Saturday, September 29, 2007

کلاه و ضرب المثل های آن


کلاه و ضرب المثل های آن


از زمانهای بسیار قدیم نام کلاه و نحوه بکار بردن آن در زبان و ضرب المثل های فولکلوریک کشور ما معانی و مفاهیم مختلفی را تداعی میکرده و بنا به مقتضیات زمان طرز دارای مفاهیم متفاوتی بوده است.ا
با اینکه هر روزه ملیونها نفر برای احترام بیکدیگر و یا رفع خستگی کلاه از سر برمیدارند و یا آنرا دوباره بر سر میگذارند ولی بکار بردن کلماتی مانند کلاه برداری و یا کلاه گذاری دراصطلاع عامه مفهومی ناپسند و زشت دارد و گناه بزرگی بشمار میرود.ا
وقتی میخواهند به کسی هشدار بدهند که مواظب باشد فریبش ندهند میگویند: "بهتر است کلاهت را دودستی بگیری".ا
یا درباره کسیکه از قافله دور افتاده و حواسش به زندگی روزانه و اطراف خود نیست میگویند: "کلاهش پس معرکه است".ا
یا مثلا" به آدمهای بی عرضه و بی بو و خاصیت میگویند: "کلاهش پشم ندارد".ا
یا بکسی که سعی میکند با سیلی صورت را سرخ و خودرا روی پا نگهدارد میگویند: "کلاه کلاه میکند".ا
یا در قدیم بکسی که زن و یا یکی از فرزندانش از راه نجابت بدر شده و از راه ناصواب کسب درآمد میکرده میگفتند: "فلانی باید کلاهش را کج بگذارد" ویا "باید کلاهش را بالاتر بگذارد".ا
یا بکسی که از مال دنیا و یا ارث پدر چیزی نصیبش نشده بود میگفتند: "سرش بی کلاه مانده است".ا
یا به کسانی که برای خوش خدمتی دستورات ارباب و یا حکومت را بیشتر از آنچه باید انجام میداده اند میگفتند: "گفتند برو کلاه بیار، سر آورد".ا
و یا درباره کسی که فریب خورده وضرر و زیان فراوانی بر او وارد شده بود میگفتند: "کلاه گشادی سرش رفته است".ا
درعین حال که کلاه برداری مذموم و ناپسند است ولی بسیاری از آقایان برای احترام بدیگران بخصوص خانمها اغلب "کلاه از سر برمیدارند"
ضمنا" باید یادآوری کنیم که کلاه انواع و اقسام مختلف دارد و موارد استفاده از آنها هم جا بجا فرق میکند.ا
مانند: (کلاه نمدی) مخصوص روستائیان
کلاه شاپو) مخصوص عده ای از آقایان)
کلاه سیلندر) مخصوص عمو سام )
کلاه بره) فرانسویها آنرا مد کردند )
کلاه پوستی) مورد استفاده در نواحی سردسیر )
کلاه آفتابی) برای حفاظت از نور آفتاب )
کلاه سربازی و افسری) برای پرسنل ارتش )
کلاه ایمنی) از نوعی فیبر ساخته میشود ودر کارگاههای ساختمانی و معادن از آن استفاده میکنند. برداشتن این کلاه نیز در نقاط ذکر شده ممنوع و ناپسند است ولی گذاشتن این کلاه بر سر نه تنها ناپسند نیست که واجب و ضروری میباشد و شامل مفهوم کلاه گذاری نمیشود.ا
کلاه بوقی) مورد استفاده برای بچه های تنبل و درس نخوان، گاهی اوقات نیز درجشنهای تولد بر سر بچه ها میگذارند.ا
کلاه فینه) این کلاه بیشتر درکشورهای مصر و ترکیه مورد استعمال دارد )
عمامه) نیز نوعی کلاه است که هرکسی نمیتواند آنرا بر سر گذارد و مخصوص روحانیون و رهبران مذهبی میباشد و انواع و اقسام مختلف دارد:ا
عمامه سیاه) مخصوص روحانیونی است که نسب به پیغمبر اسلام (ص) میبرند)
عمامه سفید) مخصوص شیوخ)
عمامه شیرشکری) مخصوص مداحان مذهبی و خادمین حرم های زیارتی)
کلاه بسیار مهم دیگری هم وجود دارد که بر سر گذاشتن آن قدرت لازم دارد وتوأم با مراسم مخصوصی میباشد. برداشتن آن نیز کار هرکسی نیست و معمولا" با کودتا و انقلاب امکان پذیر میگردد و آن (تاج زرین پادشاهان) است.ا

هنرپیشه های آماتور

هنرپیشه های آماتور

با دوستم بتماشای یک فیلم پر تحرک رفته بودیم. وقتی از سینما بیرون آمدیم دوستم شروع کرد به تعریف از هنرپیشه اول فیلم که: "خیلی رلش را خوب بازی میکرد، انگار نه انگار که رل بازی میکند، در واقع مثل این بود که زندگی واقعی خودش را روی پرده سینما نشان میدهد".ا
گفتم: "همینطور است که میگوئی" و بعد اضافه کردم: "البته بابت این بازی چندین میلیون دلار هم دستمزد میگیرد".ا
