
حسن گفت: "چطور حركت نميكند، بابام ميگفت شب اول قبر همه مرده ها زنده ميشوند وچون تکان میخورند تا از جا بلند شوند سرشان به سنگ لحد خورده ميفهمند كه مرده اند."ا
يكي ديگر از بچه ها كه ساكت نشسته بود و گوش ميداد درحاليكه معلوم بود سخت تحت تأثير خوف از مرگ قرار گرفته بميان حرف حسن دويد و گفت: "شنيده ام وقتي مرده ها شب اول قبر زنده ميشوند و ميفهمند مرده اند و در قبر هستند آنقدر گريه ميكنند كه خاك زير سرشان تبديل به گل ميشود."ا
حسن گفت: "انكر و منكر هم همان وقت بسراغشان ميآيند و در مورد دين و ايمان و رفتار و كارهاي خوب و بد آنها در دوران زندگيشان سؤالاتي ميكنند."ا
رضا درحاليكه موهاي تنش سيخ شده و دركلامش ديگر اثري از شوخي دیده نمیشد گفت: "آنها هم چه وقت بدي را براي سؤال و جواب انتخاب ميكنند."ا
حسن ادامه داد: "بله، همين سؤال و جوابهاست كه روز قيامت تكليف آنها را معلوم ميكند كه جهنمي هستند يا بهشتي."ا
يكي از بچه ها كه كوچكتر از همه بود پرسید: "اگر دروغ بگويند چي."ا
حسن با همان لحن جدي خود حرف اورا قطع كرد و گفت: "زكي، دروغ، درآنموقع اصلا" نميتواني دروغ بگويي چونكه زبانت لال ميشود."ا
یکی دیگر از بچه ها آهسته توضیح داد: "منکر گرز بزرگی در دست دارد که اگر بفهمد دروغ گفته اند با آن محکم توی سرشان میکوبد."ا
دراينموقع ناگهان مرتضي كه از همه ما بزرگتر بود از راه رسيد و درحاليكه نور چراغ قوه خودرا كه هميشه همراه داشت بصورت تك تك بچه ها مينداخت با لحني مسخره گفت: "ببينم چي شده كه همه تان مثل مادر مرده ها اين گوشه كز كرده ايد و رنگتان پريده."ا
حسن گفت: "درباره فوت استاد حبيب و زنده شدن مرده ها در شب اول قبر صحبت ميكرديم."ا
مرتضي سرش را با تأسّف تكان داد وگفت: "ديوانه ها، شما هم شب تاريك را براي صحبت در مورد مرده ها انتخاب كرده ايد، ميگويند شبها كه سكوت برقرار ميشود گوش مرده ها هر صدائي را ميشنود و اگر چيزي برعليه آنها گفته شود گوينده را اذيت ميكنند."ا
رضا گفت: "آنها كه مرده اند، چطور ميتوانند زنده ها را اذيت كنند."ا
مرتضي جواب داد: "آنها براي اينكار راههاي مختلفي دارند."ا
رضا كه معلوم بود ترسيده گفت: "مثلا" چه راههائي؟."ا
مرتضي بادی به غبغب انداخت و گفت: "اولا" اينكه بخوابشان ميآيند و آنها را ميترسانند. ثانيا" روح آنها به جسم حيواناتي مثل سگ و گربه ميرود و شبها درتاريكي به آدم حمله ميكنند". بعد در حاليكه به چشمهاي رضا نگاه ميكرد گفت: "تو از كجا ميداني روح استاد حبيب در تن گربه خانه شان نرفته باشد، همان گربه لاغر و مردني كه هر وقت اورا مي بيني لگدی بطرفش پرتاب ميكني."ا
حسن درحاليكه حرف مرتضي را تأييد ميكرد گفت: "من اصلا" از مرده ها ميترسم."ا
مرتضي گفت: "موقعيكه استاد حبيب را دفن ميكردند من آنجا بودم، وقتي اورا داخل قبر گذاردند يكي بايستي پائين ميرفت و كفن را از روي صورت او كنار ميزد، معمولا" پسر بزرگ شخص متوفي بايد اينكار را انجام دهد ولي چون او پسر نداشت اين مشكل را بعهده يكي دیگراز اعضاي فاميلش گذاردند."ا
رضا پرسيد: "براي چه كفن را از روي صورت مرده كنار ميزنند."ا
مرتضي گفت: "شب اول قبر بايد صورت مرده باز باشد تا وقتي زنده شد بتواند اطرافش را ببيند."ا
يكي از بچه ها توضيح داد: "براي اينكه وقتي انكر و منكر از او سؤالاتي ميكنند از چشمهايش ميفهمند راست ميگويد يا دروغ."ا
مرتضي از بچه ها پرسيد: "آيا شما تا بحال شب هنگام به قبرستان رفته ايد."ا
همه يكصدا جواب دادند: "نه"ا
او گفت: "شبها فضاي قبرستان خيلي خوفناك است، من يكبار شب گذارم به قبرستان افتاد، براي رفتن بخانه يكی از خويشاوندانم بايد از ميان آن رد ميشدم، وقتي از بين قبرها ميگذشتم احساس ميكردم هر آن ممكن است دستي از درون يكي از قبرها بیرون آمده مچ پايم را بگيرد، حتي يكبار كه پايم به سنگ قبري گير كرد و سكندري خوردم فكر كردم يكي از مرده ها پايم را گرفته است، جرأت نداشتم به دور و بر و يا پشت سرم نگاه كنم، حس ميكردم مرده ها پشت سرم حركت ميكنند و دنبال فرصت ميگردند تا پشت يقه ام را بگيرند، تا به آن سر قبرستان برسم از ترس خيس عرق شده بودم. از آن پس با خودم عهد كردم ديگر هيچگاه شبها از ميان قبرستان عبور نكنم."ا
حسن ضمن تأييد گفته مرتضي اضافه كرد: "منهم يكبار همراه پدرم به قبرستان ابن بابويه رفته بودم، وقتي غروب از آنجا بازمیگشتيم از كنار پدرم دور نميشدم چونكه حس میکردم بعضی از مرده ها سر از قبر بیرون آورده مرا نگاه میکنند."ا
يكي از بچه ها پرسيد: "چرا قبرستان شب هنگام خوفناك است."ا
مرتضي گفت: "شايع است ميگويند چون همه مردم شبها درخوابند مرده ها آنموقع را براي انجام كارهايشان انتخاب ميكنند كه با مردم روبرو نشوند."ا
همان بچه پرسيد: "پس راست است اينكه ميگويند مرده ها شبها از قبر بيرون ميآيند."ا
مرتضي گفت: "درست نميدانم، گفتم كه شايع است. حالا اجازه بدهيد اتفاقي را كه درهمين رابطه برای پدرم افتاده برايتان شرح دهم تا بدانيد موضوع تا چه حد درست است."ا
سپس شروع به شرح آن كرد و گفت: "پدرم درميان دوستانش به شجاعت وداشتن دل و جرئت فراوان شهرت داشته و اغلب براي نشان دادن شجاعت خود، بر سر موضوعهاي مختلف با آنها شرط بندي ميكرده و همیشه هم برنده میشده، يكروز كه صحبت از قبرستان و مرده ها بميان ميآيد پدرم ميگويد كه از مرده ها و رفتن به قبرستان هنگام شب نميترسد، چون دوستانش حرف اورا باور نميكنند با آنها بر روي مقدار زيادي پول شرط مي بندد و پس از موافقت با آنها در يكي از شبهاي سرد زمستان همگی بكنار قبرستان شهر ميروند و قرار ميگذارند پدرم داخل قبرستان شده دركنار سنگ قبري كه از قبل تعيين كرده بودند ميخ بلندي بكوبد و بازگردد، چنانچه صبح روز بعد دوستانش ميخ را دركنار همان قبر كوبيده ديدند پدرم برنده شده ميتواند پول را بگيرد.ا
قبرستان مزبور دركنار بيشه اي قرار داشت و اهالي معتقد بودند شبها صداي ناله هاي جگر خراشي از داخل آن بگوش ميرسد. كسانيكه برحسب اتفاق هنگام شب از ميان آن عبور كرده بودند ميگفتند صدای صحبت مرده ها را كه با هم جر و بحث و دعوا ميكردند شنيده اند. حتی عده ای معتقد بودند آنها را ديده اند كه از داخل قبري درآمده و بداخل قبر ديگري ميروند.ا
با اينكه پدرم اين داستانها را شنيده بود ولي برای نشان دادن دل و جرأت خود و بردن شرط ميخ وچکّش را ميگيرد و در حاليكه از فرط سرما پالتو را دور خودش پيچيده بود وارد قبرستان ميشود و در تاريكی شب پس از قدری جستجو قبر مورد نظر را پيدا و ميخ بلند را تا انتها در كنار سنگ قبر ميكوبد.ا
درحاليكه ميخ را ميكوبيده چند بار چكش او به سنگ قبر برخورد کرده جرقه ميزند، در نور ايجاد شده از جرقه بنظرش ميرسد كسی بالای قبر ايستاده اورا خشمگين نگاه ميكند ولی او توجهي باو نكرده كارش را ادامه ميدهد وخوشحال از خاتمه كار قصد بازگشت ميكند ولی دراين هنگام متوجه ميشود كه کسی پالتوش را گرفته ومحکم نگهداشته است."ا
مرتضی ساكت شد و در روشنائی كورسوی شمعهای سقاخانه نگاهی به قيافه وحشت زده بچه ها انداخت كه دهان و چشمهايشان از فرط وحشت بيك اندازه باز شده بود.ا
حسن بلافاصله پرسيد: "خوب بعد چی شد."ا
مرتضی كه تصميم داشت بچه ها را اذيت كند گفت: "ميترسم اگر بقيه اش را بگويم امشب خوابتان نبرد."ا
ولی بچه ها در عين حال كه از ترس ميلرزيدند همگی با صدای بلند گفتند: "ترا بخدا بگو بعد چی شد."ا
مرتضی سينه اي صاف كرد و گفت: "پدرم برای اولين بار در زندگي وحشت ميكند. بنظرش میرسد مرده اي كه ميخ را در كنار قبرش كوبيده ناراحت شده و براي گرفتن انتقام از قبر خارج و دامن پالتو اورا گرفته است و قصد دارد اورا بدرون قبر خود بكشد، با اين فكر دامن پالتو را با دو دست گرفته سعی میکند آنرا از دست مرده بیرون آورد ولی متأسفانه زورش به مرده نميرسد. دراينموقع ترس چنان بر او چيره ميشود كه بی اختيار فريادی از جگر ميكشد و در همان حال دستهای خودرا از آستين پالتو خلاص كرده با تمام نيرو پا به فرار ميگذارد و چون درتاريكی جلوی پاي خودرا درست نميديده و وحشت زده بوده چند بار بروی سنگ قبرها ميغلطد و سر و صورتش زخمي و خونين ميگردد، وقتي بالاخره نزد رفقايش ميرسد قبل از اينكه بيهوش نقش زمين شود با دست بداخل قبرستان اشاره ميكند و ميگويد آنها پالتوی مرا گرفته ميخواستند مرا بداخل قبرشان بكشانند."ا
مرتضي كه ديد بچه ها مثل بيد ميلرزند و دندانهايشان بهم ميخورد گفت: "فكر ميكنم بهتر است قبل از اينكه سكته كنيد بخانه هايتان برويد، من حوصله ندارم امشب مرده كشي كنم، از طرفي ممكن است پدر و مادرتان از اينكه باعث مرگتان شده ام برای من درد سر درست كنند" ولی بچه ها در عين حال كه از ترس ميلرزيدند برای ارضای حس كنجكاوی خود مرتضی را به ادامه شرح موضوع تشويق كردند.ا
مرتضی كه وضع را چنين ديد گفت: "آنشب پدرم را بخانه آوردند، مادر بزرگم كه موضوع را شنيد دوستان پدرم را سرزنش كرد كه چرا اقدام به اينگونه شرط بنديهای خطرناك ميكنند و پس از قدری دوا و درمان خانگی و بستن زخمها، پدرم را در رختخوابش خواباند."ا
مادر بزرگم ميگفت: "طفلك پسرم خيلی ترسيده، اگر بتواند تا صبح بخوابد حالش بهتر ميشود."ا
صبح فردا با روشن شدن هوا دوستان پدرم به قبرستان ميروند تا ببينند بر سر ميخ و پالتوي پدرم چه آمده است، وقتي به قبر مورد نظر ميرسند پالتوي پدرم را مي بينند كه لبه پائين آن با ميخ محكم به زمين كوبيده شده است، آنوقت ميفهمند بيچاره پدرم از فرط عجله و بدون اينكه خود متوجه باشد ميخ بلند را بر روي دامن پالتو خود كوبيده و چون موقع برگشتن گوشه پالتو بزمين چسبيده بوده فكر كرده مرده ها آنرا گرفته اند و وحشت زده پالتو را بجاي گذارده و فرار كرده است."ا
مرتضی ساكت شد و گفت: "خوب ديگه برای امشب كافی است بهتر است راهی خانه هايتان شده استراحت كنيد تا فردا داستان ديگري درمورد قبرستان و مرده ها برايتان تعريف كنم."ا
بچه ها همگي از جاي برخاستند و پس از خداحافظي از يكديگر هركدام با كوله باري از ترس و وحشت بخانه هاي خود رفتند.ا










Monday, October 22, 2007

تجدید فراش

تجديد فراش

آنروز صبح وقتي آقای رضائی سفره نهارش را روی ميز نهارخوری اداره گشود دهان همكارانش از تعجب باز ماند، داخل دستمال كه به بزرگی يك بقچه بود چند نوع خورش، دو نوع سالاد، يك قاب بزرگ برنج كه زعفران رويش چشم را خيره ميكرد، ميوه و سبزيهای تازه فصل هركدام داخل ظرفی جداگانه بسته بندي شده جای گرفته بودند.ا
همكاران آقای رضائی ميدانستند كه او اخيرا" با داشتن همسر، با زن مطلقه يكی از دوستانش رابطه برقرار و اخيرا" هم اورا بعقد خود درآورده و در خانه خود اطاقی هم باو اختصاص داده است ولی تا آنروز نديده بودند كه سفره نهارش آنقدر رنگين باشد.ا
درميان همكارانش آقای اخباری كه بيش از همه بهيجان آمده بود نگاهي از روی حسرت به سفره نهار آقای رضائی كرد و گفت: "دوست عزيز، ميبينم كه وضعت خيلی روبراهه، مثل اينكه همسر دومت خيلی بهت ميرسه."ا
آقای رضائی سينه ای صاف كرد و جوابداد: "همينطوراست كه ميگوئيد، همسر دومم براي بدست آوردن دل من همه کار میکند و از هیچ چیز مضایقه ندارد" بعد با اشاره به كفشهايش گفت: "بنده خدا هر روز صبح برای خوشامد من كفشهايم را نیز واكس ميزند، پيراهنم را اطو ميكند، لباسهايم را هر دو روز يكبار ميشويد و خلاصه كلام اينكه نميگذارد من دست به سياه و سفيد بزنم" و چون آقای اخباری را مشتاق شنيدن حرفهای خود ديد و ميدانست كه او هر روز بر سر پرداخت خرجی خانه با همسرش جر و بحث دارد انگشت روی این نقطه حساس او گذاشت و گفت: "زن بيچاره حتی از گرفتن خرجی خانه از من نیز خودداری ميكند و ميگويد چون فعلا" مقداری پس انداز دارم باشد بعدا" ازت خواهم گرفت."ا
آقای اخباری كه با دهان باز و چشمهای از حدقه درآمده به گفته های آقای رضائی گوش ميداد آهی از روی حسرت و افسوس كشيد و گفت: "خوش بحالت، حالا زن اولت چه ميگويد، ازاينكه سرش هوو آورده ای از دستت ناراحت و عصبانی نيست؟."ا
آقای رضائی سری از روی بی تفاوتی تكان داد وگفت: "اول قدری ناراحت بود و قر و لند ميكرد ولی وقتی ديد كه زن دومم زياد بمن ميرسد اوهم سعی كرد بيشتر بمن توجه كند تا از قافيه عقب نماند و خلاصه كار اينكه درميان چشم هم چشمی آنها از بابت بدست آوردن دلم، نان من يكنفر توی روغن است و همانطور كه ميبينی وضعم كاملا" روبراهه."ا
آنروز آقای اخباری پس از آن گفتگو با آقای رضائی سخت بفكر فرو رفت. مدتی بود با همسرش روابط خوبی نداشت و هر روز صبح پس از يكسری جر و بحث بر سر مسائل و مشكلات زندگی بخصوص روابط خصوصيشان با اعصابی خراب از خانه خارج و به سر كار ميآمد. ازآنروز ببعد فكر ازدواج مجدد و گرفتن زن دوم هر دقيقه و ثانيه بجانش نيش ميزد بخصوص كه روزهای بعد بازهم آقای رضائی را سرحال تر و سفره نهارش را رنگين تر ميديد و كم كم اين باور كه داشتن دو زن درخانه ميتواند وضع اورا از آنچه كه هست بهتر گرداند دراو تقويت ميشد ولی چون هنوز جرئت اقدام به اينكار را نداشت لذا برای كسب اطلاعات بيشتر هر روز هنگام نهار آقای رضائی را بزير سؤال ميبرد و درمورد چند و چون ازدواج دوباره و عوارض جنبی حاصله ازآن اورا سؤال پیچ ميكرد. آقای رضائی هم با طيب خاطر باو جوابهای اميدوار كننده ميداد و خيال او را از بابت عواقب كار آسوده مينمود.ا
بالاخره وسوسه ها كارگر شد و آقای اخباری تصميم به تجديد فراش گرفت ولی از آنجائيكه دل و جرأت همکارش را نداشت اينكار را در خفا انجام داد و با خود فكر كرد: "پس از اينكه كار تمام شد همسر اولم كاری از دستش ساخته نيست و بايد تن بقضا دهد و هوو را دربسته قبول نمايد آنوقت هردورا در يك خانه جای ميدهم و آنها مجبورند با هم كنار بيايند" و بروزهائی فكر ميكرد كه آنها بر سر پذيرائی از او با هم رقابت خواهند كرد و او ميتواند سفره رنگين نهارش را در كنار سفره آقای رضائی پهن و ضمن نوش جان كردن غذاهای لذيذ دست پخت همسرانشان با هم بريش آنها بخندند.ا
چون كار ازدواج دوم تمام شد آقای اخباری خوشحال و شاد از كاری كه انجام داده بود دو شب نخست را نزد زن جديدش به صبح آورد و شب سوم نزد زن اولش بازگشت و چون باو اطلاع داد كه تجديد فراش كرده و دوشب را نيز نزد او گذرانده با اعتراض و پرخاش او روبرو شد و چون كار بالا گرفت، زن اورا از خانه بيرون انداخت و گفت: "هركجا اين دو شب را گذرانده اي ازاين ببعد نيز برو همانجا بمان."ا
آقاي اخباری كه انتظار چنين برخوردی را از زن اول خود نداشت خسته و ناراحت جل و پلاس خودرا جمع كرد ونزد زن دوم بازگشت ولی زن دوم نيز بزودی از ماجرا باخبر و دانست كه او با داشتن همسر با او ازدواج كرده است از اينرو آه از نهادش برآمد و يكشب هنگاميكه آقای اخباری درب خانه اورا كوبيد جلو و پلاس او را از خانه بيرون انداخت و درب را برويش بست و باو گفت كه بهتر است ديگر نزدش باز نگردد.ا
آقای اخباری از اينجا مانده و از آنجا رانده وسائل خودرا زير بغل گرفت و چون در آنموقع شب جائی براي خفتن نداشت روانه مسجد محل شد تا شب را در آنجا بسر آورد و روز بعد چاره ای برای كار خود نمايد.ا
درب مسجد نيمه باز بود، خوشحال از اينكه درب را نبسته بودند از صحن حياط گذشت و وارد شبستان مسجد شد، در تاريكی چشمش جائی را نميديد، كفشهاي خودرا بيرون آورد و آهسته بگوشه ای خزيد و بيكی از ديوارها تكيه داد. درحاليكه بخود و كاری كه كرده بود لعنت ميفرستاد بفكر فردا افتاد كه برای رفع گرفتاری خود چه ميتواند بكند. ميتوانست يكی از زنها را طلاق بدهد و با يكی از آنها كنار بيايد ولی بعد از اين رسوائی، كار خيلی مشكل شده بود. او ميدانست كه چون حقيقت را از اول به هيچكدام از زنهایش نگفته ديگر حنايش نزد آنها رنگی ندارد و مشكل بنظر ميرسد كه حرفهايش را قبول كنند.ا
سرما و تنهائی درآن گوشه تاريك عذابش ميداد، ندانسته گول حرفهای همكارش آقای رضائی را خورده و در دام افتاده بود. با خود فكر ميكرد: "حالا فرداست كه نزد آقای رضائی و همكارانم سكه يك پول خواهم شد و همگی مرا بباد استهزا خواهند گرفت."ا
درهمين حال كه غرق افكار پريشان خود بود و به فردای آنشب فكر ميكرد حركت موجود ديگری در سايه روشن ديوارها توجه اورا جلب كرد. ازاينكه حس کرد جنبنده ديگری در مسجد وجود دارد و تنها نيست خوشحال شد و برای اطمينان ندا در داد كه: "كسی در آن گوشه هست، آدميزادی يا پری، اگر آدميزادی لطفا" جواب بده."ا
از همان گوشه صدائی جواب داد: "آقای اخباری شما هستيد. من رضائی هستم."ا
برق از سر آقای اخباری پريد، داشت از تعجب شاخ درميآورد، آقای رضائی، مرد خوشبخت اداره كه رشك تمام همكاران خودرا برانگيخته بود اينجا چكار ميكند. چهار دست و پا خزيد و خودرا باو رساند و چون اطمينان پيدا كرد كه آدميزاد جنبنده كنار ديوار خود آقای رضائی است پرسيد: "مرد حسابی تو اينجا چكار ميكنی."ا
آقای رضائی درحاليكه صدايش ميلرزيد گفت: "زنهايم مرا از خانه بيرون كرده اند و مدتی است كه من شبهایم را دراين گوشه مسجد ميگذرانم."ا
آقای اخباری پرسيد: "چرا، تو كه ميگفتی مرد خوشبختی هستی و زنهايت در پذيرائی از تو با هم مسابقه گذاشته اند."ا
آقای رضائی با همان صدای لرزان پاسخ داد: "دوست عزيز بايد مرا ببخشيد، از بس شبها دراينجا تنهائی كشيدم مجبور بودم آن حرفها را در اداره بزنم شايد بتوانم يكی از شما را باينجا بكشانم وهمدم و هم صحبتی براي خود پيدا كنم."ا
آقای اخباری درحاليكه از فرط خشم فرياد ميزد پرسيد: "ولی آخر پدر آمرزیده آن سفره های رنگين، آن غذاهای خوشمزه، آن...........يعنی همه آنها دروغ بود."ا
آقای رضائی با همان صدای لرزان جواب داد: "همه آنها را از رستوران تهيه ميكردم."ا
مثل اين بود كه دنيا را روی سر آقای اخباری خراب كرده باشند، سر خودرا در ميان دستها گرفت و بديوار تكيه داد، بغضی گلوگير راه نفسش را بست، ميخواست گريه كند ولی نميتوانست، تازه متوجه ميشد كه ندانسته فريب خورده و خود را در چاهی سرنگون كرده كه انتهايش نامعلوم است.ا







