اعتراف بازجو
پس از گذشت نه سال از کودتای 28 مرداد سال 1332 و دوران سیاه دیکتاتوری شاه که اکثر احزاب و سازمانهای
سیاسی ایران سرکوب و رهبران آن یا به جوخه های اعدام سپرده شدند و یا در زندانها جای گرفتند در سال 1339 از طرف زنده یاد پروانه فروهر پیشنهاد گردید تا برای بزرگداشت روز شانزده آذر - روز یورش ددمنشانه سربازان رژیم شاه به دانشگاه تهران وکشتن سه تن از دانشجویان دانشکده فنی بنامهای احمد قند چی، مصطفی بزرگ نیا و مهدس شریعت رضوی - هر ساله مراسمی بنام روز دانشجو در
همان روز در دانشگاه تهران برگزار گردد
ساواک رژیم شاه که از برگزاری چنین مراسمی در دانشگاه وحشت داشت فورا" دست بکار شد وهرسال قبل از شانزده آذر برای جلوگیری از برگزاری چنین مراسمی اقدام به دستگیری فعالین دانشگاهی و افرادی که از نظرآنها مشکوک بودند، مینمود
هرمز همکلاسی من یکی از این دانشجویان بود که در طی سالهای تحصیلی 38 تا 42 نماینده دانشجویان در تظاهراتی بود که بمناسبتهای مختلف در دانشگاه و بالاخص در دانشکده علوم برگزار میشد بهمین دلیل هر سال نام او در زمره کسانی بود که باید قبل از شانزده آذر دستگیر و زندانی شوند تا بزعم حکومت آبها از آسیاب بیفتد
یکسال پس از پایان دوران تحصیل دو هفته قبل از شانزده آذر در منزل او بودم تا در مورد یافتن کار در رشته تحصیلی خود با یکدیگر
مشاوره کنیم. حوالی عصر ناگهان زنگ آپارتمان اورا که در طبقه دوم ساختمانی در نزدیک دانشگاه بود، زدند. چون انتظار کسی را
نداشت آهسته از پشت شیشه پنجره نظری به بیرون انداخت و هراسان بازگشت وبمن گفت: "گویا باز هم از طرف ساواک آمده اند تا مرا دستگیر کنند". م
نا باورانه گفتم: "آخر تو که دیگر دانشجو نیستی".اگفت: "این را تو میدانی ولی آنها هنوز اسم مرا درلیست خود دارند و از روی همان لیست دنبال افراد میروند". ا
پرسیدم: "خوب حالا چه میخواهی بکنی". ا
جوابداد: "چاره ای ندارم جز اینکه بروم پائین و از آنها بپرسم حالا دیگر با من چکار دارند". ا
دراین مدت آنها چندین بار زنگ آپارتمان را زدند وهربار شدیدتر تکرار میکردند. باو گفتم: "جواب نده فکر میکنند کسی درخانه نیست و میروند." ا
خندید و گفت: "بطور قطع آنها از صبح امروز اطراف منزل من کشیک میداده اند و مطمئن هستند من در خانه هستم" وبعد ناگهان اضافه کرد: "باحتمال زیاد تورا هم دیده اند که باینجا آمده ای". ا
هراسان پرسیدم: یعنی ممکن است!!.....". ا
حرفم را برید و گفت: "فعلا" چیزی معلوم نیست، بهتر است تو همینجا بنشینی تا من بروم در را باز کرده ببینم چکار دارند". ا
رفت و پس از چند لحظه بازگشت و مشغول پوشیدن لباس شد، درهمان حال بمن گفت: "من ناچارم با آنها بروم ولی تو همینجا باش تا هوا تاریک شود بعد آهسته برو بیرون و ازاین حدود دور شو" موقع رفتن تأکید کرد: "وقتی بیرون رفتی در را بزن بهم تا کاملا" بسته شود". ا
هر مز با آنها رفت، متحیر و نگران در همانجا نشستم تا همانطور که او گفته بود در تاریکی شب از خانه خارج شوم. فکر میکردم حالا که هرمز دیگر دانشجو نیست تا در تحریک و تشویق دانشجویان به تظاهرات در دانشگاه شرکت داشته باشد پس چرا باز هم بدنبال او آمده دستگیرش میکنند، یعنی ساواک رژیم تا این اندازه از جنبش دانشجوئی وحشت دارد که دست بچنین دستگیریهای غیر قانونی و بازداشتهای بی رویه میزند، یعنی امنیت آدمها تا این اندازه برای رژیم شاه بی ارزش میباشد. ا
چاره ای نداشتم و کاری از دستم بر نمیآمد، آنقدر نشستم تا درنهایت تاریکی شب فرا رسید. با ترس و لرز از جا برخاستم و از آپارتمانش بیرون آمدم و همانطور که او گفته بود در را بهم زدم تا بسته شد. ا