دوستم جوابداد: "خوب حقشان است برای اینکه خیلی زحمت میکشند".ا
آهی کشیده گفتم: "راستش هیچ متوجه این حقیقت شده ای که ما هم هنرپیشه های خوبی هستیم و هر روز و ساعترلهای مختلفی را در زندگی خود بازی میکنیم بدون اینکه دستمزدی از بابت بازیهای خود دریافت نمائیم".ا
خندید و گفت: "ای بابا، تو هم شوخیت گرفته و از اینکه میبینی هنرپیشه ها پول کلانی بابت بازیهای خود بجیب میزنند حسودیت میشود".ا
گفتم: "باور کن جدی میگویم، من و تو و آدمهای دور و بر ما مجبورند روز و شب بقیافه های مختلف در بیایند و صد ها نقش مختلف برای همسر و بچه هاشون و یا همسایه و دوستان و همکاران خود بازی کنند. بعضی از آدمها رلهای خودرا خیلی خوب هم اجرا میکنند ولی تنها فرقشان با هنرپیشه ها اینست که در هالیوود نیستند و کارگردان و اجرا کننده نیز تنها خودشان هستند".ا
دوستم که تازه داشت از گفته های من چیزهائی درک میکرد برای روشن کردن ذهن خود پرسید: "مثلا" چه طوری".ا
گفتم: "ببین برادر، همین چند روز قبل نبود که گفتی برای فرار از زیر بار کارهای اداری خودت را به بیماری زدی تا بتوانی چند روز مرخصی استعلاجی بگیری ودرخانه استراحت کنی. اینطور که تعریف میکردی رل بیمار را چنان ماهرانه بازی کردی که حتی بهترین همکارانت را نیز باشتباه انداختی".ا
دوستم نگاهی بمن کرد و گفت: "راست میگی، حتی جرج بهترین دوستم هم متوجه کلک من نشد".ا
ادامه داده گفتم: "و یا هفته قبل که در منزل شما مهمان بودیم مشاهده کردم درمقابل فرزندانت رل مردی متین و با وقار را بازی و آنها را از ادای کلمات زشت و ناپسند منع میکردی درحالیکه در بین رفقا و دوستانت به گفتن جوکهای بالای هیجده سال و لیچارهای جنوب شهری مشهور هستی".ا
چون دوستم را ساکت دیدم و سکوت اورا حمل بر رضایت کردم ادامه دادم: "باید بخاطر داشته باشی که چندی قبل برای رفتن بیک کلوپ شبانه و استخوان سبک کردن هر دوی ما حجم زیاد کار اداری را بهانه کردیم و به مادر بچه ها گفتیم برای پیشبرد کارها مجبوریم تا نیمه شب در اداره بمانیم. یادت میاد چقدر رل خودت را خوب بازی کردی که چند روز بعد از آن وقتی بخانه ما آمدید خانمت برایت دلسوزی میکرد و میگفت کار حسین خیلی زیاده میترسم خدای نکرده از فشار کار مریض بشه و بیفته تو خونه".ا
دوستم که جز تأیید حرفهای من چیزی برای گفتن نداشت برای تلافی گفت: "درسته، تو هم که بیرون از خانه همیشه از دست قر و لند های همسرت مینالی، درخانه و درمقابل همسرت رل یک شوهر دلسوز و مطیع و فرمانبردار را بازی میکنی بطوریکه همسرت قسمهایش را همیشه به سر تو میخورد وتو برایش الگوی یک شوهر خوب وایده آل هستی".ا
گفتم: "قربون آدم چیز فهم، حالا تازه داری بحرفهای من میرسی که گفتم هرکدام از ما یک هنرپیشه خوب و کامل هستیم و رل خودرا در مراحل مختلف خیلی هم خوب بازی میکنیم منتهی از بد روزگار پارتی خوب و سرشناسی نداریم تا ما را به تهیه کنندگان و کارگردانان هالیوود معرفی کنند وگرنه ما نیز میتوانستیم از آن میلیون میلیون دلارهای طلائی هالیوود سهمی داشته باشیم".ا




امید و اعجاز

"اميد" و "اعجاز"

1
اغلب در كتابها ميخوانيم و يا از پيشينيان خود ميشنويم بيماراني كه مبتلا به امراض مهلك و غيرقابل علاج بودند براي دستيابي به سلامت و شفاي خود دست بدامان قديسين میزدند. فيلمهاي سينمائي چندي نيز بر همين اساس ساخته شده كه هر از گاه در تلويزيون و سينما نشان داده ميشوند.ا
در اينجا قصد آن ندارم تا موارد فوق را تأييد و يا تكذيب كنم، تنها عاملي كه مرا به نوشتن اين سطور تشويق نمود حادثه اي عجيب و در عين حال معما مانند بود كه در دوران جوانيم براي يكي از نزديكترين دوستان همكارم در محيط كارمان اتفاق افتاد، حادثه ایکه هنوز بعد از گذشت ساليان دراز نتوانسته ام آنرا براي خود تعبیر و تفسیر نمايم.ا