چای (نفس چهل دختر)ا

"چای"
(نفس چهل دختر)

پدر بزرگم روش جالب و منحصر بفردی در درست کردن چای داشت. هر وقت با پدر و مادرم بخانه او ميرفتيم او با همان سبک منحصر بفردش که برای من بسیار جالب بود برايمان چای درست ميكرد.ا
هنگامیکه آب در سماور بجوش ميآمد او درب قوطی قشنگی كه تصوير يك دختر زيبا در متن قاب بيضی روی آن چاپ شده و زيرش نوشته شده بود "چای دارجلينگ" را باز ميكرد و از داخل آن كيسه كوچكی كه گلابتون دوزی شده بود بيرون ميآورد و با انگشتان زمخت خود - كه قبلا" آنها را مي شست - مقداری چای از كيسه بيرون آورده داخل قوری سفيد گلدارش ميريخت و با مقدار بسیار كمی آب سرد آنرا شستشو ميداد و سپس آبرا از قوری خالی ميكرد.ا
پس از فراغت از اینکار درب قوری را گذاشته منتظر ميشد تا آب سماور مدتی بجوشد - بقول او ميكروبهایش باید كشته میشد - بعد قوری را از آب جوش پر ميكرد و آنرا برروی دهانه آتشدان سماور ميگذاشت، روی قوری را نيز با دستمال و يا حوله ای ميپوشاند تا گرمای داخل آن حفظ شده چای خوب دم بكشد.ا
از او ميپرسيدم: "پدر بزرگ، چرا چای را قبل از دم كردن با آب سرد ميشوئی."ا
جواب ميداد: "برای اينكه خاك چای گرفته شود تا مزه و طعم آنرا عوض نكند."ا
ميپرسيدم: "چرا قبل از بيرون آوردن چای از كيسه دستهايت را ميشوئی."ا
ميخنديد و ميگفت: "پسرم، چای حاصل نفس چهل دختر جوان است، بايد با احترام و دستهای تميز آنرا لمس كرد."ا
وقتی اين حرف را بمن زد فهميدم باز هم پدر بزرگ درنظر دارد يك داستان زيبا برايمان بگويد از اينرو دستهايش را گرفتم و از او خواهش کردم تا ماجرای "نفس چهل دختر" را برايم تعريف كند.ا
پدر بزرگ كه هيچوقت نميتوانست درمقابل درخواست من (نه) بگويد سری تكان داد و گفت: "خيلی خوب، حالا كه اينطور است پس گوش كن تا داستانش را برايت بگويم" و اضافه کرد: "تا آنموقع چای نيز دم كشيده برای نوشيدن آماده ميشود". سپس دو زانو در كنار بساط سماور نشست و چنین شروع کرد:ا
در زمانهاي خيلی خيلی قديم در آنجا كه هر روز صبح آفتاب از پشت كوهها بيرون ميآيد تا سفر روزانه خودرا در آسمان آغاز كند سرزمينی بود كه بآن آفتاب تابان ميگفتند. درآن سرزمين پادشاهی زندگی ميكرد كه صلحدوست و مردم نواز بود از اينرو همه مردم اورا دوست میداشتند. پادشاه از مال دنيا پسری داشت كه در زيبائی و برومندی همتا نداشت بطوريكه تمام دختران آن سرزمين عاشق او بودند. كار و سرگرمی اين شاهزاده جوان ورزش و شكار بود كه اغلب روزها تير و كمان خودرا برميداشت و با چند نفر از دوستانش به شكار ميرفت.ا
شاهزاده جوان وقتی شكاری را مييافت تا اورا از پای در نميآورد آرام نمیگرفت ولی در يكی از روزها شكار كه آهوی جوانی بود با سرعت از مقابل شاهزاده فرار كرد بطوريكه هرچه او به اسبش مهميز زد نتوانست به شكار برسد تا اينكه در يك فرصت مناسب كه به آهو نزديك شده بود تيری بسوی او انداخت، تیر صفیرکشان هوا را شکافت و بر پهلوی آهو نشست ولی نتوانست او را از پای در آورد، شکار زخمي با همان حال فرار کرد و در پشت یکی از تپه ها از نظر ناپديد شد.ا
شاهزاده جوان كه انتظار نداشت شكار از چنگش فرار كند از اسب خود پياده شد و برای يافتن شكار زخمي - كه فكر ميكرد بايد در گوشه ای افتاده باشد - بهر طرف رو آورد تا اينكه از فرط عجله و شتاب ناگهان در چاه عميقی كه سر راهش بود سرنگون شد.ا
همراهان شاهزاده كه اورا گم كرده بودند مدتی بدنبالش گشتند تا اينكه بالاخره صدای ناله اورا از ته چاه شنيدند و خبر آنرا به پادشاه دادند.ا
شاه فورا" دستور داد تعدادی از نگهبانان كاخ برای بيرون آوردن شاهزاده اقدام و هرچه زودتر اورا از چاه خارج نمايند. دراين ميان از طبيب دربار نيز خواست تا هرچه زودتر خودرا به محل حادثه رسانده وضع سلامتی شاهزاده را باو اطلاع دهد.ا
طبيب دربار پس از رسيدن بمحل حادثه دو نفر از نگهبانان را بداخل چاه فرستاد تا از چگونگی سلامت شاهزاده و ميزان صدمات وارده بر او اطلاع حاصل كنند. نگهبانان پس از رسيدن به انتهای چاه به طبيب دربار خبر دادند كه خوشبختانه شاهزاده مختصر جراحاتی برداشته ولی بعلت عمق زياد چاه هوای داخل آن سنگين و دارای فشار زياد ميباشد و لازم است هرچه زودتر شاهزاده را از چاه خارج نمايند.ا
طبيب دربار كه در شغل خود سرآمد اطباء زمان بشمار ميآمد به نگهبانان گفت بيرون آوردن سريع شاهزاده از چاه سبب مرگ او ميگردد، بهترين راه برای سالم رساندن او بسطح زمين اينست كه اورا آهسته بالا بياورند تا بدن او بتدريج با هوا و فشار طبقات بالای چاه عادت كند فقط سفارش كرد تا غذا و داروهای ضروری را مرتب باو برسانند.ا
ضمنا" طبيب دستور داد تا از چهل دختر جوان و زيبا دعوت كنند بسر چاه آمده درتمام مدت روز با نفسهای خود بداخل چاه بدمند تا بدينوسيله هوای داخل چاه با نفسهای آنها گرم و برای حركت شاهزاده كه قرار بود روزی دو يا سه متر بالاتر آورده شود آماده گردد.ا
داستان كه باينجا رسيد پدر بزرگ نفسی تازه كرد و گفت: "مثل اينكه چای دم كشيده و زمان نوشيدن آن فرا رسيده است، اجازه بدين براي هر كدامتون يك استکان بريزم تا بعد از نوشيدن آن بقيه داستان را دنبال كنيم."ا
چای خوش طعم و لذيذی بود بخصوص كه پدر بزرگ هميشه در كنار آن مقداری آب نبات قيچی ميگذاشت كه با هل و گلاب پخته شده ومن عاشق آن بودم.ا
پس از نوشيدن چای، پدر بزرگ ادامه داد: يكماه طول كشيد تا بالاخره شاهزاده را از چاه خارج كردند و برای مداوا بقصر سلطنتی بردند. در تمام اين مدت دختران آن سرزمين كه همگی عاشق شاهزاده بودند هر روز دسته دسته سر چاه ميآمدند و در آن ميدميدند تا هوای داخل آن برای بيرون آوردن شاهزاده مساعد گردد.ا
هر روز كه ميگذشت وضع سلامتی شاهزاده بهتر ميشد ولی سردردی شديد اورا رها نميكرد. شاه كه نگران وضع پسر خود بود از طبيب دربار خواهش كرد تا برای رفع سردرد شاهزاده چاره ای بیندیشد. طبيب دربار كه خود شاهزاده را بسيار دوست ميداشت تعظيمی كرد و گفت: "قربانت گردم دستور دهيد نگهبانان کاخ بداخل چاهی كه شاهزاده را از آن بيرون آورده اند بروند، در آنجا گياهی خواهند يافت كه بسيار ظريف و شكننده است، سعی كنند آنرا سالم باينجا برسانند تا برای رفع سردرد شاهزاده از آن استفاده كنيم."ا
دستور طبيب بلافاصله اجرا شد و نگهبانان کاخ در انتهای چاه نهالی يافتند بسيار نازك و شكننده، آنرا با مقداری از خاك ته چاه در ظرفی مخصوص نهاده بالا آوردند ونزد شاه بردند. طبيب دربار دستور داد آنرا در گلدان مخصوصی نهاده پرورش دهند تا بزرگ شود. دستورش بلافاصله اجرا شد و گياه مزبور با سرعت شروع برشد کرد و دارای شاخ وبرگ و گلهای فراوان شد.ا
وقتی رشد گياه بحد كافي رسید طبيب دربار دستور داد مقداری از برگهای آنرا جدا و خشك كنند و سپس آنرا با آب جوشيده دم كرده روزی چند بار به شاهزاده بنوشانند تا سردرد او رفع شود.ا
معجزه اتفاق افتاد و سردرد شاهزاده با نوشيدن عصاره برگ آن گياه بزودی برطرف شد. شاه كه بينهايت خوشحال شده بود دستور داد بشكرانه سلامتی پسرش يك هفته شهر را آئين بستند و مردم به شادی ورقص و پايكوبی پرداختند و به طبيب حاذق نيز انعامی درخور او دادند.ا
چند روز بعد شاه از طبيب خود درمورد گياه مزبور و اينكه او چگونه بوجود آن در ته چاه پی برده بود سؤال كرد. طبيب جواب داد: "نفس گرم دختران جوان هميشه با خود زندگی ميآورد. اين گياه در ته چاه با نفس دخترانی كه بآن ميدميدند رشد كرد از اينرو حدس زدم عصاره برگهای آن بايد برای آرامش و رفع سردرد شاهزاده ما مفيد باشد كه خوشبختانه نظرم صائب بود."ا
شاه كه خوشحال بنظر ميرسيد فورا" دستور داد تا گياه مزبور را تكثير و از برگهای آن برای تسكين بيماريها ومعالجه سردرد بيماران استفاده نمايند.ا
بعدها سياحان و جهانگردانی كه برای بازديد از سرزمين آفتاب تابان آمدند چند شاخه ازاين گياه را بكشورهای خود بردند و آنرا پرورش دادند وچيزی نگذشت كه كشت و مصرف آن در بسیاری از كشورها متداول شد.ا
داستان كه باينجا رسيد پدر بزرگ سينه ای صاف كرد و گفت: "برای همينست كه درحال حاضر چايكاران در تمام دنيا برای پرورش و نگهداری محصول خود از وجود دختران جوان و زيبا استفاده ميكنند زيرا نفس آنها در هنگام مراقبت و چيدن برگهای چای ميتواند آنرا مطبوع و خوش طعم تر گرداند" و اضافه كرد: "چون اين گياه را از ته چاه يافته بودند آنرا "چاهی" نام نهادند كه بعد ها به "چائی" و سپس به "چای" تغيير نام داد.ا
آنروز گذشت ولی از آن ببعد هرگاه چای مينوشم برايم طعم و مزه دیگری دارد زيرا حس ميكنم پدر بزرگ قصد داشت با گفتن اين داستان چشم وگوش مرا با بعضی چيزها كه هنوز برايم ناشناخته بود آشنا كند.ا


تیرهای چوبی سقف

تير های چوبی سقف
و غول يك چشم
1
در گذشته هاي نه چندان دور براي ساختن خانه ها در ایران از خشت و گل و گاهي نیز براي استحكام بيشتر از سنگ و آهك استفاده میکردند، براي پوشش سقف خانه ها نیز از تيرهاي چوبي كه معمولا" بدنه درختان تبريزي ویا افرا بود وحصيرهاي پهن بافته شده از الياف گياهي سود میبردند و سپس روی آنرا با ساختن مخلوطی ازخاك رس و کاه و مقداری آب بنام "كاهگل" ميپوشاندند. اين مخلوط بسيار مقاوم بود و از نفوذ نزولات آسماني مثل برف و بارانهاي شديد و صدمات عوامل مختلف جوي جلوگيري ميكرد و سالهاي متمادي سقف خانه ها را از آسيب خطرات فوق در امان نگاه ميداشت.ا
قبل از استفاده از تنه درختان پوست آنها را ميكندند وسپس براي مدتي طولاني آنها را در هواي باز ميگذاردند تا باندازه كافي خشك شوند، گاهي نيز آنها را حرارت ميدادند تا تخم حشراتي - مانند موريانه - كه ممكن بود در لابلاي آن باقيمانده و باعث پوكي و پوسيدگي آن شوند از بين برود، اغلب نيز اتفاق ميافتاد آنها را با مخلوطي از مواد نفتي رنگ ميكردند تا هم زيباتر و هم آسيب پذيري آنها كمتر گردد.ا
از آنجائيكه تيرهاي چوبي هميشه صاف و يكدست نبودند گاهي لازم ميآمد تا مقداري روي آنها كار شود و محل گره ها و ته مانده شاخه هاي گرفته شده را بتراشند تا صاف و مسطح گردند ولي گاهي براي انجام اينكار اهتمام لازم بكار برده نميشد و دربعضي از تيرها گره هائي چند و بعضا" برجستگيهائي اضافي بچشم ميخورد و يا هنگام حرارت دادن قسمتي از سطح تيرها سوخته و سياه ميشد كه در مجموع از زيبائي آنها ميكاست.ا