مثل همیشه اوایل شب خیابان جلوی دانشگاه بسیار شلوغ بود، نگاه سریعی باطراف خود کردم، نمیدانستم مأمورین ساواک چه قیافه ای دارند تا در صورت امکان با دیدن آنها جهتم را تغییر دهم - هرمز باحتمال زیاد آنها را قبلا" دیده بود که میشناخت - تند و چابک خودرا بایستگاه اتوبوس رساندم، چند نفری در ایستگاه منتظر اتوبوس بودند، درکنار آنها ایستادم، دلم شور میزد و مرتب پا بپا میشدم، ناگهان احساس کردم بکی از مسافرین کنارم خیلی خودرا بمن نزدیک میکند، قدری کنار کشیدم تا از او فاصله بگیرم ولی دریافتم مسافری که در سمت دیگرم ایستاده راهم را بسته و از حرکتم جلوگیری میکند که در اینموقع همان مسافر اولی سرش را بیخ گوشم آورد و گفت: "اقا بهتر است بدون سر و صدا با ما بیائید".ا
خواستم بگویم برای چه که ناگهان یک اتومبیل سواری جلوی پایمان ترمز کرد و آن دو مرد مرا چون پر کاهی از زمین بلند کرده داخل اتومبیل جای دادند و بدون درنگ یک چشم بند بچشمم زدند و چون خواستم مقاومت کنم یکی از آنها خیلی آهسته در گوشم گفت: "بنفع خودتان است که آرام باشید، ما پس از یک بازجوئی چند دقیقه ای از شما رهایتان میکنیم".ا
جای هیچگونه چون و چرائی نبود، آن دونفر چنان مرا از دو طرف محاط کرده بودند که قدرت نداشتم حتی دستهایم را تکان دهم ناچار بیصدا نشستم ا ببینم چه میشود ولی در درونم طوفانی برپا بود زیرا نمیدانستم آنها از من چه میخواهند و من چه میبایستی بآنها بگویم، از اینکه عجله کرده و زود از خانه دوستم بیرون آمده بودم خودرا سرزنش میکردم ولی بخود گفتم که آنها از صبح همانروز و شاید هم از روزهای قبل آن خانه را تحت نظر داشته و ورود مرا بآنجا دیده اند.ا
دراین افکار بودم که اتومبیل توقف کرد و آنها زیر بازوی مرا گرفته داخل خانه ای بردند و پس از عبور از چند در مرا روی یک صندلی نشاندند و چشم بند از چشمم باز کردند. اطاقی بود خالی که لامپ کم نوری آویخته از سقف فضای آنرا روشن میکرد.ا
یکی از آندو از من خواست کمربندم را باز کنم، محتویات جیبهایم را خالی کردند، ساعت را از مچم باز کردند و تمام آنها را داخل کیسه ای ریختند و پس از بازرسی کامل بدنی مرا تنها در اطاق رها کرده رفتند و در را نیز از پشت بستند.ا
مدت زمانی طولانی همانطور روی صندلی نشستم و به دیوارها چشم دوختم تا ببینم آنها چه موقع باز میگردند تا بازجوئی از مرا شروع کنند. در آن فصل هوا هنوز چندان سرد نبود ولی انتظار و بلاتکلیفی در آن شرایط باعث شد تا با وجود داشتن کتی ضخیم سرما بتدریج بر وجودم رخنه کند. از جا برخاستم تا با حرکت و راه رفتن خود را گرم کنم، دراین میان یکبار نیز به در نزدیک و آنرا امتحان کردم تا ببینم اگر باز میشود بیرون رفته از کسی کمک بخواهم ولی در محکم بسته بود.ا
چون باز هم مدتی گذشت و خبری نشد کم کم ترس و نگرانی همراه با گرسنگی و تشنگی بی طاقتم کرد. چند بار با صدای بلند ندا در دادم تا چنانچه کسانی در آن خانه هستند بسراغم آمده چیزی برای خوردن و نوشیدن برایم بیاورند و بمن بگویند چه باید بکنم و چون جوابی دریافت نکردم با شدت چند باربه درب اطاق کوفتم تا اینکه مطمئن شدم کسی در آن خانه نیست و کوشش من برای یافتن کسی بجائی نخواهد رسید.ا
دوباره روی صندلی نشستم شاید بتوانم چرتی بزنم ولی از فرط نگرانی خواب بچشمانم نمیآمد. گرسنگی و تشنگی چنگ بدلم میزد و احتیاج برفتن دستشوئی اجازه نمیداد بخوابم. صندلی را کنار دیواربردم و بحال مایل قرار دادم تا بتوانم همانطور نشسته سر بر دیوار بگذارم، با این تمهید چشمها را برهم گذاشتم وسعی کردم فارغ از اتفاقاتی که بعدا" پیش خواهد آمد بخواب روم.ا
چند بار بخواب رفتم و بیدار شدم تا در یکی از بیدار شدنها پی بردم کسی مشغول باز کردن درب اطاق است. مردی که اورا نمیشناختم در را باز کرده وارد اطاق شد، نگاهی بمن کرد و خیلی خشک دستور داد: "بلند شو باید بجای دیگری برویم".ا