آقا رحمت" جواني بود بسيار فعال و زرنگ كه با هم دريكي از چاپخانه هاي بزرگ تهران كار ميكرديم. از آنجائيكه او دوره چاپ گراورهاي رنگي را در هايدلبرگ آلمان ديده بود لذا در آنزمان يكي از بهترين و فني ترين كارگران چاپ محسوب ميشد.ا
كسانيكه با كار چاپ آشنائي دارند ميدانند كه در پنجاه سال قبل ماشينهاي چاپ آنقدر پيشرفته نبودند كه بتوان چند رنگ را در آن واحد با هم چاپ كرد، هنوز از كامپيوترها در صنعت چاپ استفاده نميشد - ويا در ايران بكار نميرفت - و براي هر رنگي گراور جداگانه اي ساخته ميشد كه كارگران چاپ براي ميزان كردن رنگها با يكديگر بايستي دقت كافي مبذول ميداشتند تا پس از چاپ پشت جلد مجلات و يا پوسترهای رنگی، رنگها در جاي خود قرار گرفته در هم تداخل نكنند تا زيبائي تصاوير رنگي حفظ گردند.ا
آقا رحمت" روی یکی از ماشینهای چاپ کار میکرد، در محیط کار جواني خوش برخورد بود و صفا و صميميت در
رفتار و كردارش فراوان ديده ميشد، او همه جا آماده كمك ومساعدت بديگران بودازاینرو همکارانش هميشه لقب "آقا" را جلوي اسمش بكار ميبردند و در بين كارگران مشهور به "آقا رحمت" شده بود.ا
براي چاپ كارهاي رنگي سليقه ای مخصوص بخود داشت كه در بالا بردن كيفيت كارش بسيار مؤثر بود. بدين معني كه قبل از چاپ هر رنگي خود بتنهائي تمام نورد هاي ماشين چاپ را از مركبهاي استفاده شده قبلي مي شست و پاک میکرد و اينكار را به ديگري واگذار نمينمود. او دراينكار وسواس عجيبي داشت بطوريكه گاهي نورد ها را دو ويا سه بار با نفت و مواد تميز كننده شسته و تميز ميكرد.ا
در آنموقع چاپخانه ایکه در آن کار میکردیم يكدستگاه ماشين هايدلبرگ چهار ورقي خريده بود و چاپ افست تازه براه افتاده بود باينصورت كه هررنگي از تصاوير و يا نوشته ها بر روي يك ورقه آلوميونيمي حك و سپس آنرا روي سيلندر مركزي ماشين چاپ مي بستند.ا
گاهي اوقات براي تميز كردن نورد ها و قسمتهاي مركزي ماشين چاپ لازم بود تا سيلندر بزرگ ماشين نيز باز شود كه البته چون خيلي سنگين بود اينكار را اغلب "آقا رحمت" با كمك ديگران انجام ميداد.ا

2
در يكي از روزها كه سيلندر ماشين را باز كرده و آنرا بالا تر از جاي هميشگي خود روي يكي از دستگيره ها معلق نگاهداشته بود طبق عادت هميشگي خود به رو زير سيلندر دراز کشید تا نوردها را یکی یکی تمیز کند. معمولا" سيلندر ماشين را در جاي محكمي استوار ميكردند تا احتمال لغزش و افتادن آن به صفر برسد ولي از بد روزگار آنروز سيلندر در جاي خود بدرستي جاي نگرفته بود و هنگاميكه "آقا رحمت" در زير آن كار ميكرد سيلندر از جاي خود در رفت و روي كمر او افتاد.ا
چون او خود بتنهائي ماشين را تميز ميكرد و در آنموقع كسي دور و برش نبود لذا تا دقايقي چند كسي از افتادن سيلندر بروي او و شكستن كمرش مطلع نشد و چون او خود نيز از شدت درد بيهوش شده بود لذا صدائي از او در نميآمد.ا
بالاخره پس از دقایقی چند يكي از كارگران كه برحسب اتفاق از کنار ماشین عبور ميكرد صداي ناله ضعيف اورا شنيد و ديگران را از واقعه باخبر كرد.ا
تا مأمورين نجات سر برسند مدت زمان زيادي گذشت و "آقا رحمت" در زير سيلندر سنگين ماشين با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد زيرا آنها كه در محل حاضر بودند قدرت بلند كردن سيلندر را نداشتند و از طرفي ميترسيدند در صورت تكان خوردن سيلندر وضع براي مصدوم وخيم تر گردد.ا
بهرحال پس از ساعتی مأمورين رسيدند و اورا از زير سيلندر ماشين چاپ بيرون آوردند و فورا" با آمبولانس به بيمارستان بردند.ا
بزودي همه خبردار شدند كه "آقا رحمت" بدليل شكسته شدن كمر و قطع شدن نخاع از قسمت پائين بدن فلج شده و قدرت حركت ندارد.ا