2
هر شب و هر روز كه براي خواب و استراحت به بستر ميرفتم قبل از اينكه لشكر خواب بر چشمهاي كنجكاو من غلبه كند كاري جز ديدن اشكال مختلف روي بدنه تيرهاي چوبي نداشتم، اشكالي كه تماشاي هركدام از آنها در روزهاي اول براي من بسيار عادي و نوعي بازي بود، باين ترتيب كه از درز و شكافها و برجستگيهاي روي تيرهاي چوبي و قسمتهاي سوخته و سياه شده آنها و خطوطي كه در بافت حصير روي آنها ايجاد شده بود براي خود تصاويري خيالي میساختم و سعی میکردم با وصل نمودن اين تصاوير با قصه ها و داستانهائيكه از پدر و مادر و همسالان خود شنيده بودم بوجود آنها واقعيت بيشتري بدهم، اشکال ترسناکی كه ديدن بعضي از آنها هول و هراسي ناشناخته و كابوسهائي آزار دهنده برایم بوجود میآورد.ا
روي يكي از تيرها، باقيمانده شاخه اي كه خوب تراشيده و صاف نشده بود باضافه محل يك گره باقيمانده از شاخه اي قطع شده در بالاي آن كم كم شكل غولي يك چشم را كه بيني بزرگی داشت و درقصه ها شنيده بودم، برايم تداعي میكرد.ا
در تصويرمحو دیگری روي يكي از حصيرها در حد فاصل بين دو تيرچوبي شكل پيرزني را درتصور خود ساخته بودم كه با چشمهای موذی خود خیره بمن مینگریست، چشمهائي سحر انگيز و آزار دهنده كه سعي داشتم حتي الامكان بآن نگاه نكنم. عجيب اينجا بود كه خيال ميكردم گاهي روي خودرا برميگرداند تا بجهت ديگري نگاه كند ولي تا چشمم باو ميافتاد دوباره برگشته بمن خیره میشد. دراينطور مواقع براي رهائي از نگاههای او فورا" لحاف را روي سر ميكشيدم و تا خاموش شدن چراغ اطاق سرم را از زير لحاف بيرون نمي آوردم. اين پيرزن نيز شبيه يكي از جادوگران قصه هائي بود كه مادرم برايم تعريف كرده بود.ا
در انتهاي اطاق قسمتي از يكي از تيرهاي چوبي سوخته بود، با اينكه سعي كرده بودند سياهي آنرا با رنگی قهوه ای محو كنند ولي كاملا" زدوده نگردیده بود. سياهي اين قطعه چوب نيز چون دهانه غاری تاریک و بی انتها برايم مسئله ای ترسناك ایجاد میکرد كه منتظر بودم هر لحظه از درون آن موجوداتي ناشناخته برای بردنم خارج شوند.ا
تصاوير ديگري نيز چون سر يك سگ بر روي یکی از تيرهای چوبي و تعدادي گوسفندهای کوچک و بزرگ بر روي حصير بافته شده سقف ديده ميشد - و يا من در خيال خود آنها را ساخته بودم - كه هر شب و هر روز هنگامي كه براي خواب به بستر ميرفتم و قبل از اينكه بخواب روم با شمارش آنها خود را سرگرم ميكردم ولي هميشه از ديدن تصوير آن غول يك چشم با بيني بزرگش و حفره سياه وترسناك بر روي تير چوبي ديگر و همچنين تصوير آن پيرزن موذي - چون نگاهش برايم آزار دهنده بود - بر روي حصير سقف احساسي توأم با ترس و نفرت در من ایجاد میشد كه سعي داشتم حتي المقدور و تا آنجا كه ممكن بود به آنها نگاه نكنم و خودرا با تصاوير ديگر مشغول نمايم.ا

3
در يكي از روزهاي سرد زمستان كه بدليل ابتلا به سرماخوردگي و شدت تب قادر برفتن دبستان نبودم قرار شد درخانه بمانم و در زير كرسي گرم خوابيده استراحت نمايم.ا
مادرم طبق عادت معمول هر روزه خود اول آتش منقل زيركرسي را با مقداري خاكه ذغال باز سازي كرد و پس از مرتب نمودن لحاف اطراف كرسي بمن گفت:"میخوام برم بيرون مقداري سبزي بخرم تا برايت آش درست كنم، يكوقت نكنه از زير كرسي بلند شده بري بيرون، هوا خيلي سرده، توهم تب داري بهتره خوابيده استراحت كني" و بعد اضافه كرد: "آتش منقل را تازه عوض كرده ام، سرت را زير كرسي نكن چونكه بوي ذغال اذيتت ميكنه" واز در بيرون رفت.ا
پس از رفتن مادر لحاف را تا زير گلو بالا كشيدم و با چشم دوختن به سقف آماده خواب شدم ولي تب و سردرد شديد اجازه نميداد تا چشمهايم رويهم افتد و ناچار سعي كردم با چشم دوختن به سقف و بازي با تصاوير مجازی آن خودرا مشغول نمایم.ا
چون مادرم برای گرم شدن فضاي اتاق دربها را بسته و پرده ها را نيز كشيده بود لذا تنها تصويري كه در روشنائي باقيمانده از پنجره ديده ميشد تصوير همان غول يك چشم و پيرزن جادوگر بود.ا
نظر باينكه ديدن آنها آزارم ميداد چشمهاي خودرا بستم ولي چون خوابم نميبرد هربار كه چشم باز ميكردم در تاريك روشن اطاق آنها را ميديدم كه با سماجت هرچه تمامتر بمن چشم دوخته اند. تب و سردرد و اطاق نيمه تاريك و تنها با آن تصاوير ترسناك، همه دست بدست هم داده ترسي ناخواسته در من بوجود آوردند، ترسي كه هيچگونه راه گريزي از آن نداشتم. براي احتراز از ديدن آنها لحاف را روي صورت خود كشيدم تا فارغ از نگاههاي ترسناكشان كه آزارم ميدادند بخواب روم.ا
چيزي نگذشت كه احساس آرامشي قوي بر من چيره شد، سردردم تخفيف يافت و رخوت و سبكي بيش از اندازه اي در من بوجود آمد. لحاف را از روي صورت خود كنار زدم و با كمال تعجب غول كريه المنظر و پيرزن جادوگر را بالاي سرم دیدم که ایستاده وبمن نگاه ميكنند. چون متوجه شدند بيدارم دستشان را بطرفم دراز كردند تا کمک کرده از جا بلند شوم. نمیدانستم از من چه میخواهند ولی احساس کردم دیگر از آنها نمیترسم لذا دستم را بآنها داده از جا بلند شدم و بدنبال آنها بطرف سقف جائيكه حفره سياه قرار داشت رفتم و بدون برخورد با هيچگونه مانعي همگی از ميان آن گذشته به روي بام خانه رسيدیم.ا
برف همه جا را پوشانيده بود ولي من بدون اینکه احساس سرما کنم همانطور دست در دست آنها داشتم از بام خانه جدا شدیم و بدون اينكه ديگر پا بر زمين داشته باشیم سبكبال در هوا رو ببالا رفتیم.ا
هنگاميكه از فراز كوچه خودمان ميگذشتم مادرم را ديدم كه مرا با انگشت به همسايگان نشان ميدهد و در حاليكه شيون كنان بر سر ميزند از آنها ميخواهد تا كمك كرده مرا از دست غول یک چشم و پیرزن نجات دهند ولي همسايگان بدون توجه به استغاثه هاي او با بي تفاوتي مرا كه هرلحظه از آنها دورتر ميشدم نگاه ميكردند.ا
باتفاق آنها لحظه به لحظه از زمين فاصله ميگرفتم و به ابرها نزديك ميشدم تا جائيكه خانه هاي زيرپايم تبديل به قوطيهائي كوچك و سپس خطوطي درهم و برهم شدند كه من نتوانستم خانه خودمان را دربين آنها تشخیص دهم ولي هنوز صداي مادرم را كه از مردم براي نجات من كمك ميطلبید ميشنيدم.ا
دراينموقع برگشتم تا از غول يك چشم و پيرزن بخواهم مرا به زمين باز گردانند ولي چون باطراف خود نگريستم اثري از آنها نديدم. ناگهان ترس از اینكه درميان زمين و آسمان و ميان ابرها تنها هستم و دیگر کسی نیست تا مرا از سقوط باز دارد بر وجودم چنگ انداخت، مضافا" اينكه حس کردم تنفس نيز در آن ارتفاع برايم مشكل شده است.ا
همانطور كه باطراف نگاه ميكردم توده ابري فشرده را ديدم كه بسمت من آمد و مرا درميان گرفت، ذرات خنك آب موجود در ميان ابر صورتم را نوازش داد و همين امر باعث شد تا قادر گردم چند نفس عميق کشیده خود را راحت تر حس كنم بخصوص اینکه حس کردم کمک میکند تا آهسته و با تأنی بسمت پائین روم.ا
دوباره صداي مادرم را از دور شنيدم كه درحال گريه تكرار ميكرد: "خداي من مثل اينكه دارد برميگردد، خدايا كمكم كن و اورا بمن بازگردان."ا
تعجب ميكردم كه چرا مادرم بيجهت مويه ميكند. من كه حالم خوب بود و داشتم نزد او باز ميكشتم، ديگر از آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر خبري نبود، مثل اينكه آنها وظيفه خودرا انجام داده و رفته بودند ولي راستي چرا مرا به آسمان بردند و سپس تنها درميان ابرها رهايم كردند. آيا آنها نميدانستند دست به چه كار خطرناكي زده اند و يا شايد هم عمدا" اينكار را كرده بودند تا دراثر سقوط جانم را از دست بدهم.ا
حالا بجز صداي مادرم صداهاي ديگري را هم، درهم و برهم مي شنيدم، ناگهان صداي پدرم را شنيدم كه ميپرسيد:"آقاي دكتر....شما....فكر... ميكنيد.... خطر... گذشته....حالش بهتر ميشود."ا
مخاطب كه گويا دكتر بود جواب داد: "خطر...رفع... شده.....ولي.... احتياج به اكسيژن ومراقبت شديد دارد.ا
هنوز معني و مفهوم اين سؤال و جوابها را بدرستي درك نميكردم و نميدانستم آنها در باره چه چيزي صحبت ميكنند. با خود گفتم: "حال من كه خوب است و دارم بسوي آنها باز ميگردم، پس چرا آنها اينقدر نگرانند و با دكتر در مورد چه كسي صحبت ميكنند."ا
حالا آنقدر پائين آمده بودم كه دوباره خانه ها و كوچه پس كوچه هاي محله خودمان را براحتي ميتوانستم ببينم. با اينكه سقوط من بآهستگي صورت ميگرفت ولي هنوز بيم آنرا داشتم تا دراثر سقوط جان خودرا از دست بدهم و يا حد اقل دست و پايم بشكند.ا
هنگاميكه بام خانه خودمان پدیدار شد ديگر برايم مسلم شد بزودي بروي آن خواهم افتاد. خودرا آماده كردم تا هنگام سقوط حد اقل با پا بروي بام فرود آيم ولي با تمام كوششي كه كردم نتوانستم و با پشت بروي بام افتادم. دراثر ترس از اين سقوط، ناگهان تكان شديدي خوردم وفريادي خفه از سينه ام خارج شد. همين امر سبب گردید تا مثل كسيكه از خواب پريده باشد چشمهاي خود را باز كرده هراسان باطراف خود نگاه كنم.ا
برخلاف انتظارم خودرا در اطاقي بجز خانه خودمان ديدم. روي تختي خوابيده بودم وسقف سفيدي را بالاي سر خود ميديدم، ديگر از آن تيرهاي چوبي و غول يك چشم و پيرزن جادوگر خبري نبود، چيزي شفاف روي بيني ام بود كه انتهاي آن به لوله باريكي وصل ميشد. چون سرم را بطرف راست گرداندم لوله باريك ديگري را ديدم كه بدستم وصل كرده بودند، دنباله اين لوله بكيسه اي كه مايعي بي رنگ در آن ديده ميشد و از ميله اي آويزان بود اتصال داشت. چند نفر ديگر هم روي تختهائي دور و برم خوابيده بودند. دراينموقع چشمم به مادرم افتاد كه روي صندلي كنار تختم در حاليكه سرش به يكطرف خم شده بخواب رفته بود.ا
هنوز بدرستي موقعيت خودرا تشخيص نميدادم و نميدانستم چرا آنجا هستم و چرا آن وسيله شفاف را روي بيني ام گذاشته اند. خواستم مادرم را صدا كنم ولي صدائي از گلويم خارج نشد. سعی کردم دست ديگرم را كه آزاد بود بالا آورده آن سرپوش شفاف را از روي بيني ام بردارم ولي بلافاصله پي بردم قدرت اينكار را ندارم زيرا بنظر ميرسيد عضلات دستم سفت و سخت شده و قادر به حركت نيست. سعي كردم از جا برخيزم ولي با اولين حركت چشمهايم سياهي رفت و دوباره به پشت روي تخت افتادم.ا
دراينموقع مادرم كه بيدار و متوجه حركات من شده بود از جا برخاسته خودرا بمن رساند ودر حاليكه ميگفت: "نه، نه، عزيزم تكان نخور، لوله اكسيژن قطع ميشود" بروي من خم شد و نالان و گریان میگفت: "خدا را شكر، خدا را شكر كه بهوش آمدي، داشتم ميمردم، خداي من، بچه ام داشت از دستم ميرفت، همه اش تقصير من بود، نميبايستي تورا در زير آن كرسي لعنتي تنها ميگذاشتم، آخ خداي من، چقدر نذر و نياز كردم كه خداوند تورا بمن باز گرداند" و درحاليكه مرا ميبوسيد ومثل ابر بهار اشك ميريخت اضافه كرد: "خداي من، خوب شد پدرت زود سر رسيد و تورا به بيمارستان رساند درغير اينصورت تورا از دست داده بودم."ا
درحاليكه از حرفهاي مادرم چیزی سر در نميآوردم فكر كردم حتما" منظورش از اينكه نبايد مرا تنها ميگذاشت اين بود كه در آنصورت آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر نميتوانستند مرا با خود به آسمان ببرند و درميان ابرها رهايم كنند ولي من كه آرام به زمين آمده بودم پس چرا مرا به بيمارستان آورده اند و اين لوله ها را بدست و صورتم وصل كرده اند. چرا گردن وبدنم اينقدر درد ميكند و با هر حركتي سرم گيج ميرود.ا
با صدائي كه انگار از ته چاه بيرون ميآمد از مادرم پرسيدم: "مگر چه شده و چه اتفاقي افتاده است."ا
مادرم جواب داد: "هيچی، هيچي، همه اش تقصير آن كرسي لعنتي بود كه تورا تنها زير آن خواباندم، حالا همه چيز گذشته است، تو فقط بايد بخوابي و استراحت كني. وقتي حالت خوب شد همه چیز را برايت خواهم گفت."ا
سرم را روي بالش گذاشتم و چشمهايم را به طاق دوختم. ديگر آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر نبودند تا مجبور شوم از آنها روي بگردانم. متوجه شده بودم كه در رابطه با آنها حوادثي اتفاق افتاده كه مجبور شده اند مرا به بيمارستان بياورند. چون احساس خستگي شديد ميكردم چشمهايم را بستم و بدون اينكه ديگر به چيزي فكر كنم خيلي زود بخواب رفتم.ا
بعد ها مادرم برايم گفت: "اگر آنروز قدري ديرتر رسيده بودم بوي ذغال منقل كرسي تورا كشته بود. با اينكه بتو سفارش كرده بودم سرت را زير كرسي نكني نميدانم چرا تو لحاف را روي سرت كشيدي، همان باعث شد تا گاز ذغال تورا بگيرد" و بعد اضافه كرد: "وقتي تورا از زير كرسي بيرون كشيدم درحقيقت مرده بودي، با فرياد از همسايه ها كمك خواستم تا تورا به بيمارستان برسانند، همه براين باور بودند كه ديگر کارت تمام است ولي همانموقع پدرت از راه رسيد و تورا با سرعت به نزديكترين بيمارستان رساند."ا
پدرم ميگفت: "وقتي دكتر تورا ديد سري تكان داد و گفت شانس زنده ماندنش بسيار كم است ولي ما تلاش خودرا ميكنيم بقيه اش با خداست."ا
مادرم معتقد بود كه: "نذر و نيازهاي من تورا از مرگ نجات داده وگرنه تو از دست رفته بودي."ا
ولي خود من براين باور بودم كه اگر آن غول يك چشم و پيرزن جادوگر مرا آن بالا رها نكرده بودند و با خود ميبردند آنوقت كار من تمام بود.ا