خیلی قاطع باو گفتم: "هر کجا بخواهید میآیم ولی قبلا" باید به دستشوئی بروم زیرا از شب قبل تا کنون در را برویم بسته بودند و نتوانستم بیرون بروم".ا
مرا به دستشوئی برد و خود همانجا ایستاد تا بیرون آمدم، دوباره چشم بند به چشمم زد و از خانه بیرون آمده سوار اتومبیلی که گویا جلوی درب آماده بود، شدیم. از گوشه چشمبند میدیدم هوا روشن است وهیاهوی مردم را که در خیابانها در رفت و آمد بودند میشنیدم.ا
بعد از عبور از چند خیابان شلوغ نهایتا" درجلوی ساختمان دیگری توقف کردیم و با کمک آن مرد بداخل اطاقی رفتیم و چشمبند از چشمم باز کردند، با دیدن چند پاسبان در آن اطاق فهمیدم در زندان هستم. آن مرد مرا بانضمام کیسه وسایلم تحویل داد و خود باز گشت.ا
بزودی به هرمز و عده ای دیگر از دانشجویان دانشگاه که همگی را دستگیر و بزندان آورده بودند ملحق شدم. هرمز که احتمال دستگیری مرا هم میداد سری تکان داد و گفت: "متأسفم رفیق، دیدن من برای تو بقیمت زندانی شدنت تمام شد.ا
گفتم: "مهم نیست، کار خلافی که نکرده ایم".ا
گفت: "اشتباه میکنی، از نظرساواک جرم ما اینست که دانشجو بوده ایم و باید تا زمانیکه فضای دیکتاتوری بر کشور ما حاکم است تاوان آنرا پس بدهیم".ا
تا زمانیکه در زندان بودم سه بار مرا برای بازجوئی بردند و درنهایت چون نتوانستند جرمی برایم بتراشند آزاد شدم ولی هرمز که چند سال نماینده دانشجویان بود وضعی بدتر از من داشت، با اینهمه او هم در تمام بازجوئیها جرمهائی را که برایش میشمردند انکار کرد و درنهایت مدتی بعد از من آزاد شد.ا
پس از آزاد شدن ماجرای برخورد خودرا با بازجویش که جوک مانند بود اینطور برایم تعریف کرد.ا
در بازجوئی اول بازجوبمن گفت: "جرم تواینست که دانشجویان را تشویق و تحریک به شرکت در تظاهرات شانزده آذرکرده ای".ا
جواب دادم: "خیر دروغ است، من یکسالی است که از محیط دانشگاه دورم و با هیچ دانشجوئی تماس نداشته ام".ا
بازجو گفت: "نمیتوانی انکار کنی چون مأمورین ما گزارش داده اند که تو درسر کلاسها حاضر شده شاگردان را تشویق به شرکت در تظاهرات کرده ای".ا
گفتم: "من در اینمدت در جستجوی کار بوده ام و فرصت اینرا نداشتم تا بکلاس درس شاگردان بروم و آنها را تشویق بشرکت در تظاهرات کنم" و اضافه کردم: "مأمورین شما گزارش غلط برایتان تهیه کرده اند".ا
بازجو گفت: "مأمورین ما هیچگاه گزارش غلط نمیدهند".ا
گفتم: "ولی این بار که داده اند".ا
بازجو پس از چند بار تکرار این اتهام و انکار من نهایتا" برای اینکه مرا نرم کرده به اقرار وادار نماید گفت: "خوب ممکن است ده درصد از مأمورین ما گزارش غلط بدهند ولی نود در صد گزارش درست میدهند".ا
من روی حرفم ایستادم وگفتم: "مطمئن باشید تمام آنها گزارش غلط میدهند".ا
بازجو که دید من روی حرفم ایستاده ام وحاضر نیستم اعتراف به جرم کنم قدری دیگر رضایت داد وگفت: "قبول ممکن است حرف تو درست باشد و تعدادی از آنها مثلا" تا بیست درصد گزارش غلط بدهند ولی هشتاد درصد گزارش درست میدهند".ا
در آن جلسه چون بازجو نهایتا" نتوانست از من اعتراف بگیرد بزندان برگشتم. چند هفته بعد که دوباره برای بازجوئی رفتم باز همان سؤال و جوابها تکرار و این بار بازجو درصد اشتباه مأمورین را تا جهل درصد قبول کرد و چون نتوانست نتیجه ای بگیرد مرا دوباره بزندان فرستاد.ا
هرمز میگفت وقتی جریان بازجوئی خودرا برای زندانیان هم بندم تعریف کردم از خنده روده بر شده بودند وجلسه سوم که برای بازجوئی خبرم کردند همه بالاتفاق گفتند: "هرمز رفت تا از بازجویش اعتراف بگیرد".ا
او میگفت: "در جلسات بعد بازجو بازهم تا هفتاد درصد پائین آمد ولی چون نهایتا" نتوانست از من یک بله بگیرد پرونده را بست و دیگر تا زمان آزادی از زندان مرا برای بازجوئی نبردند".ا

No comments:
Post a Comment