فاجعه دردناكي بود، مرد جواني با داشتن همسر و دو فرزند شش و هشت ساله فلج شده بود و ديگر نميتوانست كار كند. در آنموقع از بيمه حوادث كاري و اجتماعي خبري نبود و قاعدتا" هر كارگري پس از چنين حوادث مصيبت باري بايستي دست و پاي خودرا رو به قبله دراز كند و يا در گوشه بيمارستانها بپوسد و درصورت عدم بهبودي كامل به گدائي افتد ولي خوشبختانه صاحب چاپخانه ما كه انساني شريف بود و قدر كارگر خوب را ميدانست به پاس فعاليتهاي چند ساله "آقا رحمت" در بيمارستان حاضر و پس از اينكه دكتر ها وضع اورا وخيم و غيرقابل كنترل خواندند باو قول داد تا بهبودي كامل از او و خانواده اش نگهداري خواهد كرد.ا
مدت سه ماه "آقا رحمت" در بيمارستان بستري بود. همسرش بچه ها را به مادر خود سپرده و شب و روز در بيمارستان از شوهرش پرستاري ميكرد.ا
من و ساير كارگران چاپخانه هم هر از گاه به ملاقات او ميرفتيم و براي كمك به بهبود روحيه او كه كم كم از حصول آن نا اميد میشد داستانهائي بهم ميبافتيم كه: "بله، فلان شخص هم همينطور صدمه ديده بود ولي يكروز ناگهان از جا بلند شد و راه افتاد" ولي او كه بطور محسوسي از قسمت پائين بدن بدليل عدم تحرك لاغر و نحيف شده بود بخود مينگريست و درحاليكه چون ابر بهار ميگرييد ميگفت: "اگر خوب هم بشوم با اين پاهاي خشك و ضعيف قادر نخواهم بود قدم از قدم بردارم".ا
چون دكترهاي بيمارستان پس از آزمايشهاي فراوان با داروهاي شيميائي و شوكهاي الكتريكي از بهبودي او نا اميد شدند براي كم كردن هزينه ها اورا بخانه فرستادند ولي دستوراتي براي ادامه معالجه -البته براي خالي نبودنعریضه به همسرش دادند و هر از گاه نيز براي تستهاي جديد اورا به بيمارستان احضار ميكردند.ا
چون معالجات در ايران بطول انجاميد و نتيجه اي گرفته نشد صاحب چاپخانه كه وصف يك دكتر آلماني متخصص اعصاب را شنيده بود توصيه كرد "آقا رحمت" را نزد او ببرند.ا
دكتر مزبور پس از ملاحظه آزمايشها و راههاي مداواي او در مدت زمان گذشته پيشنهاد كرد تا اگر امكان دارد اورا به آلمان بفرستند و در بيمارستاني كه مخصوص اين نوع بيماران است بستري كنند. پيشنهاد او فورا" اجرا شد و "آقا رحمت" را در معيت همسرش به آلمان فرستادند.ا

3
مدتي از او بيخبر بوديم تا اينكه يكروز خبردار شديم دكترهاي آلماني نيز نتوانسته اند كاري بيشتر از دكترهاي ايراني براي او انجام دهند و قرار است بايران باز گردد.ا
وقتي بايران باز گشت روزي بديدارش رفتيم و حال اورا نزارتر از قبل ديديم. لاغر شده بود و از او پوست و استخواني بيش نمانده بود. مثل هميشه چون ما را ديد شروع به گريه كرد و در حاليكه هاي هاي ميگريست از خدا طلب مرگ ميكرد.ا
مويه هاي او قلب مرا بيش از ديگران بدرد ميآورد زيرا ما با هم بسيار نزديك بوديم و اغلب بطور خانوادگي باهم به گردش و پيك نيك ميرفتيم. او كه جواني سرحال ونيرومند بود هميشه در انجام كارها از قبيل برپا كردن چادر و پختن غذا و آوردن آب از سر چشمه و بطور كلي رتق و فتق امور مرد اول گروه بود و باري بدوش ديگران نميگذاشت. حالا اورا ميديدم ذليل و زبون روي تشك افتاده و انتظار مرگ را ميكشد.ا
براي تسكين آلام او كاري از دست من برنميآمد. همسر بيچاره اش نيز از تر وخشك كردن هر روزه او به تنگ آمده بود و بچه هاي كوچك او نيز با ديدن حال نزار پدر هميشه در گوشه اي كز میکردند وحالي بهتر از ديگران نداشتند.ا
پس از بازگشت از آلمان در يكي از ديدارها از او در مورد چگونگي معالجاتش در آنجا سؤال كردم و اينكه آنها براي او چكار تازه اي انجام داده بودند.ا
او گفت: "آنها هر دو روز در ميان مرا در حوضي كه مملو از روغن بخصوصي بود فرو برده بمدت نيمساعت نگهميداشتند، پس از آن روي تختي ميخواباندند و با روغن مخصوص دیگری كمر و سپس پاهايم را ماساژ ميدادند، درپايان اينكار به نقاط مختلف پايم سوزن ميزدند و از من ميخواستند درصورتيكه احساس سوزش ميكنم بآنها بگويم ولي چون هيچگونه سوزشي در پاهايم احساس نميكردم پس از مدتي نا اميد شدند و رهايم كردند".ا