Saturday, October 13, 2007

سالهای پر التهاب

سالهاي پر التهاب

کار در چاپخانه مخفی
بعد از كودتاي 28 مرداد سال 1332 حزب توده راهی جز بازگشت دوباره بشرايط كاملا" مخفي نداشت. اين براي حزب كه در دوران حكومت دكتر مصدّق شمار زيادي از كادرهاي سرشناسش در شرايط فعاليّت علنی توسط پليس و دستگاههاي امنيّتي شناخته شده بودند كاري بسيارمشكل و سپردن وظائف حزبي بدست آنها غيرمقدور و خطرناك بود از اينرو با تصمیم رهبران حزب قرار شد تا از كادرهاي شناخته نشده و مؤمن به آرمانهاي حزبي استفاده كرده وظايف و مسئوليتّهاي خطير حزبي را بدست آنها بسپارند.ا
در پائيز سال 1332 كميته مركزي سازمان جوانان حزب پس از تحقيق و بررسي در مورد سوابق من در سازمان و حزب ضمن تماس کوتاهی با من خواستند در يكی از چاپخانه های مخفي آنها كار كنم.ا
وظايف من قبل از 28 مرداد اداره يك واحد كارگري از كارگران چاپخانه و كفّاش در سازمان جوانان بود و در عين حال مسئوليتّهاي كوچكي نيز در حزب داشتم. سابقه درگيري با پليس نداشتم و بزندان هم نرفته بودم و در ميان كارگران چاپخانه و سنديكاي چاپ نيز حسن شهرت داشتم لذا از نظر سازمان براي كار مورد نظر مناسب تشخيص داده شده بودم.ا
در آنموقع بدليل مجرد بودن و اين احساس كه سازمان بوجود من احتياج دارد پيشنهاد كار در چاپخانه مخفی را با خوشحالي قبول كردم و چون آمادگي خودرا اعلام داشتم چند روز بعد توسّط رفيق ديگري كه او هم كارگر چاپخانه بود و از قبل اورا ميشناختم بمحل تعيين شده رفتیم.ا
چاپخانه درحوالي چهار راه آبسردار در كوچه مدرسه آمريكائيها قرار داشت، باغي بود بزرگ كه ساختمان ويلائي دو طبقه اي در مركز آن ساخته بودند. زيرزمين وسيعي سرتاسر زير اين ساختمان را فرا ميگرفت كه شامل آشپزخانه، دو اطاق نشيمن و يك اطاق بزرگ بود كه بعنوان چاپخانه از آن استفاده ميشد. در فضاي آن چند گارسه حروفچيني، يك ماشين چاپ نيم ورقي و تعدادي وسائل مورد لزوم براي چاپ نشريّات و اعلاميّه ها قرار داده بودند که اغلب نشريات و اعلاميّه هاي سازمان جوانان و بعضا" جزوات سازماني در آنجا آماده و چاپ ميشد.ا
پوشش اين خانه بزرگ و اعياني مرد نسبتا" جواني بود از اعقاب شاهزاده هاي قاجار که اورا آقای اسكندري صدا ميكردند، او با همسر جوان و زيبا و دختر هشت ساله خود ساكنين خانه را تشكيل ميدادند. آقاي اسكندري مردی تحصیل کرده، آراسته و خود برخورد و تیزهوش بود که در همان برخورد اول مخاطب را تحت تأثیر قرار میداد و با اینکه فاقد قدرت شنوائي بود ولي میتوانست از طريق لب خواني بآساني با ديگران ارتباط برقرار کند. پست خوبی در اداره ثبت اسناد داشت و با یدک کشیدن عنوان يكي از نوادگان قاجار جشنهاي سطح بالائی در خانه خود ترتیب میداد كه البتّه تمام بودجه آنرا حزب ميپرداخت.ا
همسر او خانمی تحصيل كرده، زيبا و خوش برخورد از خانواده های سرشناس بود كه استعداد بيمانندي در اداره شب نشيني ها وپذيرائي هاي اعياني داشت، دعوت شدگان دراين جشنها اغلب رجال دولتي، افسران رده بالاي ارتش وپليس و نمايندگان مجلس بودند بطوريكه اغلب نام سرهنگ رحيمي رئيس پليس وقت و چند بار نيز نامي از خانمهاي نزديك به دربار و شاه را درجزو مدعوين از زبان خانم خانه شنیدیم.ا
افراد دعوت شده بهيچوجه تصوّر نميكردند زيرزمين اين خانه ويلائي و بزرگ چاپخانه نشريات حزب توده وسازمان جوانان باشد.ا
در اين چاپخانه كارگر دیگری بنام احمد با من کار ميكرد و فرد دیگری بنام زاون رابط ما بود كه كاغذ و وسايل لازم را براي چاپ ميآورد و اوراق چاپ شده را با ماشين خود براي پخش و توزيع ميبرد.ا
ساختمان ويلا طوري قرار گرفته بود كه وانت زاون ميتوانست تا كنار پلّه هاي زيرزمين جلو آمده بسته هاي چاپ شده را تحويل بگيرد. با اينكه ساختمانهاي اطراف این خانه آنقدر بلند نبودند که رفت و آمد وانت را زیرنظر بگیرند ولي زاون اغلب شبها برای بردن نشریات میآمد و خيلي سريع نیز از خانه خارج ميشد.ا
من و احمد در طول هفته در اطاقهاي ديگر زيرزمين كه داراي چند تخت سفري و كمد لباس بود با زن سالمندی بنام جهان كه از اعضاي قديمي حزب بود و سمت آشپز را داشت زندگي ميكرديم. دو هفته يكبار نیز میتوانستیم براي ديدن خانواده خود (البته در تاریکی شب) از آنجا خارج شویم.ا
زمانيكه در طبقه بالا مراسمي برپا بود، جهان درب اطاق چاپ را ازبيرون بروي ما قفل ميكرد. ما نيز كار را تعطيل کرده بيصدا درنور لامپ کوچکی که تنها صفحه کتاب را روشن میکرد نشسته مطالعه ميكرديم. به اشخاصيكه احيانا" به زيرزمين مي آمدند گفته بودند اين يك اطاق انباري است و اطاقهاي ديگر اينطور توجيه ميشد كه چون اغلب خواهرزاده هاي جهان از شهرستان براي ديدن او بتهران ميآيند و مهمان او هستند از تختهاي موجود استفاده ميكنند.ا
جهان همچون مادر مهرباني از من و احمد پذيرائي ميكرد و ما نيز در آماده كردن وسايل پخت و پز براي جشنها كه دستور آن از طرف خانم خانه داده ميشد به او كمك ميكرديم، گاهي نيز كه از جشن و سر وصدا خبري نبود شام و يا نهار را در طبقه بالا با خانم و آقا ميخورديم.ا
نكته جالب و عجيب در اين خانه وجود دختر زيبا و هشت ساله صاحبخانه بود كه در ميان ما زندگي ميكرد، او با اينكه همه چيز را ميديد و ميفهميد ولي كلمه اي از آن با كسي صحبت نميكرد. مثل تمام كودكان به دبستان ميرفت و ميآمد، در جشنها شركت ميكرد، به چاپخانه ميآمد و اغلب با من و احمد در بسته بندي اعلاميّه ها شركت و از متن نوشته ها آگاه ميشد ولي با هوشياري تمام اصول راز داري را كاملا" رعايت كرده چيزي برزبان نميآورد.ا
حدود يكسال بدون حادثه مهمّي گذشت تا اينكه دريكي از روزهاي گرم تابستان كه جهان براي تهيّه مواد غذائي از خانه خارج شده بود فراموش ميكند درب خانه را ببندد. حوالي ظهر برادر زاده صاحبخانه كه جواني شانزده ساله بود براي ديدن خانواده عموي خود وارد خانه میشود و چون در طبقه بالا كسي را نمييابد با تصوّر اينكه میتواند جهان و يا خانم خانه را در آشپزخانه پيدا كند راهي زيرزمين ميشود.ا
در اينموقع من و احمد كه بيخبر از همه جا بدليل گرماي هوا درب اطاق چاپ را باز گذارده و كار ميكرديم ناگهان اورا در درگاه اطاق ديديم، هم او و هم ما لحظه اي مات و مبهوت يكديگر را نگريستيم، آنچنان شوكه شده بوديم كه واقعا" نميدانستيم بايستي چه عكس العملي از خود نشان دهيم.ا
اين وظيفه جهان بود كه هميشه مراقب اوضاع باشد و چنانچه كسي غير از اهالي خانه به منزل ميآيد ما را هشيار نمايد. خوشبختانه در همين موقع زاون از راه میرسد. او که با باز بودن درب خانه خطر را حس کرده بود با ديدن فرد غريبه اي در زيرزمين بلافاصله حساسيّت وضع را دريافته راه پسر جوان را كه قصد بازگشت داشت سد مينمايد و اورا بدرون آشپزخانه كه روبروي اطاق ما بود میراند.ا
ما نيز بلافاصله دست از كار كشيده درب اطاق را بستيم ولي ديگر كار از كار گذشته و آن پسرک همه چيز را ديده و اولين زنگ خطر براي ما و موجوديت چاپخانه بصدا درآمده بود.ا
روز بعد با خبر شديم كه زاون پسرک را تا شب هنگام وآمدن آقای اسکندری در زیر زمین نگهداشته بود. شب هنگام وقتی صاحبخانه از راه ميرسد و از موضوع با خبر میگردد با برادر زاده خود بصحبت می نشیند و ضمن گفتن واقعيّتها از او میخواهد براي حفظ موقعيّت عمو و خانواده اش زبان خود را محكم نگاهدارد و پسرک كه بعدا" معلوم شد از اعضاي سازمان جوانان است قول ميدهد كلمه اي از اين بابت با كسي صحبت نكند. البتّه بعد از اين واقعه كار در آن محل خطری بود كه همه ما ناچار بآن تن در داديم.ا
با اينكه هميشه سعي داشتيم اصول پنهانكاري را مو به مواجرا كنيم ولي گاهي اوقات حوادث پيش بيني نشده اي اتّفاق ميافتاد كه وجود من و احمد را در آن خانه زیر سؤال میبرد.ا
شبهاي تابستان كه خانه ساكت و غريبه اي در آن نبود براي فرار از گرما تختهاي خودرا بميان باغ ميكشيديم و ميان درختان درجائي مناسب و دور از انظار قرار داده ميخوابيديم و روز بعد قبل از طلوع آفتاب دوباره آنها را به زيرزمين منتقل میکردیم. در روزهاي گرم نيز پنجره هاي زيرزمين را باز ميگذاردیم تا نسيم خنك باغ فضاي دم كرده آنرا براي استراحت مناسبتر نمايد، دراين حال تنها قطعه اي حصير آويخته در جلوي پنجره ها داخل آنرا از ديد ديگران پنهان ميساخت.ا
دریکی از روزها برادر خانم صاحبخانه كه از شعرا و نويسندگان مشهور آنزمان بود براي ديدن خواهرش بآن خانه میآید. من و احمد نیز بدون اطلاع از این امر پنجره های زيرزمين را باز و بدون دغدغه بر روی تختها دراز کشیده بخواب رفته بودیم.ا
در ميان خواب و بيداري ناگهان متوجّه شدم كسي حصير را بالا زده داخل زيرزمين را نگاه ميكند، براي لحظه اي قيافه مهمان را ديدم ولي بلافاصله چشمها را برهم گذارده خودرا به خواب زدم. مهمان نيز كه از وجود دو جوان در زيرزمين خانه خواهر خود تعجّب كرده بود حصير را رها كرده از خواهرش در مورد ما سؤال ميكند كه او هم با زرنگي خاص خود ما را خواهرزاده هاي جهان معرّفي ميكند كه از ده آمده ایم و چند روزي است مهمان او هستیم.ا
بطوريكه بعدا" خانم خانه تعريف ميكرد برادرش گفته اورا با شك و ترديد پذيرفته و جواب میدهد اين دو جوان هیچ شباهتی به آدمهاي روستائي نداشتند و به شوهر خواهرش سفارش میکند بيشتر مواظب خانمش باشد و خانم خانه نيز از اينكه ظن برادرش بحقیقت واقع پی نبرده بسیار خوشحال میشود. اين حادثه باعث شد تا از آن ببعد از استراحت شبانه درميان باغ صرفنظر كرده و روزها نيز درب و پنجره زيرزمين را از داخل ببنديم.ا
درسا ل 1333 با لو رفتن سازمان نظامي، كادر ها و خانه هاي مخفي و بطور كلّي اکثر ارگانهاي مخفي و علني حزب در تمام ايران شناخته شده زير ضرب قرار گرفتند كه مهمترين آنها چاپخانه روزنامه مردم در داوديه تهران وسيله مأمورین ساواك بود و تمام گردانندگان آن نيز دستگير شدند.ا
يكروز زاون خبر آورد: "رفقا متأسّفانه اين محل نيز شناخته شده مجبوريم كار را تعطيل و چاپخانه را به محلّي ديگر منتقل كنيم".ا
دو روز صرف باز كردن قطعات ماشين چاپ و وسایل کار و بسته بندي آنها شد، گارسه هاي حروفچيني و وسايل ديگر را نيز در بسته هاي جداگانه قرار داده آماده حمل نموديم. پس از بسته بندی کامل زاون گفت: "بدون فوت وقت بخانه هاي خود برويد، در صورتيكه دوباره بوجودتان احتياج پیدا کردند با شما تماس خواهند گرفت". ما نيز در حاليكه بيش از هر موقع ديگر خطر را بيخ گوشمان حس ميكرديم بخانه هاي خود رفتيم.ا
هنوز دو هفته اي از تخلیه خانه نگذشته بود كه شنيديم قطعات جدا شده چاپخانه را كه بار يك كاميون بوده در گاراژي پيدا كرده و در رابطه با آن زاون و سپس آقاي اسكندري و خانمش را دستگير و روانه زندان ساخته اند.ا
مدّت دوماه دراضطراب کامل بسر ميبردم. با اينكه ميدانستم زاون و آقاي اسكندري و خانمش اسم وآدرس واقعي مرا نميدانند هرآن منتظر بودم بسراغم آمده دستگيرم كنند، از طرف ديگر جرأت نميكردم براي كار به چاپخانه ها مراجعه كنم زيرا ميدانستم درصورتيكه مأمورین سازمان امنیت بدنبال گردانندگان چاپخانه باشند مسلّما" بسراغ کارگران چاپخانه ها ميروند، از طرفي نميتوانستم مدّت زيادي نيز بيكار بمانم زيرا از لحاظ مالي سخت در مضيقه بودم.ا
دریکی از روزها رفيقي كه اورا ميشناختم بسراغم آمد و گفت: "آيا حاضري باز هم در چاپ نشريات حزب با ما همكاري كني؟"ا
من با اينكه ميدانستم شرايط بسيار سخت شده و خطرات بيشتري نيز نسبت به گذشته در انتظارم ميباشد قبول كردم، چرا كه هميشه استقبال از خطر برايم هيجان انگیز بود و ازآن لذت ميبردم، از طرفی كنجكاو بودم تا آخر خط بروم، شايد هم از اينكه حس ميكردم حزب در آن شرايط سخت بوجود من احتياج دارد احساس غرور ميكردم.ا
چند روز بعد رفيقي بنام جهانگير با من تماس گرفت و گفت: "بايستي وسايل خود را جمع كرده بيك خانه تيمي برويم كه ممكن است تا مدّتي نتواني بخانه ات باز گردي و من كه بهر حال تصميم خود را گرفته بودم روز بعد با راهنمائي او به يك خانه تيمي رفتيم.ا

زندگی در خانه تیمی

خانه در انتهاي خيابان شاه (جمهوري فعلي) درحوالی چهارراه باستان كه درآنموقع خارج شهر محسوب ميشد در يكي از كوچه هاي فرعي منشعب از خيابان قرار داشت. خانه اي بود كاملا" نوساز و سه طبقه كه در اجاره حزب بود و بطوريكه بعد ها فهميدم عدّه زيادي از مسئولين و كادرهاي حزبي و افسران ارتش كه لو رفته بودند مخفيانه در آن خانه زندگي ميكردند.ا
محل كار من درطبقه سوّم اين ساختمان قرارداشت، اطاقي بود نسبتا" بزرگ كه گنجايش چند گارسه حروفچيني و وسايل صفحه بندي را داشت، در كنار اطاق يك تختخواب سفري و يك ميز كوچك كار باضافه يك صندلي راحتي نيز گذاشته بودند.ا
پس از استقرار بمن گفته شد مجاز نيستم بدون اجازه از اطاق خارج شوم مگر براي رفتن به دستشوئي كه البتّه بايستي زنگ ميزدم تا يكنفر كه رل صاحبخانه را داشت آمده در را باز ميكرد - درب هميشه از بيرون قفل ميشد - با زدن عينك دودي بچشم به طبقه اول كه دستشوئي در آن قرار داشت ميرفتم و بعد از اتمام كار سريعا" به محل كارخود باز ميگشتم. در تمام اينمدّت ديگران به اطاقهاي خود رفته اجازه نداشتند در را باز كرده مرا به بينند. روزي دو بار برايم غذا ميآوردند و در اين دو بار اگر چيز ديگري نیز لازم داشتم صورت ميدادم تا برايم تهيه كنند.ا
اين ساختمان بوسيله دو خانواده كه از اعضاي شناخته نشده - ويا طرفدار - حزب بودند اجاره شده بود. يكي از خانواده ها را زن وشوهري ميانه سال تشكيل ميدادند كه داراي دختری خردسال بودند. خانواده ديگر را يك زن و شوهر جوان تشكيل ميدادند.ا
مردها وانمود ميكردند روزها براي كار از خانه خارج ميشوند و زنهايشان هم براي خريد مواد غذائي وسايراحتياجات ازمنزل بيرون ميرفتند و اغلب دخترشان را نيز با خود ميبردند، البته سعي بر اين بود تا هميشه يكي از آنها در منزل مانده مراقب اوضاع باشد. مردان شبها كه باز ميگشتند اخبار خارج و روزنامه ها را برايمان ميآوردند.ا
اطاق من رو به شمال بود و پنجره اي به بيرون داشت كه با پرده اي ضخيم پوشانده شده بود. من مجاز نبودم در حد امكان از پنجره به بيرون نگاه كنم مگر با قيد احتياط و چون بلندتر از ساختمانهاي اطراف بود از آنجا ميتوانستم كوههاي شمال تهران را ببينم. در اطراف ما خانه هاي كوتاهتري نيز نوساز و يا قديمي و بطور پراكنده قرار داشتند.ا
جهانگير هر چند روز يكبار خبرهاي چاپي را براي من ميآورد که فورا" آنها را چيده و صفحه بندي ميكردم و هنگامیکه آماده ميشد او آنها را براي چاپ به محلی ديگر ميبرد.ا
نشريه اصلي ما روزنامه مردم ارگان حزب بود كه با لو رفتن چاپخانه اصلي در داوديّه در آنجا چيده و صفحه بندي ميشد كه البتّه نشريات و اعلاميّه هاي ديگري را نيز درآنجا آماده چاپ ميكرديم.ا
چند ماهي از كار من در آن خانه گذشت، در آن مدت يكبار و فقط براي مدت دو روز توانستم براي ديدن خانواده ام از آنجا خارج شوم.ا
شرایط برای فعالین حزبی روز بروز سخت تر ميشد و خبرهاي جديد نشان از دستگيريها و اعدامهاي دسته جمعي بخصوص از افسران ارتش ميداد.ا
يكروز دقایقی پس از اینکه جهانگير صفحات روزنامه را برد و من خود را براي استراحت آماده ميكردم ناگاه از بيرون صداي پا و همهمه عدّه اي را كه بسرعت ميدويدند شنيدم. در ميان هياهوی رفت و آمد ها ناگهان صداي شليك چند گلوله نيز شنيده شد.ا
بي اختيار برخود لرزيدم و فكر كردم جهانگير با صفحات روزنامه لو رفته ويا احتمالا" پليس رد ما ويا كساني از افراد اين خانه را بدست آورده و آنها را درحال ورود و يا خروج از خانه دستگير و يا بطرفشان تيراندازي میکند.ا
روزهائيكه جهانگیر براي بردن صفحات روزنامه ميآمد گاهي برآمدگي يك قبضه اسلحه را در زير لباسش میدیدم. روزي از او پرسيدم آيا اسلحه حمل ميكند. او خنديد و گفت: "ناچارم، براي اينكه مأمورين پليس ديگر رحم ندارند". از طرفي شنيده بودم اين روزها اغلب كادرهاي مخفي براي دفاع از خود اسلحه حمل ميكنند.ا
اجازه نداشتم از اطاق خارج شوم لذا احتياط را كنار گذارده از شكاف پرده پشت پنجره نگاهي به بيرون انداختم، رفت و آمد عده ای را دیدم که با شتاب باینطرف و آنطرف میروند، حدس زدم باید پليس و مأمورين مخفي ويا امنيّتي باشند که برای دستگیری کسانی آمده اند.ا
چون فکر کردم خانه شناسائي و محاصره شده است بسرعت لباس پوشيدم و خودم را براي پيشامد هائي كه نميدانستم چيست آماده كردم.ا
در اين موقع ضربه اي بدر اطاق خورد و رفيق صاحبخانه بداخل آمده گفت: "نميدانيم در بيرون چه خبر است جز اينكه تعدادي پليس در اطراف ديده ميشوند ولي بهتر است شما لباس پوشيده آماده باشيد تا درصورت لزوم خانه را ترك كنيد".ا
جواب دادم: "من لباس پوشيده وآماده ام".ا
گفت: "بسيار خوب خبرت ميكنم و پائين رفت".ا
روي يك صندلي نشستم و در حاليكه از خوف دستگیری و شکنجه میلرزیدم بفكر فرو رفتم. تا آنموقع دستگير نشده و بزندان و حتي به کلانتری نيز نرفته بودم. بارها هنگام نوشتن شعار روي ديوارها از پاسبان ها كتك خورده بودم ولي نهايتا" موفق به فرار شده و جان بسلامت برده بودم.ا
يكبار دريك متينگ خياباني كه پليس ضد شورش آنزمان با باطوم هاي برقي به تظاهر كنندگان حمله ميبردند از پشت سر با باطوم توي سرم زدند، من زننده را نديدم ولي آسفالت خيابان را ديدم كه بالا آمده محكم به صورتم خورد، سرنگون شده از حال رفتم.ا
وقتي بهوش آمدم خود را در بستري خوابيده ديدم كه دو پسر جوان بمن نگاه ميكردند. نميدانستم چه بر سرم آمده و آن دو جوان را نميشناختم. يكي از پسرها وقتي مرا بهوش ديد با صداي بلند فریاد زد: "مامان، مامان مثل اينكه بهوش آمد". زني ميانه سال ونگران وارد اطاق شد وبديدن من كه چشم بازكرده بودم از شوق فريادي كشيد وگفت: "خدا را شكر، الان داشتم فكر ميكردم دنبال يك وسيله نقليّه بفرستم تا تو را به بيمارستان ببريم".ا
گفتم: "مگر چه شده ومن كجا هستم". قبل از اينكه جوابي از آنها بگيرم خواستم بلند شوم ولي درد شديدي در سرم احساس كردم و چون دست به سرم بردم حس كردم با پارچه اي بسته شده است.ا
آن خانم گفت: "گويا در تظاهرات ضربه اي بسرتان خورده بيهوش شده بوديد، پسرهاي من هم كه در تظاهرات بودند شما را بلند كرده بخانه آوردند، شانس آورديد كه زير دست و پا له نشديد و يا بدست پليس نيفتاديد".ا
آنها سرو صورتم را كه دراثر خونريزي بيني و زخمهاي صورتم خونين بود با دقّت شسته و با پارچه اي بسته بودند. همانروز وقتي حالم كمي بهتر شد آنها مرا با تاكسي بمنزلم رساندند. خوشبختانه شكستگي سرم شديد نبود و خراشهاي صورت و بيني ام نيز در مدت كوتاهي ترميم شد.ا
از دستگير شدن وحشت داشتم زيرا ميدانستم افراد دستگير شده بسختي شكنجه ميشوند. فكر میکردم آيا ميتوانم در زير شكنجه مقاومت كرده از خودم ضعف نشان ندهم. اگر ناخنهايم را بكشند و يا بزير آنها ني فرو كنند و يا بمن دستبند قپاني بزنند چه ميكنم. از كتك خوردن نميترسيدم ولي خيلي چيزها بود كه تحمّلش را آسان نميديدم. ميدانستم در شرايط فعلي آنها براي شناسائي فعّالان حزبي ويا هواداران فعّال، افراد دستگير شده را تا سرحد مرگ شكنجه ميكنند.ا
در آنموقع هنوز مبارزه مسلّحانه در دستور كار نبود و فعّالين حزبي مسلّح نبودند، اگرهم اينجا و آنجا بعضي افراد اسلحه حمل ميكردند اين يك دفاع خود انگيخته بود و از طرف حزب دستوري در اين مورد صادر نشده بود. فكر ميكردم آيا افراد اين خانه مسلّح هستند و اگر كار بجاهاي باريك بكشد مسلّحانه از خود دفاع خواهند كرد.ا
دوساعتي گذشت. هنوز از بيرون صداي پا و گهگاه فريادهائي شنيده ميشد و رشته افكار مرا مي گسيخت.ا
با گذشت زمان كم كم قوت قلب پيدا كرده با خود فكر كردم اگر در رابطه با خانه ما بود تا حالا ميبايستي بداخل ريخته باشند، نميدانستم چه بايد بكنم، ميخواستم پائين بروم و ازاوضاع خبر بگيرم ولي فكر كردم بهتر است بيشتر صبر كنم تا از ديگران خبر برسد. از پائين نيز صداي رفت و آمد بگوش ميرسيد و يكبار نيز صداي درب ساختمان را شنيدم كه باز و بسته شد.ا
با خود گفتم: "نكند آنها در حال ترك خانه هستند ومرا بكلي فراموش كرده اند".ا
از بيخبري دلم شور ميزد، اطاق تاريك بود و من جرأت نداشتم چراغ را روشن كنم، تاريكي بمن احساس عدم امنيت ميداد. هنوز احساس ترس از تاريكي كه در اثر تربيت غلط والدين و بزرگترها درمن بوجود آمده بود ريشه در وجودم داشت. هنگامیکه بسن بلوغ رسیدم مبارزه شديدي براي از بين بردن اثرات مخرّب آن نمودم ولي هنوز گهگاه اثرات نامطلوب آن هنگام تاريكي درمن ظاهر ميشد.ا
از موقع غذا خوردن مدتها گذشته بود ولي هنوز خبري از غذا نبود البتّه منهم انتظار آنرا نداشتم ولي گرسنگي و اضطراب به دلم چنگ ميزد.ا
با كفش ولباس روي تخت دراز كشيدم، فكر وخيال يكدم راحتم نميگذاشت، فكر ميكردم چرا حزب با آنهمه طرفدار و قدرت زيادي كه در ارتش و پليس داشت جلوي كودتا را نگرفت. تا آنجا كه من اطلاع داشتم بيشتر فعّالين حزبي حاضر بودند اسلحه بدست گرفته در مقابل كودتا گران و اوباش شعبان بي مخ و طيّب رضائي و فواحش طرفدار شاه مقاومت كرده بجنگند.ا
به مصدّق و دولت او فكر ميكردم كه چرا به حزب اعتماد نكرد، حزب و دولت مصدّق ميدانستند عوامل شاه در صدد كودتا هستند. چرا هيچ اقدام پيش گيرنده اي نكردند. آنقدر دست روي دست گذاردند تا كودتا شد و بعد هم همه چيز ضربه خورد و از دست رفت.ا
هفته اي نبود كه افسران سازمان نظامي را دسته دسته تيرباران نكنند. آنها همگي در بيدادگاههاي فرمايشي شاه از آرمان حزبي خود دفاع ميكردند. شنيدم سرهنگ سيامك در جواب آخوندی كه از او خواسته بود توبه كرده از خدا طلب رستگاري نمايد تا به بهشت رود گفته بود: "اگر بهشتي وجود داشته باشد راهش همان بود كه ما ميرفتيم".ا
كادرهاي حزبي در زندانها بسختي شكنجه ميشدند، عده اي از آنها ضعف نشان داده ندامت نامه نوشته بودند. آيا آنها واقعا" به آرمانهاي خود پشت كرده بودند، باورم نميشد باين آساني بتوان به اعتقادات و باورها پشت كرد. اين شكنجه بود كه امان آنها را بريده و روحيّه آنها را خرد كرده بود.ا
دشمن اين بار آ گاهانه وارد كارزار شده بود، او همراه با نابودي كادرها و فعّالين حزبي سعي داشت روحيّه مبارزه جوئي را نيز در آنها و افراد باقيمانده نابود كند. هدف رژيم شاه نابودي سوسياليسم بود.ا
نفهميدم كي بخواب رفتم، ناگهان احساس كردم كسي بشدّت مرا تكان ميدهد. از خواب پريدم، صاحبخانه را ديدم كه بروي من خم شده ميگفت: "رفيق بيدار شو غذا حاضر است".ا
من كه هنوز گيجي خواب و افكار درد آور آن در سرم بود نگاهي باطراف اطاق كه حالا روشن بود كردم و پرسيدم:"رفيق چه خبربود و حالا چه ساعتي است".ا

گفت: "نيمه شب است، بيا پائين شام بخوريم، قرار است تا ساعتي بعد رفقا يك يك از خانه خارج شوند".ا
گفتم: "يعني ديگر خطر رفع شده و رفتن بيرون اشكالي ندارد".ا
گفت: "اينطور كه فهميده ايم چند كوچه بالاتر يك خانه تيمي را مورد حمله قرار داده و همه را دستگير كرده اند، گويا يكنفر هم در اين ميان زخمي شده ا ست".ا
گفتم: "باين ترتيب بهتر نيست تا فردا صبر كنيم و بعد كه كاملا" مطمئن شديم خانه را ترك نمائيم".ا
گفت: "اينطور تصميم گرفته شده كه همين امشب افراد خانه را ترك كنند".ا
نگران وسایل حروفچینی، پرسیدم: "پس تكليف وسايل کارمان چه ميشود".ا
گفت: "سعي ميكنيم تا فردا شب آنها را هم از اينجا خارج كنيم".ا
پائين رفتم، شام حاضر بود، چند نفري را كه تا آنموقع نديده بودم سرميز شام مشغول خوردن غذا بودند، سلامي بهم كرديم ونشستم. مثل اينكه ديگر از اصول پنهانكاري خبري نبود، ديگر نه من عينك دودي بچشم داشتم و نه آنها مراعات شناخته شدن را ميكردند.ا
ضمن خوردن غذا فكر ميكردم اين بدور از احتياط است كه همين امشب ازخانه خارج شويم آنهم حدود نيمه شب و در منطقه ايكه هنوز پليس بطور كامل آنرا ترك نكرده است ولي گويا چاره اي نبود و تصميم گرفته شده بود.ا
سريع غذا خورده بلند شدم وگفتم من آماده ام. صاحبخانه مرا بكناري كشيد و گفت: "رفيق بهتر است ديگر به اينجا باز نگرديد تا حزب دوباره شما را خبركند".ا
از درب نهارخوري كه بيرون ميآمدم با يكي ديگر از افراد خانه كه او هم از اطاق روبرو بيرون آمده بود برخوردم. فوري اورا شناختم، از افسران سازمان نظامي بود.ا
بعد از كودتا، حزب تعدادي ازاين افسران را به حوزه هاي سازمان جوانان وحزب ميفرستاد تا راه و روش بكار بردن انواع سلاحهاي جنگي را به افراد بياموزند، البتّه اسلحه اي بحوزه آورده نميشد وفقط از تصاويرآنها استفاده ميكردند.ا
بنظر من تعليم اسلحه در آنزمان كه ديگر آب از سر گذشته و استخوان بندي حزب و سازمان نظامي از هم گسيخته بود يك تدبير صوري و بقولي "دل خوش كنك" بود، گويا حزب درنظر داشت با اينكار روحيّه آسيب ديده افراد باقيمانده را بهبود بخشيده وحالت انفعال شديدي را كه در اثر عدم تحّرك حزب بوجود آمده بود ازآنها دور كند. شايد هم بعضي از رهبران حزبي ديگر معتقد به ادامه مبارزات پارلماني درآن شرايط نبودند.ا
افسر مزبور را چند بار درحوزه ها ديده بودم. نميدانم او هم مرا شناخت يا نه ولي بعد ها در باره او شنيدم كه سروان ارتش بوده و موفق شده به روماني فرار و جان سالم بدر برد.ا
درحاليكه قلبم بشدّت ميطپيد درب خانه را باز كرده بيرون آمدم، هوا نسبتا" گرم بود، پيراهني سفيد و شلواري طوسي رنگ به تن داشتم، با قدمهائي نه چندان آهسته از خانه دور شدم، كوچه تاريك وخلوت بود، بايد سه كوچه را طي ميكردم تا بخيابان برسم.ا
از پيچ كوچه دوم كه گذشتم صداي قدمهاي تندي را درپشت سر شنيدم، قلبم فرو ريخت، بي اختيار خواستم دويده فرار كنم ولي خوشبختانه اينكار را نكردم و بدون تغيير وضعيت برفتن ادامه دادم. در آن حال فكر كردم اگر براي دستگيري من ميآيند بطورقطع نخواهم توانست از دستشان فراركنم.ا
ناخود آگاه نگاهي به عقب انداختم و در روشنائي لامپ سركوچه دو پاسبان را ديدم كه بسرعت بطرف من ميآيند. با خود گفتم: "حالا است كه از پشت سر خودرا بروی من انداخته دستگیرم کنند". ولي آنها با سرعت بمن رسيده از كنارم گذشتند، گويا شتاب آنها برای امر دیگری بود.ا
دلم قوي شد، دستمالي از جيب درآورده عرق پيشانيم را پاك كردم، خودم را بخيابان رسانده بسرعت آنرا كه هنوز خاكي بود بزير پا گرفتم.ا
در آنموقع شب خيابان كاملا" خلوت بود، اتوبوسي كار نميكرد، گهگاه رهگذري از طول و يا عرض آن عبور ميكرد. تند حركت ميكردم، خيس عرق بودم و هرچه از خانه تيمي دورتر ميشدم بيشتر احساس آرامش ميكردم ولي خيابان خلوت بود و امكان داشت هرآن اينجا وآنجا خطري دركمين باشد.ا
نزديك سه راه شاه رسيده بودم كه درشگه اي را درحركت ديدم، خودم را به آن رسانده سوار شدم. دو مسافر ديگر هم داشت، هردو ظاهر كارگري داشتند و خواب آلود بنظر ميرسيدند، با سوارشدن من قدري سرشان را بالا گرفتند ولي بلافاصله بحال اول برگشتند. با خود فكر كردم حتما" اينوقت شب آنها هم مثل من از يك خانه تيمي ويا شايد از يك حوزه حزبي بازميگردند.ا
ساعت يك ونيم بعد از نيمه شب بود كه بخانه رسيده دق الباب كردم. مادرم كه آنموقع شب از خواب بيدارشده بود درب را برويم باز كرد و بدون سؤالي جواب سلام مرا داد و درب كوچه را بسته به اطاق خود رفت، گويا او هم دريافته بود كه ديگر همه چيز تمام شده ومن ديگر دير وقت به خانه نخواهم آمد.ا
چندی گذشت. ازطرف حزب دیگر با من تماس گرفته نشد و از عاقبت کار ديگر اعضاي آن خانه تيمي نیز خبری بدست نیاوردم ولی مدتي بعد خبر يافتم رفيق جهانگير در يك درگيري خياباني بدست پليس كشته شده است. او فارق التحصیل دانشکده فنی و مهندس راه و ساختمان بود.ا
از پایان کار آقای اسکندری و خانمش نیز اطلاعی بدست نیاوردم، تنها نگران دختر زیبا و نمونه آنها بودم که پس از دستگیری پدر و مادرش سرنوشت او چه خواهد شد.ا










Thursday, October 11, 2007

"طاهره"

"طاهره"

1

دیدار غیر منتظره
آنروز غروب هم مثل روزهای گذشته منصور لحاف چهل تکه ای را که مادر تازه برایش دوخته بود زیر بغل زد و
از پله های بام بالا رفت تا بستر خودرا روی بام پهن کند. او اینکار را هر روزغروب انجام میداد تا بستر آفتابخورده
و داغش را که صبح همان روز جمع کرده و در چادرشبی راه راه پیچیده بود باز کند تا باد خنک شبانه آنرا برای خواب و استراحت نیمه شب آماده نماید.ا
گستردن بستر را اغلب او خود انجام میداد ولی چنانچه بدلیل مشغله زیاد دیر بخانه میرسید مادرش برای انجام اینکار به بام میرفت تا در صورت امکان هنگام گستردن بستر چند کلمه ای هم با خانمهای همسایه که آنها نیز بهمین منظور روی بام میآمدند گپ بزند.ا
چون دیرتر از هر روز بخانه آمده بود هنگامیکه بروی بام رفت لحاف چهل تکه را بر سر دیوار خانه همسایه نهاد و سپس مشغول باز کردن چادرشب شد. خورشید که آنروز با گرمای خود زمین را چون کوره آتش تفته بود دقایقی قبل درپشت کوههای مغرب پائین رفته و روشنائی روز میرفت تا از بام خانه ها برچیده شود.ا
چون کار گستردن بستر بپایان رسید دست بر سر دیوار برد تا لحاف چهل تکه را برداشته درکنار بستر نهد که ناگهان متوجه شد دو چشم سیاه و مخمور زنی زیبا وجوان از سر دیوار باو خیره شده است.ا
سراسیمه خودرا عقب کشید، دستش که برای برداشتن لحاف به لبه دیوار نزدیک شده بود درهوا معلق ماند و خود چون خرگوشی که در نگاه افعی بیحس شده باشد با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود به زن جوان خیره ماند.ا
درطول سالهائیکه درآن محل اقامت داشتند و تابستانها برای خواب و گستردن بستر به بام میرفت این اولین بار بود که چشمان سیاه زنی آنچنان زیبا را از سر دیوار همسایه خود میدید.ا
هنوز از تعجب و سرگشتگی بیرون نیامده بود که صدای زن با آهنگی که تمام وجود اورا تکان میداد بگوشش رسید که گفت: "آقا منصور سلام"ا
منصور که فطرتا" جوانی کم رو و خجالتی بود و اغلب بهمین دلیل مورد ریشخند و تمسخر دختران فامیل قرار میگرفت از این برخورد ناگهانی چنان دست و پای خودرا گم کرد که مثل برق گرفته ها درجای خود میخکوب شد و بدون اینکه قادر باشد جوابی به سلام زن جوان بدهد سر خودرا پائین انداخت و درجستجوی راهی برآمد تا خودرا ازاین موقعیت نجات دهد.ا
زن جوان که اورا ساکت و شرمگین دید با لحنی شوخ ادامه داد: "چي شده منصورخان، چرا اينطور سرتو پائين انداختی و دستپاچه شدي، تا حالا یک خانم خوشگل ندیده ای" وچون منصوررا بیش ازاندازه هراسان دید با کرشمه ای هنرمندانه اضافه کرد: "فقط خواستم سلامي بهت كرده باشم".ا
منصور درحاليكه سعي ميكرد خودرا جمع و جور كند و جلو ارتعاش صدایش را بگيرد سرش را کمی بالا آورد وگفت: "نه، نه،.....خواهش میکنم،....آخه تا حالاشما را اینطرفها ندیده بودم" و بعد برای اینکه سؤالی کرده باشد پرسید: "آیا شما مستأجر جدید منزل حاج تقی هستید؟".ا
زن جوان خنديد وجوابداد: "مستأجر که نه، من خواهر زادهزن حاج تقی هستم، آمده ام چند ماهی در منزل خاله ام با آنها زندگی کنم". بعد اضافه کرد: "میخوای بدونی اسمم چیه".ا

منصور كه هنوز خودرا باز نيافته بود با دستپاچگي گفت:ا
"نه،....خوب، يعني اينكه چرا، بد نيست اسم شما را بدانم"
زن جوان با همان لبخند شوخ و صدائي كه تا اعماق وجود منصور نفوذ كرد گفت: "اسمم طاهره است".ا
منصورهم بدون اينكه متوجّه باشد گفت: "اسم منم منصوره" و ناگهان پي برد كه گاف بزرگي داده زيرا زن جوان دراولین وهله اورا با اسم صدا كرده بود.ا
طاهره درحاليكه ميخنديد گفت: "چند روزه من همسايه ديوار بديوار شما شده ام، اگر میل داشتی ميتونیم هر روز از همينجا قدری با هم صحبت كنيم، من خيلي دلم ميخواد از اوضاع اين محل كه با آن نا آشنا هستم مطلع بشم".ا
منصور سرش را تكان داد و فوری گفت: "باشه....هر...طور....ميل شماست". طاهره نیز پس از تشکر دستی بعنوان خداحافظي تکان داد و در پشت ديوار ناپديد شد.ا
منصور درحاليكه هنوز دست و پايش ميلرزيد و عرق بی اختیار از سر و رویش میچکید بی اراده لحاف را از سر دیوار برداشته درکنار بستر نهاد و خود در میان آن نشست و بدون توجّه به هورم حرارتی که از گرماي تشک برمیخاست سر خودرا در دست گرفته بفكر فرو رفت.ا
لحن گفتار طاهره و چشمان سياهش اورا جادو كرده بود. براي خودش كه تا آنزمان با كمتر دختري همكلام شده بود و دراين رابطه هميشه مورد تمسخر قرار ميگرفت باورکردنی نبود كه توانسته با زن زيباي ناشناسی که تازه نام اورا دانسته و فهمیده بود خواهرزاده زن حاج تقی همسایه دیوار بدیوار آنهاست هم کلام شده واينقدر حرف زده باشد.ا