باو ميگفتم: "با اينهمه نا اميد نباش، تو جواني و هنوز خون جواني در رگهاي تو گردش ميكند، بنظر من بهتر است باز هم معالجات را درخانه ادامه دهي، مطمئنم خوب خواهي شد".ا
اينها را باو ميگفتم ولي خود نيز اميدي به بهبودي او نداشتم و از اينكه دوست قديم خودرا با حرفهاي غير واقعي ميفريفتم از خود شرم ميكردم.ا
يكسال و نيم از واقعه گذشت. "آقا رحمت" و خانواده اش كم كم فراموش شدند، درچاپخانه ديگر كسي سراغي از او نميگرفت، حقوق اورا كماكان وسيله من برايش ميفرستادند. تنها چند نفر از دوستان قديم باو سر ميزدند و گاهي اورا درحاليكه روي صندلي چرخدار نشسته بود با خود به اينطرف و آنطرف و بگردش ميبرديم. ديگر هيچكس اميدي به بهبودي او نداشت. مثل اينكه خود او هم به زندگي روي صندلي چرخدار عادت كرده بود و ديگر گله اي نميكرد.ا
كم كم حالت تسليم و رضاي بيمانندي در چهره و حركات او ديده ميشد. او كه قبلا" آدمي لائيك بود و باور چنداني به خدا و پيغمبر نداشت حالا سخت به معنويات رو آورده و روز و شب همانطور كه نشسته بود نماز ميخواند و از مادر خانمش كه زني مومنه بود تقاضا ميكرد برايش قرآن بخواند و در حاليكه چشمهاي خودرا برهم مينهاد كلمات را شمرده شمرده و بآهستگي با او ادا ميكرد.ا
يكروز كه بديدنش رفته بودم رو بمن كرد و گفت: "ميشه ازت خواهش كنم مرا به مشهد ببري".ا
بشوخي گفتم: "چي شده خيال زيارت بسرت زده يا سفر؟".ا
گفت: "آره، ميخوام برم مشهد دامن حضرت رضا رو بگيرم و از او شفا بخوام".ا
قبلا" شنيده بودم كه بيماران بسياري از اقصي نقاط جهان به خراسان نزد امام هشتم شيعيان ميروند و براي بهبودي و شفاي خود باو توسل ميجويند از اينرو با خود گفتم: "حوصله اش سر رفته و فكر سفر بسرش زده است" ولي براي اينكه باين آخرين "اميد" او "نه" نگفته باشم جواب دادم: "باشه، بد نيست اين راه را هم آزمايش كني" و از همانموقع براي تهيه بليط هواپيما اقدام كردم، زيرا اين تنها كاري بود كه براي خوشحال كردن او از دست من بر ميآمد.ا

4
يكهفته بعد من و"آقا رحمت" و همسرانمان با هواپيما بسوي مشهد پرواز كرديم و همانروز با رسيدن بآنجا دواطاق نزديك حرم حضرت رضا براي سكونت گرفتيم.ا
روزها با كمك يكي از انسانهاي شريفي كه در اطراف حرم حضرت رضا كم نيستند با صندلي چرخدار اورا تا حرم ميبرديم و بدور ضريح طواف ميداديم. در تمام اينمدت و لحظه به لحظه او ميله هاي ضريح را در دستهاي خود ميگرفت و چون كودكي زار ميزد و از حضرت رضا بهبودي خودرا طلب ميكرد.ا
يك هفته بدين منوال گذشت تا اينكه يكروز خواهش كرد اورا به قسمتي از حرم كه بيماران و مستمندان با ريسماني خودرا به درب پشت صحن حرم مي بستند، ببريم. جائيكه بيماران چه بسا روزها و شبها بهمان صورت بانتظار درمان و شفاعت ميماندند. در آنجا او نيز ريسماني گرفته به كمر خود بست و دراز به دراز در كنار ديوار خوابيد و بما گفت: "شما برويد، من تا زمانيكه از حضرت شفا نگيرم از اينجا تكان نميخورم". و چشمهاي خودرا بر هم نهاد.ا
نظري به همسرش كه با چشماني مملو از اشك در گوشه اي ايستاده بود كردم و از او خواستم در معيت همسرم بخانه رفته استراحت كند. باو گفتم: "خيالت راحت باشد، از كنارش تكان نخواهم خورد و اورا تنها نخواهم گذاشت".ا
پس از رفتن آنها به "آقا رحمت" نزديك شدم و چون ميدانستم تصميم خودرا بهر صورت گرفته است گفتم: "اگر تو فكر ميكني باينطريق شفا مييابي تا هرموقع تو بخواهي دركنارت ميمانم".ا
در حاليكه ميگرييد گفت: "دوست عزيز، ديگر نميتوانم با اين حال بخانه نزد بچه هام برگردم، از حضرت رضا ميخوام يا مرگم بدهد يا شفا، يا با پاي خودم از اينجا بيرون ميروم يا جسدم را درون تابوت ميگذارند و از اينجا ميبرند".ا
درحاليكه بغض گلويم را گرفته بود و سعي ميكردم از ريختن اشك خودداري كنم دستي به موهاي سياهش كه از عرق خيس شده بود كشيده گفتم: "آقا رحمت"، تو هنوز خيلي جواني، نيروي جواني كوه را از جا ميكند، من اطمينان دارم حالت بزودي خوب خواهد شد" و دركنارش ساكت نشسته بديوار تكيه دادم.ا
دو شب و دو روز بهمان حالت در كنار او نشستم، همسرش براي ما غذا ميآورد و گهگاه براي تميز كردنش اورا بيرون ميبرديم. در تمام اينمدت نمازش قطع نميشد و همانطور خوابيده نماز و دعا ميخواند و شال سبزي را كه همسرش برايش آورده بود بدور كمرخود بسته بود.ا

5
سحرگاه روز سوم اتفاق عجيبي افتاد كه هم براي من و هم براي آنهائيكه در آنجا خوابيده و يا نشسته بودند غافلگير كننده بود. آنطور كه بعد پي بردم، زواري كه براي رفتن به قسمت ديگري از حرم قصد عبور از ميان بيماران خفته را داشت براثر اشتباه پا روي پاي "آقا رحمت" گذاشته بود. فشار آنچنان بود كه او از خواب پرید و بي اختيار فريادي از سينه بيرون داد بطوريكه خفتگان اطراف او همه بيدار شده متوجه او گرديدند.ا
من كه از خواب بيدار شده بودم هراسان بسوي او رفتم و مشاهده كردم درحاليكه ميگريد به پايش اشاره ميكند.ا
پرسيدم: "آقا رحمت چي شده، چرا فرياد كشيدي".ا
گفت: "پايم، پايم، بهش دست بزن .... دردي در پایم احساس ميكنم".ا
بدون درنگ به پايش نزديك شده دستم را آهسته روي آن كشيدم.ا
با عجله گفت: "نه آنطور... محكمتر".ا
با دست پايش را بسختي فشار دادم.ا
دربين گريه و خنده فرياد زد: "حس ميكنم، حس ميكنم، بيشتر فشار بده".ا
باورم نميشد، دوباره دستي به ساق پاها و سپس رانهاي او که جز پوستی بر استخوان نداشت زدم و پرسيدم: "حالا چطور، باز هم حس ميكني".ا
درحاليكه مثل سيل اشك ميريخت و از خوشحالي نميدانست چه ميكند مرتب ميگفت: "آره، آره، حس ميكنم، خداي من پاهام جون گرفته، داره گز گز ميكنه".ا
نميدانم چه كسي اين خبر را فورا" بگوش متوليان حرم رساند، در يك چشم بهم زدن چنان هياهوئي در اطراف ما بپا شد كه هيچگاه آنرا فراموش نميكنم. رسيده نرسيده اورا از جا بلند كردند و روي دوش گرفتند و در حاليكه صلوات ميفرستادند سه بار بدور ضريح حضرت رضا طوافش دادند و بعد از درب حرم بخارج بردند.ا
آنقدر اين وقايع سريع انجام گرفت كه تا من خودرا باز يابم اورا با اتومبيل برده بودند. هاج و واج مانده بودم و نميدانستم چه كنم. از يكطرف شاد بودم كه او شفا يافته و از طرف ديگر نگران بودم از اينكه اورا بكجا برده اند و چطور بايد اورا پيدا كنم.ا
از زواری كه شاهد وضع بود پرسیدم: "آقا، شما ميدانيد اورا بكجا بردند".ا
جواب داد: "اورا بردند به هتل تا تر و تميزش كنند چون از فرداست كه مردم براي ديدنش هجوم ميآورند" بعد اضافه كرد: "كمتر پيش ميآيد اينجا مريضي شفا پيدا كند. اگر اين مرد واقعا" شفا يافته باشد حتما" نظر كرده حضرت است و ديدن و بوسيدن دستش از واجبات ميباشد".ا
پرسيدم: "من از دوستانش هستم، كجا ميتوانم اورا بیابم".ا
جواب داد: "بهتر است شما برويد دفتر آستان قدس، حتما" تا حالا خبرش به آنجا رسيده است" و نشاني دفتر را بمن داد كه فورا" خودرا بآنجا رساندم و سراغ "آقا رحمت" را از آنها گرفتم.ا
مردي كه معلوم بود سمت رياست دارد پس از اينكه اطمينان يافت من از همراهان بيمار هستم مرا بداخل دعوت كرد واز سوابق بيماري او پرسيد، من تا آنجا كه ميدانستم در اختيارش گذاشتم و اضافه كردم بهمراه همسرش اورا براي زيارت به مشهد آورده ايم.ا
او پرسيد: "وقتي بهبودي يافت شما در كنارش بوديد".ا
گفتم: "همينطور است".ا
بعد سؤال كرد: "آيا فكر ميكنيد او واقعا" شفا يافته باشد".ا
گفتم: "من خود نيز اينرا درست نميدانم و هنوز هم نميتوانم چيزي را باور كنم، دركنارش خوابيده بودم كه ناگهان بيدار شد و از درد فرياد كشيد، گويا كسي پاي اورا لگد كرده بود. بعد از من خواست پاهايش را لمس كنم و چون چنين كردم مرتب تكرار ميكرد كه حس ميكنم، حس ميكنم. فكر ميكنم بهتر است يكي از دكتر هاي شما اورا معاينه و صحت اين امر را تأیید نمايد".ا