2
تابستان و خوابیدن روی بام

در زمان وقوع این داستان مردم تهران در تابستانها برای فرار از گرما روزها به زيرزمينها و شبها براي خوابيدن به بام خانه ها پناه ميبردند.ا
شبها بستر خودرا در روي بامها میگستردند تا با نسيم خنکی که از كوهپايه هاي شمال تهران میوزد خواب راحتي كرده صبح روز بعد با نيروئي بيشتر كار روزانه را شروع نمایند.ا
خوابیدن روی بامها ضمن امتیاز استفاده از خنکی نیمه شبها لطف دیگری هم داشت که آنهم
مشاهده آسمان پر ستاره وحرکت پاره ابرهای سفيد و پنبه مانندی بود که در سرتاسر شب با زیبائی تمام عرض آسمان را طی میکردند.ا
درشبهای مهتابی نیز ماه با طنازی تمام گاه تمام رخ و گاه نيم رخ برنگ سفید نقره ای در طول شب آسمان را طي ميكرد، تو گوئی قصد داشت با نورافشاني خود دست نوازشي بر سر همه دوستان وعاشقان خود کشیده آنها را همگام با اوهام و آرزوهاي خود بخواب شيريني فرو برد تا صبح روز بعد سرخوش از رؤیاهای شب گذشته با شادی و خوشحالی ازجای برخیزند.ا
جوانان نوباوه چون منصور که بتازگی چند تار موئی بر پشت لبشان جوانه زده بود شبها که دربستر خود دراز میکشیدند با ديدن صور فلكي دب اكبر و دب اصغر كه در طول شب بدور ستاره قطبي ميچرخيدند ويا شهاب هائيكه گهگاه در آسمان پديدار شده از سوئي بسوي ديگر ميرفتند هركدام از صمیم قلب تفألي براي رسيدن بآرزوهاي دست نيافته خويش ميزدند.ا

3
منصور آن سال کلاس پنجم دبیرستان را با موفقیت و نمرات خوب بپایان رسانده بود. جوانی بود ورزشکار و خوش اندام وعضو فعال تیم والیبال دبیرستان، تیمی که در مسابقات دبیرستانها همیشه حائز رتبه اول میشد.ا
پدرش درشرکت چیت سازی تهران بعنوان مأمور حفاظت انجام وظیفه میکرد و برحسب وظیفه، کارش شبانه روزی بود، باینترتیب که یک شبانه روز کار میکرد و یک شبانه روز مرخصی داشت. با درآمد اندک خود زندگی سالم و آرامی برای خانواده خود ساخته بود و تمام کوشش خودرا بکار میبرد تا بتواند تنها فرزندش منصور را بدانشگاه فرستاده از او انسانی مفید برای جامعه بسازد.ا
منصور نیز که آرزوی پدر را دراین زمینه حس کرده بود با فعالیت و پشتکار درخواندن دروس کلاسیک و گرفتن نمرات خوب خودرا برای کنکور سال آینده و رفتن بدانشگاه آماده
میساخت. در تعطیلات تابستان نیز بکار میپرداخت تا بتواند پولی ذخیره و برای پرداخت هزینه های دانشگاه کمک پدر خود باشد.ا
اینهمه باعث شده بود تا اواز هر نظر مورد احترام و تحسین اهالی محل و فامیل و بستگان خود باشد. او ازاین بابت بخود میبالید و احساس غرور میکرد ولی کمروئی و شرم بیحد او در رویاروئی با دختران همسایه وفامیل اورا رنج میداد و ازاین بابت همیشه مورد تمسخر و خنده دیگران بخصوص پسرها و دخترهای فامیل میگردید. بسیار سعی میکرد تا بتواند براین ضعف خود فائق آید ولی متأسفانه نتوانسته بود موفقیت چندانی دراینمورد بدست آورد و در مقابل دختران جوان فوری دست و پای خودرا گم میکرد وبه لکنت میافتاد، گوشهایش از فرط خجالت سرخ و پهنای صورتش از عرق شرم خیس میگردید. دراین حالت همیشه سعی میکرد فورا" ازجمع آشنایان فرار کرده بگوشه تنهائی پناه میبرد.ا

4
ساکنین متدین و سنتی تهران قدیم برای حفاظت خانواده خود از دید غیر و نامحرم دیوار خانه های خود را تا حدی که میتوانستند بلند میساختند. معمولا" روزنه و یا پنجره ای در دیوارهای مشرف بخارج نمیدادند و دیوار اطراف بامهای خودرا نیز آنقدر بلند میساختند تا چشم مردان همسایه که برای خواب ببام میآمدند به زن و بچه و ناموس آنها نیفتد. حال چنانچه بعضی اوقات مواردی لازم وضروری پیش میآمد تا مردان و یا زنان همسایه از روی دیوار بام با یکدیگر صحبت کنند ناچار بودند روی پنجه های پای خود بلند شوند تا بتوانند صورت طرف مقابل را ببینند.ا
برای محکم کاری و استتار بیشتر، خانواده هائیکه شبها برای خواب ببام میرفتند از پشه بند
هم استفاده میکردند تا ضمن درامان ماندن از نیش پشه های خونخوار، خانواده خودرا نیز از چشمهای هرزه ایکه ممکن بود از دیوارهای اطراف سربکشند، محفوظ نمایند.ا
با تمام این تدابیر گهگاه دیوارهای شکسته ایکه در اثر مرور زمان و اثرات مخرب برف و باران ریخته و خراب شده و مالکین سهل انگار نیز اقدامی در مرمت و تعمیر آنها ننموده بودند وقایع ناگواری ببار میآورد که جبران آن چندان آسان نبود.ا
البته دیوارهای شکسته همیشه نیز سبب وقایع ناگوار نبودند بلکه گاهی اوقات نیز وسیله آشنائی دختران و پسران جوان همسایه با یکدیگر شده شیرینی یک ازدواج شورانگیز را در پی داشتند.ا
مدت كوتاهي بود كه كارخانه برق شهر تهران شروع بکار کرده بود و در سر چهار راهها و ميادين تير برق نصب كرده بودند كه نور ضعیف لامپ آن قادر نبود بیش از چند متری محيط اطراف خود را روشن کند و از نيمه شب نيز خاموش ميشد و كوچه ها را تاريكي مطلق فرا ميگرفت بطوريكه مردم براي عبور و مرور درشبها اغلب با خود چراغ فانوسي حمل ميكردند.ا

5
دیدار دوباره
منصور با پدر و مادرش در شرق تهران در يك محلّه قديمي زندگي ميكردند، پدرش که بیشتر شبها کشیک داشت كمتر فرصت میکرد براي خواب به روی بام برود. مادرش نيز بيشتر صلاح را در آن ميديد تا با پدر در اطاق بخوابند و كمتر هواي خوابيدن روی بام را داشتند، صاحبخانه نيز با زن و بچّه خود در حياط خانه ميخوابيدند. باين ترتیب منصور تنها فردي در آن خانه بود كه شبها ببام ميرفت.ا
صبح فردای آنروز پس از برخورد غیر منتظره ای که با طاهره داشت خودش نیز متوجه نشد چه موقع از بام فرود آمد و بكوچه رفت. مدتی سرتاسر کوچه های اطراف را زیر پا گذاشت. نمیدانست چه باید بکند. نمیخواست از مادر خود راجع به مستأجر جدید منزل حاج تقی سؤال کند. لازم بود از بچه هاي محل اطلاعاتی در مورد طاهره و اينكه او چرا و چطور بخانه خاله اش آمده است بدست آورد.ا
حاج تقي همسایه آنها مرد مسنّي بود كه با زن سالخورده خود در همسايگي آنها زندگي ميكردند. او در بازار تهران به كار فروش لباس و يا بقول آنروزيها (دوخته فروشي) اشتغال داشت. زن و شوهر درخانه بزرگ خود تنها زندگي ميكردند و رفت و آمد زيادي با ساکنین محل و همسايگان اطراف خود نداشتند. خرید مواد غذائی و احتیاجات روزمره شان را خود حاج تقی انجام میداد وکار رفت و روب خانه و آشپزی را پيرزني از همسایگان بعهده داشت.ا
آنها نيز از جمله كساني بودند كه از خوابيدن روي بام احتراز مي جستند و هيچگاه ببام نميآمدند.ا
بچه هاي همسايه از پدر و مادرشان شنيده بودند كه طاهره اخيرا" از شوهرش طلاق گرفته و چون تنها بوده اورا نزد خاله اش فرستاده اند تا هم آنها تنها نباشند وهم در انجام كارهاي خانه كمكشان كند.ا
منصور روز بعد جرأت نكرد برای گستردن بستر ببام رود لذا بهانه اي آورده از مادرش خواهش كرد ببام رفته بسترش را پهن كند و شب نيز از ترس روبرو شدن با طاهره دير وقت ببام رفت و برخلاف آنچه شبها تا دیروقت با دیدن ستارگان و پرواز ابرها خودرا مشغول میکرد بلافاصله زير لحاف خزيد و بدون حركت خودرا بخواب زد تا اگر طاهره از روي ديوار سرك كشيد فكر كند او خوابيده است. خودش هم بدرستی نمیدانست چرا هر آن انتظار دارد تا صداي اورا بشنود، او که قولی باو نداده بود تا بازهم بدیدارش بیاید، او فقط گفته بود مایل است هرازگاه دیداری با او داشته باشد تا قدری با هم صحبت کنند و درباره ساکنین محل اطلاعاتی از او بگیرد.ا
با اينهمه ساعتها بيدار ماند و منتظر بود صدای اورا بشنود. جرأت نميكرد سرش را از زير لحاف بيرون آورده بديوار بام خانه "حاج تقي" نگاه كند.ا
نيمه هاي شب چند بار با شنيدن صدائي از خواب پريد و بدون اختيار مثل اينكه منتظر كسي باشد به سر ديوار همسايه، همانجا كه روز قبل طاهره را ديده بود نگاه كرد و منتظر بود تا چشمهاي سياه او را در تاريكي ببيند، يكبار هم در بستر نيم خيز شد و تصميم گرفت برخاسته از سر ديوار به آنطرف بنگرد باين اميد كه شاید طاهره هم ببام آمده و درآنجا خفته باشد ولي احساس كرد جرأت اينكار را ندارد زيرا اگر برحسب تصادف يكي از همسايگان اورا ميديد كه نيمه شب دزدانه به بام همسايه سرك ميكشد آشوبي بر پا ميشد. از طرفي مطمئن هم نبود كه او ببام آمده و خفته باشد.ا
چند روزگذشت و از طاهره خبري نشد، هر روز غروب ببام ميرفت و درحاليكه بسترش را پهن ميكرد دزدانه بآنطرف ديوار سرك ميكشيد تا شايد اورا ببيند، ميدانست او حتما" ببام خواهد آمد زيرا بسترش را پیچيده در چادرشب در بام خانه حاج تقی ميديد. درعين حال مطمئن هم نبود درصورت ديدنش قدرت تكلّم با اورا داشته باشد.ا
روزها تا از سرکار بخانه میرسید قبل از اينكه داخل شود مدّتي در جلوي خانه راه ميرفت و درب خانه حاج تقي را زير نظر ميگرفت تا شايد وقتيكه طاهره براي خريد مايحتاج زندگي از خانه بيرون ميآيد اورا ببيند چون خبر داشت درحال حاضر خريد خانه با اوست و ممكن است دراين رابطه اورا ببيند.ا
روز چهارم كه از کار باز ميگشت اورا زير بازارچه محل درحال خريد سبزی ديد، چادري مشكي اندام باريك و بلندش را ميپوشاند، بی اراده از حرکت باز ایستاد، درخود این جرأت را نمییافت تا جلو رفته سلام كند. با خود فکر کرد: "شاید او اصلا" حاضر نباشد با من درحضور ديگران صحبت كند، ما كه چند كلمه بيشتر آنهم در روي بام با هم صحبت نكرده ايم، شايد اصلا" مرا نشناسد" پس بهمين قناعت كرد تا همانطور ايستاده اورا نگاه كند.ا
رفتار و حركات طاهره در نظرش بسيار موزون و لطيف آمد، شبحي از برجستگيهاي اندامش در زير چادر سیاهش بچشم ميرسید كه براي او گيرندگي عجیبی داشت، احساس شیرینی که تا بحال هیچکدام از دخترهای فامیل دراو بوجود نیاورده بودند. با خود اندیشید: "آيا اين او بود كه چند روز قبل در بام خانه با صداي دلنشينش مرا منصورخان صدا كرد و از من خواست تا روزهاي بعد بيشتر با او همكلام شوم؟".ا
غوطه ور در عوالم خود و محسور حرکات دلفریب او بود که ناگهان طاهره را دید متوجّه او شده آرام آرام بطرفش میآید. چون باو نزدیک شد گفت: " آقا منصور سلام، به چي اينطور زل زده وخيره نگاه ميكني".ا
هراسان بخود آمده با لکنت جواب داد: "هيچي.....همينطور.... داشتم.... شما را.... نگاه ميكردم" و بدون اينكه خود متوجّه باشد از دهانش در رفت و گفت: "آخه....براي اينكه شما .......خيلي زيبا هستيد".ا
طاهره خنده نمكيني كرد و گفت: "آفرين منصور آقا، ازاين حرفهام كه بلدي" و بعد اضافه كرد: " ميخوام تا خيابونهاي بالا شهر براي خريد برم، از تنها رفتن ميترسم، دوست داري تا اونجا همراهم بیای".ا
باورش نميشد، فكر كرد ميخواهد با او شوخي كند ولي چون طاهره را جدّي و مصمّم ديد فوري جواب داد: "اجازه بدهيد بمنزل رفته لباس بهتری بپوشم".ا
طاهره خنديد و گفت: "باشه، عجله ای ندارم ميتوني بری لباس عوض کنی، منهم بخانه ميرم تا لباس عوض كنم" و بعد در حاليكه براه ميافتاد آهسته گفت: "سر خيابان و در ايستگاه اتوبوس منتظرت هستم".ا
منصور با خودش گفت: "كور از خدا چه ميخواهد، دوچشم بينا" سر از پا نميشناخت، با سرعت بخانه رفت و سرو کله اش را لب حوض با آب شست تا گرد و غبار روز را از آن بزداید، سپس دربین لباسها بدنبال يك بلوز و شلوار نو و تميز برآمد تا بتن کند. دراینموقع مادرش باطاق آمد و چون اورا هراسان ديد پرسید: "مادر، دنبال چی میگردی".ا
منصور جواب داد: "دنبال يك پيراهن و شلوار خوب ميگردم" و چون دید مادرش با تعجب باو نگاه میکند توضیح داد:
زيرا ميخواهم بيك جشن دوستانه بروم"ا "
مادرش گفت: "خوش باشي عزيزم، صبر كن تا يكدست لباس نو برات بياورم".ا
يكدست لباس نو كه براي عيد نوروز سال قبل اوخريده بودند و تنها یکبار بتن کرده بود از صندوق بيرون آورد و باو داد، بوي نفتالين ميداد و قدري چروك بود ولي هرچه بود نو و تميز بود. آنها را پوشيد و براي زدودن بوي نفتالين مقداري از عطر مادر بآن زد، سرش را كه سال تا سال شانه نميزد شانه زده مرتّب كرد و بدون درنگ از خانه بيرون رفته بسوي ايستگاه اتوبوس براه افتاد.ا
طاهره هنوز نيامده بود ولي ديري نگذشت كه از دور پيدايش شد و با رسيدن اتوبوس او هم به ايستگاه رسيد، سوار شدند و در كنار يكديگر روي صندلي نشستند. چادري مشكي اندام طاهره را درخود ميپوشاند و در زيرآن پيراهن آبي رنگ قشنگ و چسبانی دربرداشت كه بيش ازهرچيز برجستگيهاي سينه اش را با زيبائي هرچه تمامتر جلوه گر ميساخت.ا
تا زمانیکه اتوبوس از محدوده محله آنها دور نشده بود زیاد بهم نزدیک نشدند زیرا میترسیدند یکی از ساکنین محل و يا آشنايان آنها را با يكديگر ببينند ولي پس از طي چند خيابان طاهره خودش را باو نزديك كرد وپرسید:"ناراحت كه نيستي با من بيرون آمده اي".ا
درحاليكه گرماي بدن و لطافت بازوي طاهره رعشه ای بر اندامش انداخته و درعین حال از اینکه زنی جوان را درکنار خود میدید اعتماد بنفسش تقویت شده بود جواب داد: "نه، خيلي هم خوشحالم" و پس از قدری مکث که سعی میکرد بیشتر برخود مسلط شود و درعین حال سر صحبت را باز کرده باشد ناگهان پرسيد: "راستي شنيده ام شما بتازگي از شوهرتان طلاق گرفته ايد".ا
طاهره با تعجّب نگاهي باو كرد وگفت: "خبرها چقدر زود پخش ميشوند" و بعد اضافه کرد: "از چه كسي اين موضوع را شنيده اي".ا
منصور که بلافاصله متوجه شد سؤال بیجائی کرده برای اینکه خودرا تبرئه کند جوابداد: "مثل اينكه همه اهالي محل از اين موضوع با خبر هستند".ا
خنده سرد و زودگذری بر لبان طاهره نشست و گفت: "داستانش طولاني و حزن انگیز است، آخرش اينكه من و شوهرم پس از شش سال زندگي مشترك نتوانستيم ادامه دهيم و از هم جدا شدیم".ا
منصور گفت: "از شنیدن این موضوع متأسفم، شما خیلی جوانید، دراينصورت بايستي خيلي زود ازدواج كرده باشيد".ا
او گفت: "همينطوراست، من الان بيش از بيست و چهار سال ندارم و بدبختانه يك زن مطلقه هستم".ا
منصور که متوجه شد این باب گفتگو طاهره را بیاد خاطرات غم انگيز گذشته خود میاندازد رشته صحبت را عوض كرد و پرسيد: "حالا نگفتيد كجا ميخواهيد برويد وچه ميخواستيد بخريد".ا
طاهره جوابداد: "چيز بخصوصي نميخواستم، شايد يك جفت جوراب و يك زيرپوش بخرم ولي راستش اينكه ازتنهائي خسته شده بودم دلم ميخواست با يكي صحبت كنم وخوشحالم ازاينكه با شما آشنا شده ام" و بلافاصله اضافه کرد: "راستي شما كلاس چندم هستيد".ا
منصور فوري جواب داد: "هجده سالمه و كلاس پنجم دبيرستان را تمام کرده ام".ا
خنده اي از روي خريداري لبان طاهره را از هم گشود و گفت: "ماشاء الله اندم درشتي هم داريد، فكر ميكنم ورزشكار نيز باشيد".ا
منصور مغرورانه جوابداد: "عضو تیم والیبال دبیرستان هستم و گاهي نیز درخانه با وسائلي كه دارم حركات نرمش انجام ميدهم".ا
تا وقتيكه طاهره خريدهايش را كرد و بخانه برگشتند از هر دري با هم صحبت كردند. ضمن صحبتها منصور متوجه شد دلیل عمده طلاق طاهره عقیم بودن شوهرش بوده که بچه دار نميشده و ضمن اينكه اورا بسیار دوست داشته وازاين بابت شكايتي نميكرده ولي خانواده شوهرش طاهره را دراین رابطه مقصّر دانسته و هر روز با نيش و كنايه این موضوع را باو یادآوری میکردند تا اینکه زن و شوهر چاره کار را در جدائي يافته بودند.ا
منصور براي اوّلين بار در عمرش با زني زيبا همراه شده بود كه بي تكلّف با او صحبت ميكرد. طاهره نیز چون ميديد منصور از نزديك شدن باو شرم دارد او خود در هر فرصتي بازوي منصور را در دست گرفته خودرا باو نزدیک میکرد.ا
در آخرين ايستگاه نزديك محلّه تك تك پياده شدند و هركدام با فاصله بطرف خانه روان گشتند. قبل از پياده شدن از اتوبوس طاهره از او خواست شب در پشب بام اورا ملاقات کند.ا
منصور شاد و خوشحال بخانه رفت، مادرش كه انتظار نداشت او باين زودي باز گردد با تعجّب پرسيد: "چرا اينقدر زود آمدي، چه جشني بود كه باين زودي تمام شد".ا
او كه از شوق قرار ملاقات با طاهره روی پا بند نبود و در هوا سير ميكرد براي اينكه مادرش را از سر باز كند گفت: "نميدانم، جشن تمام نشده بود، من زود بيرون آمدم" و چون احساس گرسنگي ميكرد از مادرش پرسيد چيزي براي خوردن دارد.ا
مادرش در حاليكه قر و لند ميكرد گفت: "پناه برخدا، همه چيز دنيا عوض شده ديگر در جشنها حتّي يك لقمه نان هم به مهمانان نميدهند تا حداقل ته دلشان را بگيرد" و بعد اضافه کرد: "خوب عيب ندارد صبر كن الان برايت آش گرم ميكنم تا بخوري" و براي گرم كردن آش بسوي آشپزخانه رفت.ا