او سرش را بعلامت تصديق تكان داد و گفت: "همين امروز اين كار را خواهيم كرد ولي ضمنا" سوابق پزشكي اورا نيز لازم داريم، شما ميتوانيد اطلاعاتي درمورد پزشك معالج او بما بدهيد".ا
اسامي پزشكهائي كه در مدت يكسال و نيم گذشته اورا ديده و براي بهبوديش اقدام كرده بودند و همچنين نام دكتر آلماني اورا بآن مرد دادم".ا
او ضمن تشكر از همكاري من گفت: "اورا به هتل بردند تا حمام و تعويض لباس كند، واقعه مهمي بوقوع پيوسته كه شهر را تكان خواهد داد. به مجرد پخش شدن خبر مردم آماده ميشوند تا از بيمار شفا يافته ديدار كنند. امكان دارد آقاي استاندار و رئيس آستان قدس رضوي نيز براي ديدارش بروند. سپس از من خواست تا با همسر و همراهان او همانروز بدفتر او برويم تا ترتيب انتقال ما را نيز به هتلي كه بيمار را برده بودند بدهد تا همه در كنار اوباشيم. سپس خنديد و گفت: "آقا نگران نباشيد، ما ترتيب همه چيز را خواهيم داد".ا
همان روز "آقا رحمت" را در يكي از اطاقهاي بزرگ هتل ملاقات كرديم، او تر و تميز در حاليكه لباسي نو بر تن داشت بر روي صندلي چرخداري نشسته بود، عصر آنروز يكي از اطباي متخصص مشهد از او ديدار و پس از آزمايشاتي چند و پرس و جو در مورد سابقه بيماريش اظهار داشت درحال حاضر هر دو پاي او از حالت فلج كامل بيرون آمده و در مقابل اثرات خارجي عكس العمل نشان ميدهد. اين امكان نيز هست كه پس از يك دوره معالجه و تقويت قدرت راه رفتن هم پيدا كند.ا
ديگر سر از پا نميشناختيم، همسرش نيز روي پا بند نبود، ناقوس خوشبختي براي او و شوهر و فرزندانش بصدا درآمده بود. با تلفن فاميل و بستگانش را درجريان امر قرار داد. چيزي نگذشت كه پدر و مادرش نیز به مشهد آمدند و فرزندانش را نيز با خود آوردند.ا
اين خبر خيلي سريع در مشهد بر سر زبانها افتاد، هر روز دسته دسته مردم بديدار بيمار شفا يافته ميآمدند، دستش را ميبوسيدند و هر كدام بفراخور وضع خود هديه اي براي او ميآوردند و از او تقاضا ميكردند با كشيدن دست به سر وروي آنها تبركشان كند. بشكرانه سلامتي او عده اي از مستمندان هر روز از آشپزخانه حضرتي اطعام ميشدند.ا
چنان سر "آقا رحمت" شلوغ شده بود كه ما و خانواده اش ديگر فرصت چنداني براي ديدار او نداشتيم، تنها شب هنگام فرصت ميكرديم قدري با او تنها باشيم و چند كلمه اي با هم درمورد حوادث روز صحبت كنيم.ا
در يكي از شبها كه اورا تنها گير آوردم درمورد وضع پايش سؤال كردم گفت: "وضع پایم خيلي خوب است، دكتر روغني داده كه هر روز به آن ميمالند، درحال حاضر همه چيز را بخوبي حس ميكنم، فقط ضعف زياد اجازه نميدهد از جاي برخيزم و روي دوپا بايستم ولي دكتر گفته پس از يكدوره فيزيوتراپي و نرم شدن عضلات پا خواهي توانست راه بروي".ا
گفتم: "خيلي خوشحالم كه حالت بهتر شده و دوباره ميتوانيم مثل گذشته روزهاي تعطيل به كوه و دشت و صحرا بزنيم ولي هنوز نميتوانم دليل بهبودي تورا دراين شرايط براي خود تجزيه و تحليل نمايم.ا
سرش را نزديك آورد و گفت: "خودم هم هنوز گيجم ولي چيزي هست كه حتما" بايد برايت بگويم نميدانم باور خواهي كرد يا نه".ا
گفتم: "چرا ميترسي باور نكنم، مگر نه اينكه ما هميشه يكدل و يكزبان بوده ايم".ا
گفت: "آخر اين خيلي مهم است، براي خودم هم هنوز يك رؤيا است، در مورد شبي است كه سحرگاه آن بيدار شدم و در پايم درد شديدي احساس كردم" و ادامه داد: "آنشب خوابم نميبرد، تا نيمه شب بيدار بودم و از خدا و حضرت طلب مرگ ميكردم، نميدانم خواب بودم يا بيدار كه ناگهان مشاهده كردم دري كه ريسمانها را بدان بسته بوديم از هم باز شد و سيدي بلند قد كه شال سبز رنگي به كمر بسته بود و عباي سياه خودرا به سر كشيده بود از ميان دو لنگه درب بيرون آمد و پس از نگاهي باطراف خود ريسمانيرا كه من به درب بسته بودم باز كرد و درحاليكه بمن نزديك ميشد گفت: "جوان براي چه اينجا نشسته اي"