6
اولین بوسه
پس از خوردن آش چون تاريكي شب در رسيده بود منصور براي گستردن بستر و در حقيقت ديدن طاهره ببام رفت. آنشب پدرش کشیک داشت و بخانه نميآمد و اطمينان داشت مادرش نیز زود میخوابد، از خوشحالي در پوست نميگنجيد، به آسمان نگاه كرد از ماه خبري نبود و تاريكي محض بر فضا حكومت ميكرد، اگر یکی از همسايگان بطور اتّفاقي از سر ديوار نگاهي باطراف ميانداخت نميتوانست چيزي ببيند و بطور كلّي فضا براي ديدارهاي پنهاني ايده آل بود.ا
هنوز بستر خودرا كاملا" پهن نكرده بود كه از صداي تكان دادن ملافه در پشت بام خانه حاج تقي دانست طاهره نيز درحال آماده كردن بسترش ميباشد. بي اختيار آرزوي داشتن همسري چون او بدلش چنگ زد و بسوی دیوار كشيده شد، دست بر آن نهاد واز سر ديوار سياهي اندام اورا ديد كه درحال گستردن بستر خم و راست ميشد.ا
مثل اينكه او هم حضور منصور را حس كرده باشد پس از فراغت از کار آهسته وخرامان بسوی ديوار آمد، درسایه روشن نور کمرنگی که از لامپ تیر چراغ برق سرکوچه از پشت باو میتابید منصور توانست خطوط اندام اورا درتاریکی تشخیص دهد. چادر بر سر نداشت و صورتش بدرستی دیده نمیشد ولی منصور میتوانست حركت نرم قدمهای اورا که درگوش او هارمونی خاصی داشت، بشنود.ا
چون به کنار دیوار رسید دو دستش را روي دست منصور بر سر ديوار گذاشت. از این حرکت لرزش محسوسی سراپاي وجود او را فرا گرفت و حرارت دستهای او چون جریان برقی قوی در سرتاسر وجودش جاری شد، بي اختيار دست دیگرش را بالا آورد و دستهای طاهره را درمیان دستان لرزان و ملتهب خود گرفت، در تاريكي شب لحظه اي بدون اینکه کلامی بزبان آورد چشم در چشمهای طاهره که درتاریکی شب برق خاصی داشت دوخت. درآن حال قادر نبود کلامی بر زبان آورد. شوقی بی پایان اورا برآن میداشت تا از سر دیوار پریده بدن زیبای طاهره را در آغوش کشد. ديگر از اينكه ديده شوند ابائي نداشت. حس میکرد اين جهان و هر چه درآن است باو تعلّق دارد. دراين حال ناگهان طاهره خودرا باو نزديك كرد و بوسه اي خيلي سريع بر لبهاي او نهاد و سپس چون غزالي رميده دست از دست او بيرون كشيد و بسوی درب بام خانه خود رفت.ا
منصور که انتظار این حرکت را نداشت دست بر دیوار مانند مجسّمه اي سنگی برجاي خود خشك شد و چون موجودی هيپنوتيزم شده بجاي خالي او درتاریکی خيره ماند، پس از چند لحظه بي اختيار و با ناباوری دست بر لبهای خود نهاد و درحاليكه شيريني بوسه اورا همراه با حرارت لبهايش هنوز روی لبهای خود حس ميكرد از دیوار جدا شد و نالان خودرا به ميان بسترش انداخت و درحاليكه هر دو دست را بر روي قلبش نهاده بود بآسمان خيره شد. قادر نبود اتفاقی را که افتاده برای خود تجزیه و تحلیل کند، چند بار دست بر صورت خود کشید تا اگر خواب دیده وتمام اینها رؤیا بوده از خواب بیدار شود ولی خیلی زود متوجه شد که با واقعیتی انکار ناپذیر روبروست و آن اینکه طاهره اورا دوست دارد و با این بوسه برآن صحه گذاشته است .ا
آنشب هوا صاف بود و نسيم خنكي ميوزيد ولي بدن منصور چون كوره آتش ميسوخت و درخود احساس خفگي ميكرد، زيرپوش ركابي خودرا درآورد و كاسه آبي را که در كنار بستر خود نهاده بود برداشته تا ته سر كشيد.ا
پس از اينكه قدري آرامش خودرا باز يافت برخاست و دوباره از سر ديوار نگاهي بآنطرف انداخت، فكر كرد شايد طاهره دوباره ببام آمده باشد. حالا دیگر چشمانش بتاریکی عادت کرده بود و میتوانست درنور ستارگان بستر خالی اورا ببیند. لازم بود اورا ديده باو بگويد كه با بوسه خود آتش بجان او انداخته است.ا
چون اورا ندید بازگشت و در بستر خود دراز کشید. خواب بکلی از چشمانش رفته بود، نميتوانست بخوابد، بمجرد اینکه صدائی بگوشش میرسید با تصور اینکه طاهره دوباره ببام آمده است از جای میپرید و بکنار دیوار میآمد و به بسترخالی طاهره چشم میدوخت.ا
چون تا دیروقت بیدار ماند و از آمدن طاهره خبری نشد همانطور که در بستر خود دراز کشیده بود بخواب رفت و روز بعد هنگامیکه آفتاب کاملا" بالا آمده و بستر اورا پوشانده بود بیدار شد و همانموقع صدای مادرش را شنید که نگران بالای سرش ایستاده و میپرسید: "منصور، مادرجان، حالت خوبه، چرا پا نمیشی بری سر کارت" و بعد اضافه کرد: "توهر روز صبح زود پا میشدی، چی شده امروز خوابت برده".ا
منصور از جا پرید، نگاهی باطراف کرد چون چشمش بدیوار خانه حاج تقی افتاد بیکباره تمام حوادث شب گذشته بخاطرش آمد. بدون توجه باینکه مادر نگاهش میکند خودرا بدیوار رساند و از سر دیوار بام خانه حاج تقی را نگاه کرد، بستر طاهره جمع و در چادرشبی پیچیده شده بود. با خود گفت: "هنگامیکه من خواب بوده ام او ببام آمده و خوابیده است. خود را سرزنش کرد که چرا بیشتر تاب نیاورده تا بیدار بماند و آمدن اورا ببیند".ا
مادرش که با تعجب رفتار اورا زیر نظر داشت با تصور اینکه او هنوز بیدار نشده و خواب میبیند گفت: "بمیرم، مثل اینکه بچه ام تب داره و داره تو خواب راه میره" و درحالیکه بسمت او میرفت تا دستش را گرفته بیدارش کند گفت: مادرجون، چی شده، چرا اینطرف و آنطرف چشم میندازی".ا
منصور ناگهان متوجه بی احتیاطی خود شد و درحالیکه سرش را در دستها گرفته بود در جواب مادرش گفت: "چیزی نیست، مثل اینکه کمی سرما خورده ام" و بعد اضافه کرد: "فکر نمیکنم امروز بتوانم سرکار بروم، بهتره قدری استراحت کنم".ا
مادر که با دیدن حال پریشان پسر بر همین باور بود بلافاصله تأیید کرد: "آره مادر، با این حالی که داری فکر نمیکنم بتونی سرکار بری، بریم پائین تو اطاق یک چیزی بخور بعد برات جا بندازم بخوابی".ا
بستر را جمع کرده پائین آمدند. منصور دست و رو را شست وبر سر سفره صبحانه که مادرش آماده کرده بود نشست. هنوز از فکر اتفاقی که شب گذشته برایش افتاده بود گیج و منگ بود. برای یک لحظه نیز صورت طاهره از نظرش دور نمیشد. بی اختیار چند بار دست بر لبهای خود کشید تا جای بوسه اورا لمس کند. ازاین تصور که طاهره اورا دوست دارد و برای اثبات دوستی خود اورا بوسیده است شوقی دردل خود احساس میکرد، حالا منصور خجالتی که از صحبت با دختران همسایه و فامیل فراری بود خودرا قادر میدید تا درصورت دیدن طاهره اورا در آغوش کشد، همان حالتی که شب گذشته پس از بوسه وجودش را تکان داده بود.ا
مادر که متوجه شد منصور به سفره صبحانه خیره شده و چیزی نمیخورد نگران حال پسر چای را دم دست او نهاد و گفت: "عزیزم، چرا اینطور ماتت برده، یک چیزی بخور حالت بهتر میشه" و بعد اضافه کرد: "اگر حالت خوب نیست میخوای چادر سر کنم با هم بریم دکتر".ا
منصور که باز هم پی برد حالت او مادرش را نگران میکند و ممکن است شبهای آینده ببهانه اینکه حالش خوب نیست از رفتن و خوابیدن او روی بام جلوگیری کند، بتندی چند لقمه نان و پنیر خورد و چای را لاجرعه سرکشید و از جا برخاست و برای رفتن بیرون بهانه آورد که باید بروم از عطاری حسین آقا قدری جوشونده بگیرم تا برام دم کنی و بخورم شاید حالم کمی بهتر بشه".ا
مادر فورا" اعتراض کرد: "نه مادرجان، تو باید استراحت کنی، من خودم میرم از عطاری برات جوشونده میگیرم" ولی منصور که دل و روحش درهوای یار بود درحالیکه لباس میپوشید درجواب مادر گفت: "حالم کمی بهتر شده، خودم برای خرید جوشونده میروم" و بدون اینکه باصرار مادر که تأکید به استراحت او داشت توجه کند، عازم کوچه شد.ا
هنگامیکه خودرا درکوچه دید مستقیم بسوی خانه حاج تقی - که درب آن درکوچه جنبی خانه آنها قرار داشت - رفت. آنقدر بیقرار دیدن طاهره بود که تصمیم گرفت درکوب خانه حاج تقی را بکوبد باین امید که طاهره برای باز کردن در بیاید. با این تصمیم دست برحلقه در گذاشت تا آنرا بصدا درآورد که ناگهان در باز شد و همسر پیر حاج تقی در آستانه آن ظاهر گردید و چون منصور را پشت در دید با تعجب و نگاهی پرسنده باو خیره شد.ا
منصور که انتظار دیدن همسر حاج تقی را نداشت برای چند لحظه حیران ماند که چگونه حضور خودرا در آنجا توجیه کند، ناگهان فکری بخاطرش رسید و پس از سلام گفت: "ببخشید خانم، امروز یک تکه از لباسهایم را که سر دیوار شما گذاشته بودم گم شده، فکر کردم شاید تو حیاط شما افتاده باشد، برای اطمینان ممکن است نگاهی بحیاط شما بیندازم".ا
همسر حاج تقی که منصور را میشناخت گفت: "صبرکن جوان، خودم برم تو حیاط را بگردم، اگر لباسی پیدا کردم برات میارم" و داخل خانه شد و درب را بست".ا
منصور درحالیکه پا بپا میکرد و از دروغی که گفته بود خودرا سرزنش مینمود نگاهی باطراف کرد تا ببیند از همسایگان کسی متوجه حضور او درآنجا شده یا خیر. ازاین میترسید که مادرش از خانه خارج شده اورا پشت درب خانه حاج تقی ببیند و دراین رابطه اورا که ببهانه خرید جوشانده از خانه خارج شده بود، سؤال پیچ کند.ا
مدتی پشت درب خانه حاج تقی ایستاد و چون از همسر او خبری نشد با این تصور که ممکن است طاهره برای خرید بیرون رفته باشد، برای دیدن او راهی بازارچه محل شد.ا
چند روز گذشت و منصور موفق بدیدن طاهره نشد. هر روز غروب که برای گستردن بستر به بام میرفت مدتی این پا و آن پا میکرد و از سر دیوار به بام خانه حاج تقی سرک میکشید شاید موفق بدیدار طاهره گردد ولی گویا طاهره دیگر به بام نمیآمد و بسترش همانطور مچاله شده در چادرشب روی بام خاک میخورد.ا
روزها دیرتر از معمول سر کار میرفت و غروب ببهانه های مختلف زودتر محل کار خودرا ترک میکرد و بطرف خانه میآمد. در راه، بازارچه و تمام نقاطی را که احتمال میداد طاهره را در آنجا ببیند از نظر میگذراند.ا
شبها تا دیروقت بیدار میماند و دربستر خود با چشمهای باز دراز میکشید و به ستارگان آسمان چشم میدوخت. با کوچکترین صدائی از جا میپرید و از سر دیوار به بام خانه حاج تقی چشم میدوخت. بی تاب دیدن طاهره بود و در انتظاری کشنده روز را به شب و شب را بروز میرساند. گاهی باین فکر میافتاد که نکند طاهره اورا بازی داده است. شاید میدانسته که او جوانی کمرو وخجالتی است و باینوسیله قصد داشته ضمن فریفتن او با دیدن تب و تاب و بیقراریش لذت ببرد.ا
جرأت نمیکرد دیگر حتی از بچه های محل هم سراغ اورا بگیرد زیرا میترسید کنجکاوی او درمورد طاهره رازش را فاش کند و این بار ازاین طریق مورد تمسخر آنها قرار گیرد.ا

7
شب فراموش نشدنی
در یکی از شبها که برای خواب به بام رفت طبق معمول از سر دیوار نگاهی به بام خانه حاج تقی انداخت و با تعجب بستر طاهره را گسترده دید. بی تاب دیدن او مدتی کنار دیوار ایستاد و بستر خالی اورا زیرنظر گرفت ولی چون انتظار بطول انجامید قصد آن کرد تا از شکافی که در قسمتی از دیوار بین دو بام ایجاد شده بود بآن طرف رفته منتظر آمدن او بماند ولی چون از آمدن طاهره مطمئن نبود با این تصور که ممکن است حاج تقی و یا همسرش قصد آمدن ببام و خوابیدن دربستر گسترده را داشته باشند از رفتن منصرف و دربستر خود بانتظار شنیدن صدائی آشنا دراز کشید.ا
تاریکی قیرگون شب همه جا را فرا گرفته بود و ابر سیاهی ستارگان آسمان را از دید پنهان میکرد. صدائی از بامهای اطراف شنیده نمیشد و این خود نشان میداد که شب به نیمه نزدیک شده و همسایگان همه بخواب رفته اند.ا
دراینموقع که میرفت تا لشگر خواب بر چشمهای منصور غلبه کند صدای قژ قژ باز و بسته شدن درب بام خانه حاج تقی خواب از سر او پراند و فهمید کسی ببام خانه آمده است.ا
از جا برخاست و با پنجه های پا به دیوار نزدیک شد وآهسته از روی آن سرک کشید تا چنانچه حاج تقی و یا همسرش ببام آمده باشند اورا نبینند. هنوز چشمش بتاریکی عادت نکرده بود که شنید کسی آهسته گفت: "منصور توئی، هنوز بیداری، چرا نخوابیده ای".ا
صدای طاهره را شناخت، از خوشحالی نزدیک بود فریاد بکشد ولی با اینهمه آهسته جواب داد: "نتونستم بخوابم، یعنی خوابم نمیبرد" بعد اضافه کرد: "این چند روز کجا بودی، شبها برای خواب ببام نمیآمدی".ا
طاهره جواب داد: "رفته بودم خانه برادرم. همسر او وضع حمل کرده بود. خدا بآنها یک پسر کاکل زری داده است".ا
طاهره کلمه "کاکل زری" را چنان شیرین ادا کرد تو گوئی آرزو داشت آن کاکل زری فرزند خود او باشد.ا
منصور با لحنی که بوی شکایت میداد گفت: "آخه تو رفتی بدون اینکه بمن اطلاع بدی" و بعد مثل اینکه متوجه این موضوع شد که اصولا" طاهره مجبور نبوده اورا درجریان رفت و آمد های خود بگذارد برای دلجوئی اضافه کرد: "من نگرانت شده بودم".ا
طاهره با ریشخند گفت: "یعنی اینقدر دوستم داری که از غیبتم نگران میشوی".ا
منصور جوابداد: " خودت باید اینرا بهتر بدانی".ا
طاهره برای اینکه ثابت کند او هم دلش برای منصور تنگ شده و دوستش دارد دستهای خودرا بالا آورد و درحالیکه صورت منصور را بین دو دست میگرفت بوسه ای بر لبهای او زد و گفت: "عزیزم، از قدیم گفته اند، دل به دل راه داره".ا
دراینموقع که آنها گرم گفتگو بودند ناگهان صدای پائی که از راه پله بام خانه منصور میآمد آنها را متوجه خطر کرد. طاهره پشت دیوار خم شد ومنصور بسرعت برگشته خودرا به بستر رساند و بر آن دراز کشید.ا
مادر او بود که آهسته بالا آمده بود تا از حال فرزند خود با خبرشود. چون اورا دربستر خفته دید نگاهی کنجکاوانه باطراف کرد و دوباره با سر پنجه های پا بسوی راه پله رفت.ا
منصور وقتی مطمئن شد مادرش پائین رفته از بستر برخاست و بسوی دیوار رفت تا گفتگوی شیرین خودرا با طاهره دنبال کند ولی اورا ندید، با تصور اینکه رفته و در بسترش خوابیده چند بار آهسته اورا صدا کرد ولی چون جوابی نشنید و درعین حال نمیتوانست درتاریکی شب تشخیص دهد که او دربسترش خوابیده و یا پائین رفته است بسوی بستر خود بازگشت.ا
ازاینکه مادرش گفتگوی شیرین آنها را برهم زده بود آزرده و خشمگین بود. اگر با آمدن بیموقع خود مزاحم آنها نشده بود شاید میتوانستند ساعتها با هم گفتگو و درد دل کنند وشاید این فرصت را هم پیدا میکرد تا به آنطرف دیوار پریده اورا در آغوش کشد".ا
زمان و مکان را فراموش کرده بود. نمیدانست چند ساعت از نیمه شب گذشته است. مطمئن بود مادرش از رفت و آمد او روی بام صداهائی شنیده که به بام آمده است. ازاینکه نمیتوانست به آزادی و بدور از نگاه دیگران با طاهره صحبت کند رنج میبرد. شوق اینکه روزی بتواند اندام زیبای او را درآغوش کشد آتش بجانش میزد. پیراهن خودرا از تن خارج کرد و درمیان بسترش که نسیم نیمه شب آنرا خنک کرده بود دراز کشید.ا
از هجوم فکر و خیال نمیتوانست بخوابد، حالا دیگر مطمئن بود که طاهره اورا دوست دارد. برای اولین بار درزندگی شیرینی این حالت را با تمام وجود خود احساس میکرد. دست بر لبها کشید تا جای بوسه طاهره را لمس کند، چه شیرین بود این بوسه. نفس عمیقی از سینه بیرون داد و دستها را تا کرده زیر سر نهاد وبا این تصمیم که در دیدار آینده با شجاعت به طاهره بگوید: "دوستش دارد و حاضر است بهر قیمت که شده با او ازدواج کند" چشمان خودرا برهم نهاد تا شاید بخواب رود.ا
هنوز چشمهای او بدرستی گرم نشده و دربین خواب و بیداری معلق بود كه ناگهان حركت موجود ديگري را در بستر خود حس كرد و قبل از اینکه بفهمد چه پیش آمده بازوان گرم و لطیفی بدور گردنش حلقه شد و در پی آن حرارت سوزان لباني داغ را بر لبان خود احساس كرد.ا
چشم باز كرد و درتاريكي شب چشمهاي برّاق طاهره را دید كه چون چشمهاي پلنگی وحشی ميدرخشيد.ا
طاهره که متوجه شد منصور ازخواب پریده و ممکن است ناخودآگاه از تعجب فریاد کند فوري دست بر دهان او نهاد و گفت: "منصور نترس... منم... طاهره... " و اضافه کرد: "هوا سرد بود ديدم لخت خوابيدي آمدم لحاف را رويت بيندازم تا گرم شوی" و همزمان با این جمله لحاف چهل تکه را باز و بروی منصور کشید.ا
گرچه طاهره برای استتار، لحاف را بروی او کشید ولی گفته او زیاد هم بیمورد نبود چون منصور واقعا" ميلرزيد، معلوم نبود لرزش او از سرما و یا از هيجان واضطراب از این رویداد غیر منتطره است. بدون اختيار و ناشیانه دست در كمر طاهره انداخت و اورا سخت بخود فشرد بطوريكه ناله او درآمد و با اعتراضی توأم با غمزه گفت:"منصور چه ميكني، ميخواهي كمرم را بشكني؟".ا
كمرش را رها كرد ولي دستهایش با شوقی بیشتر براندام نرم او تازیدن گرفت. طاهره چنگ در موهای منصور زد و درحاليكه سينه هاي سفتش را به سينه او فشار ميداد لبهايش را بباد بوسه گرفت.ا
اوّلين بار بود که منصور زني را درآغوش خود میدید، نميدانست چه بايد بكند ولي باكي نبود چون طاهره خود اورا راه ميبرد و خوب هم ميدانست چه بايد بكند تا اينكه در اوج شهوت و هيجان تنها پيراهن خود را نیز از تن بدر كرد و چون کوره ای از آتش ببدن منصور پیچید.ا

8
شبها وشبهاي بعد نيز اين حادثه تكرار شد. حالا ديگر منصور آن جوان خام و ناپخته قبل نبود و ميدانست چه بايد بكند بطوريكه گاهي اوقات طاهره بشوخي ميگفت: "تو خيلي با استعدادي و خيلي زود رسم و رسوم کارها را ياد ميگيري". و بعد اضافه ميكرد: "خوشا بحال همسري كه با تو ازدواج كند".ا
منصور بلافاصله جواب میداد: "يعني اينكه تو نميخواهي با من ازدواج كني".ا
طاهره خنده تلخي ميكرد و ميگفت: "بهتر است حالا راجع باين موضوع اصلا" صحبتي نكنيم" و خاموش ميشد.ا
منصور چون احساس ميكرد طاهره دوست ندارد دراينمورد صحبت كند و از طرفي اوهم در آن شرايط آماده ازدواج نبود، سكوت ميكرد و دراين زمينه زیاد پافشاری نمی نمود.ا
زمان براي منصور مانند برق ميگذشت، شبها طاهره مثل گربه اي نرم و چالاك از لاي بريدگي ديوار ميخزید و نزد او ميآمد و يا منصور چون پلنگي تيزپا از ديوار پريده به بستر او ميرفت و پس از سيراب شدن از وصل یکدیگر در سكوت نيمه هاي شب هركدام به بستر خود باز ميگشتند.ا
خوشبختانه دراينمدّت كسي آنها را نديد و خطري ايجاد نشد، هر زمان منصور قصد آن میکرد تا نزد طاهره برود لحاف را طوري قرار ميداد تا چنانچه مادرش سر زده ببام آيد تصوّر كند خوابيده است. طاهره نيز اطمينان داشت خاله يا شوهر خاله اش هرگز ببام نخواهند آمد.ا
پس از دوماه عشق ورزی و شور و دیوانگی ناگهان در رفتار طاهره تغییراتی کلی ظاهر شد. آتش عشق او که منصور را میسوزاند بیکباره خاموش گردید. دیگر آن میل و اشتیاق قبلی را به همبستری با منصور نشان نمیداد و هر از گاه كه منصور نزد او ميرفت پس از ساعتي بوس و كنار و نوازش اورا به شبهاي بعد نويد ميداد.ا
منصور که دليل اين سردی وعدم تمكين را نمي فهمید چند بار از او دراين مورد سؤال كرد ولي طاهره درعين حال كه اورا نوازش ميكرد جواب قانع كننده اي نیز باو نميداد. گاهی بيماري را بهانه میکرد وگاهی عدم تمایل به همبستری را. يكبار هم با كج خلقي از اصرار منصور براي آميزش بيشتر بحالت قهر بستر اورا ترك كرد و مدتی خودرا باو نشان نداد و حتّي براي خواب هم ببام نيامد.ا
منصور که دیوانه وار در آتش عشق او میسوخت از این سردی ناگهانی دیوانه شده بود، هر روز ساعتها جلوی خانه حاج تقي قدم میزد و چشم به درب خانه اوميدوخت تا شاید طاهره بیرون آمده با او همکلام شود ولی از او خبری نمیشد.ا
حالا دیگر منصور برای گرفتن هر خبری از حال طاهره نزد بچه هاي محل ميرفت و از آنها سراغ طاهره را میگرفت. بچه های محل كم كم متوجّه حرکات غیر عادی و التهاب شدید او دراینمورد شده و با نگاههائی آکنده از تعجب اورا مینگریستند ولي اينها دیگر براي منصور مهم نبود، او ميخواست بهر وسيله شده از حال طاهره با خبر شود، حاضر بود اورا دیده از او بخاطر اصرار در هم آغوشي بيشتر معذرت بخواهد و باو بگويد كه حاضر است از اين ببعد تنها به نوازشهاي او اكتفا کند.ا
بالاخره دریکی از روزها اورا در بازارچه محل ديد. بدنبالش راه افتاد و در فرصتي کوتاه و دوراز چشم رهگذران خود را باو رسانده سلام كرد. طاهره هم با خوشروئي جواب سلامش را داد.ا
منصور پرسيد: "اين مدت كجا بودي و چرا براي خوابيدن ببام نميآمدي".ا
طاهره جواب داد: "حال خاله ام خوب نبود، مجبور بودم نزدش بمانم و از او پرستاري كنم".ا
منصور گفت: "ميتونستي يك خبر كوچك بمن داده مرا از سرگرداني نجات بدی".ا
چون در كوچه بواسطه عبور اهالي امكان صحبت زیاد نبود طاهره گفت: "امشب ببام ميآم تا بيشتر با هم صحبت كنيم" و از او دور شد.ا
منصور شب زودتر از هميشه ببام رفت و دربسترش نشسته منتظر او شد. از اينكه دوباره اورا خواهد دید خوشحال بود ولي دلش گواهي نميداد بتواند باز هم چون گذشته اورا درآغوش کشد.ا
شب به نيمه نزدیک میشد که صداي حرکت او را از پشت دیوار شنيد، بلافاصله از ديوار پريده نزدش رفت. برخلاف گذشته كه طاهره هميشه نيمه برهنه از اواستقبال ميكرد با لباس در بستر نشسته بود. اورا در آغوش گرفته بوسيد. هنگام بوسیدن از قطرات گرمي كه بر صورت طاهره جاري بود متوجّه شد گريه ميكند. آه از نهادش برآمد، دوباره صورت او را كه با اشكهاي شور آبياري ميشد بزیر بوسه گرفت و ملتسمانه علّت را جویا شد.ا
پس از سکوتی طولاني كه عمري بر او گذشت طاهره جواب داد: "شوهرم پیغام داده كه هنوز دوستم دارد وحاضر است هر طور بخواهم با من آشتي كند".ا
منصور بيدرنگ پرسید: "خوب تو چه جواب دادي".ا
طاهره گريان جوابداد: "نميدانم، هنوز جوابی باو نداده ام" و ناگهان منصور را سخت درآغوش گرفت و همانطور که میگریید گفت: "تورا دوست دارم و نميخواهم از تو جدا شوم ولي چون ما نميتوانيم با اين وضع براي مدّتي طولاني ادامه دهيم و از طرفي من نهايتا" بايستي شوهر كنم فكر كردم بهتر است نزد او برگردم".ا
حالا نوبت منصور بود كه بيتابي كند لذا فوری گفت: "اگر قدري صبر كنی تا من درسم تمام شود كاري پيدا میکنم، آنوقت ميتوانيم رسما" با هم ازدواج کنیم".ا
طاهره در حاليكه آهي طولاني از سينه بيرون ميداد گفت: "همانطور كه قبلا" هم برايت گفته ام ازدواج من و تو بهيچوجه امكان پذير نيست".ا
با اينكه منصوراز شنيدن اين حرف سخت غمگين و آزرده شد ولي در کنه ضمیرش به طاهره حق ميداد که بخانه شوهرش باز گشته زندگي قانوني خودرا شروع كند لذا درحالیکه اورا سخت بسینه میفشرد پرسید: "آیا شوهرت را دوست داری؟"
طاهره نالان جوابداد: "او مرد خوبی است و در چند سالی که با او زندگی کرده ام بمن بدی نکرده، تنها بچه دار نشدنمان سبب ناراحتی و زخم زبان مادر و خانواده او شده بود".ا
حالا منصور بر سر دوراهی قرار گرفته بود، نمیدانست چه باید بکند. همانطور که طاهره گفته بود ازدواج آندو درحال حاضر امکان پذیر نبود از طرفی ترک طاهره که شیرینی عشق را برایش به ارمغان آورده بود برایش سخت تحمل ناپذیر بود. درحالیکه هنوز طاهره را در آغوش داشت ناگهان پی برد چقدر این موجود ظریف و زیبا را دوست دارد وبهیچوجه قادر نیست مانع خوشبختی و سعادت زندگی او شود لذا ناگهان صورت اورا بین دودست خود گرفت و ضمن بوسیدن پیشانیش گفت: "عزيزم، حق با توست، منهم موافقم تا تو هرچه زودتر نزد شوهرت باز گردي".ا
از شنیدن این حرف طاهره چنان خوشحال شد که دوباره منصور را در آغوش گرفت و ضمن بوسیدن و ابراز قدردانی، از او قول گرفت تا با هيچكس در مورد رابطه شان صحبتي نكند و اين راز سر بمهر تا ابد بين خودشان باقي بماند.ا
منصور دست بر قلب خود نهاده گفت: "باشد، هرچه تو بخواهی خواهم کرد" واضافه نمود: "خوشحالم ازاینکه میخواهی دوباره سر زندگی قبلی خود باز گردی، برایت آرزوی خوشبختی میکنم" ودستهای طاهره را بوسید و از او جدا شد و خیلی سریع ببام خانه خود بازگشت.ا

9
دیدار دوباره
چند روز بعد طاهره منزل خاله اش را ترك گفت. موقع رفتن از منصور خداحافظي نكرد ولي احتیاجی هم نبود چون منصور رفتنش را از خالي بودن جاي بسترش در بام فهميد.ا
در حاليكه همسايگان اطّلاع يافته بودند طاهره با شوهرش آشتي كرده ولي هيچكدام نميدانستند او بكجا رفته است وخاله اش نيز دراینمورد چیزی بکسی نمیگفت.ا
با شروع سال تحصیلی دوباره درس و انجام تكاليف دبيرستاني مثل قبل شروع شد. منصور که شیرینی یک عشق زود گذر را در قلب خود داشت مانند گذشته در درسها ساعی و درتیم والیبال دبیرستان همچنان جزو بهترین بود.ا
زمان بسرعت ميگذشت. پس از گرفتن ديپلم موفق شد وارد دانشگاه شده بتحصیل در رشته طب بپردازد و با گذراندن دوره های لازمه درنهایت موفق باخذ درجه دكترا و تخصص در بيماري زنان و زايمان گردد.ا
از آنجائیکه براي باز كردن مطب مجبور بود مدّت چهارسال در خارج از تهران طبابت نمايد از طرف وزارت بهداشت مأمور خدمت در يكي از شهرهاي دورافتاده کشور گردید.ا
با اينكه در دوران تحصيل با دختران زيادي آشنا شده بود كه همگي زيبا و تحصيل كرده و حتي آماده ازدواج با او بودند ولي هيچگاه ياد طاهره از خاطرش محو نميشد و حضور اورا هرروز و در همه جا حس ميكرد و تمايلي شديد براي ديدن دوباره او داشت.ا
روزي درحاليكه بيماران را يك بيك ويزيت ميكرد زني وارد مطب شد. منصور بدون توجه باو و درحالیکه پرونده اش را مطالعه میکرد باو دستور داد تا روی تخت معاینه دراز کشد و هنگامیکه پرونده را از دست نهاد و بسوی بیمار رفت ناگهان از دیدن او یکه خورده برجای ایستاد زيرا متوجه شد زن بيمار طاهره است كه او هم با همان چشمان سياه و زيباي خود ناباورانه اورا نگاه ميكند.ا
طاهره از همان لحظه ورود اورا شناخت و ناخودآگاه آه كوتاهي از سینه برآورد. رنگش سفید شد و برای کنترل خود از فرو افتادن دست بر لبه میز گذاشت.ا
منصور فورا" بكمك او شتافت، زير بازويش را گرفت وآهسته بر روي يكي از صندليهاي مطب نشاند و دستور داد برايش لیوانی آب بیاورند.ا
پس از اینکه حالش كمي بهتر شد از حال او پرسيد. طاهره جوابداد: "با شوهرم كه مغازه قنّادي دارد دراين شهر زندگي ميكنیم" و ادامه داد: "زندگي راحتي داریم، شوهرم نيز مرا بحد پرستش دوست دارد و درحال حاضر داراي يك فرزند ده ساله نيز ميباشیم".ا
منصور نیز درحاليكه از ديدن طاهره و اینکه پس از سالها اورا یافته بود خوشحال بنظر میرسید خنديد و طبيبانه گفت:"مثل اينكه گفته بودي قادر نیستی بچه دار شوي".ا
طاهره در حاليكه قدري سرخ شده بود گفت: "كار خداست ديگر، اگر او بخواهد هر چيزي امكان پذير است".ا
منصور اورا معاينه كرد، از ترشّحات و درد سينه رنج ميبرد. نسخه اي برايش نوشت و از او خواست يكماه ديگر حتما" باز هم اورا ببيند.ا
طاهره خنديد و با لحني كه شوخي و خوشحالي از آن نمايان بود گفت: "چشم آقاي دكتر منصور، حتما" براي ديدارتان خواهم آمد".ا
پس از يكماه دوباره به مطب آمد، اين بار پسر ده ساله ای را نيز با خود آورده بود. پسري بود زيبا كه بيشتر از هر چيز چشمان سياه مادرش را به ارث برده بود. منصور با او دست داد و وقتي نامش را سؤال كرد پسربچه جوابداد:"نامم منصور است".ا
حالا نوبت او بود كه تعجّب كند، نگاهي پرسشگرانه به طاهره انداخت و حس كرد نگاهش را از او ميدزدد. ناگهان حوادث گذشته چون برق از خاطرش گذشت و همه چيز برايش روشن شد. بدون اراده جلو رفت و پسرك را در آغوش كشيد. پسرک كه انتظار چنین عكس العملی را از دکتر نداشت برگشته بمادرش نگاه كرد. طاهره براي اينكه رفتار دکتر را عادي نشان دهد براي پسرش توضيح داد دكتر از دوستان قديم خانواده ما است که در شهر تهران زندگي ميكند و حالا براي طبابت بشهر ما آمده است.ا
چون براي معاينه مادر، پسر را بخارج از اطاق فرستاد طاهره گفت: "فكر ميكنم دانسته باشي كه اين پسر تو است، چون شوهرم عقيم است و نميتواند بچه دار شود. من پس از بازگشت نزد شوهرم چون از تو حامله بودم همه چيز را برايش گفتم او هم نظر باينكه مرا يك طلاقه كرده بود ميتوانست دوباره رجوع كند، پس با قبول بچه و براي بستن دهان فاميل و آشنايان باين شهر آمديم تا زندگي دوبارمان را آغاز كنيم".ا
منصور از او پرسید: "چرا نام منصور را براي پسرت انتخاب كردي".ا
طاهره با نگاهي كه تا اعماق وجود او را سوزاند گفت: "نام تو عزيزترين نام براي من است و ميخواستم هميشه آنرا با خود داشته باشم".ا
منصور پرسید: "آیا شوهرت اطلاع دارد که من برای طبابت باین شهر آمده ام".ا
طاهره جواب داد: " لزومی ندارد اینرا باو بگویم، ولی اگر بپرسد باو خواهم گفت. او میداند که دوستش دارم و باو خیانت نخواهم کرد".ا
خوشبختانه بيماري طاهره مهلك نبود وبا چند نسخه بهبود يافت. تا زماني كه منصور درآن شهر طبابت ميكرد گهگاه باو سر ميزد و پسرش را نيز همراه خود ميآورد كه كاملا" با منصور مأنوس شده بود.ا
سالها سپري شد، منصور بتهران بازگشت و پس از مدتی ازدواج كرد و صاحب چند فرزند شد ولي هميشه طاهره و منصور درضمير او جاي ويژه اي داشتند.ا