من كه حس كردم او بايد سيدي بزرگوار باشد گفتم: "قربان جدت بروم از دوپا عليلم و نميتوانم تكان بخورم، براي شفاعت اينجا آمده ام".ا
او خم شد و دستي به پاهايم كشيد و گفت: "پاهاي تو هيچ عيبي ندارد، بلند شو راه بيفت" بعد دستم را گرفت و از زمين بلند كرد و چند قدم راه برد وگفت: "بهتر است بروي، همسر و فرزندانت منتظرتو هستند" و بعد از همان دري كه آمده بود باز گشت.ا
احساس نيروي تازه اي در پاهاي خود كردم، خواستم بدنبالش بروم و دامنش را گرفته از او تشكر كنم ولي نزديك درب پايم به چيزي گير كرد و زمين خوردم و از آن حال خلسه بيرون آمدم. اين درست زماني بود كه آن زوار پا روي پايم گذاشته بود".ا
درحاليكه چشمهايش پر از اشك بود ساكت شد. منتظر بود تا من چيزي بگويم ولي من هنوز نتوانسته بودم رؤياي اورا بدرستي تعبير و تفسير نمايم. باو گفتم: "تا حالا در مورد اين خواب با همسرت و يا مسئولان آستان قدس صحبت كرده اي".ا
گفت: "نه، با هيچكس، آنها خيلي از من خواسته اند تا دراين زمينه چيزهائي بآنها بگويم ولي من نميخواهم از بهبودي و شفاي من دراين وضعيت بهره برداري تبليغاتي كنند، ولي اعتقادم براينست كه لطف آن سيد عامل بهبودي پايم بوده است".ا
احساس عجيبي در خود داشتم، از يكطرف برايم مهم نبود كه چه عاملي سبب بهبودي پاي بهترين دوستم شده است و از طرف ديگر داستان او مرا بفكر فرو برده بود. اطمينان داشتم او حقيقت را برايم گفته است منتهي براي من كه تنها به علم پزشكي اعتقاد داشتم هضم و درك موضوع احتياج به زمان بيشتري داشت و باين زودي نميتوانستم درمورد اثرات يك خواب و خلسه قضاوت نمايم. پس رو باو كردم و گفتم: "دوست عزيز بهتر است اين موضوع بين خودمان بماند تا بعد درمورد آن مفصل صحبت كنيم. فعلا" بهتر است درمورد آينده تو كه چه بايد بكنيم تصميم بگيريم".ا
خنديد و گفت: "منهم با تو هم عقيده ام، بگذار درست و حسابي براه بيفتم آنوقت فرصت بحث درمورد اينموضوع را خواهيم داشت".ا
خبرنگاران روزنامه ها هر روز براي گرفتن عكس و گزارش نزد او ميآمدند و روزنامه هاي آنموقع پر بود از عكسهاي "آقا رحمت" و خانواده اش و شرح و تفصيل هاي درست و نادرست از شفا يافتن پاهاي او در حرم حضرت رضا.ا
بعضيها نوشته بودند كه او "از دوران كودكي فلج بوده است" و بعضي ديگر درمورد اين واقعيت كه او قبلا" فلج بوده اظهار ترديد كرده بودند. بعضيها اورا نظر كرده حضرت رضا ميدانستند و عده اي اورا فريبكار كه قصد بهره برداري از موضوع را داشته است. بهرحال تب و تاب اين موضوع تا مدتي بيشترين خوراك تبليغاتي براي روزنامه هاي آنروز بود.ا
چون كار ملاقاتهاي روزانه او داشت بدرازا ميكشيد و من بايستي بتهران باز ميگشتم و از طرفي خانواده او همگي دور وبرش جمع بودند لذا اورا دست آنها سپردم و خود با همسرم بتهران بازگشتم.ا
درتهران صاحب چاپخانه و همكاران اورا درجريان بهبودي او گذاشتم - البته از داستان خواب او چيزي بكسي نگفتم - همگي از خوشحالي سر از پا نميشناختند و سؤال ميكردند كه چرا اورا با خود بتهران نياورده ام.ا
برايشان توضيح ميدادم كه حالا ديگر "آقا رحمت" خيلي مهم شده و عده اي هر روز از او ديدن ميكنند و بشوخي بآنها ميگفتم: "شما نيز نميتوانيد باين آسانيها از او ديدن نمائيد مگر با گرفتن وقت ملاقات قبلي".ا
هر چند روز يكبار تلفني با همسرش تماس میگرفتم و از حال او جويا ميشدم. خبردار شدم كه وضعش رو به بهبودي است و ميتواند روي پايش بلند شده بايستد ولي هنوز نتوانسته راه برود.ا
دوماه بعد شنيدم با كمك آزمايشهاي فيزيوتراپي توانسته چند قدم بردارد و تا نزديك درب اطاق برود.ا
خوشحال از شنيدن آن باتفاق صاحب چاپخانه كه سخت مشتاق ديدار "آقا رحمت" بود روانه مشهد شديم و برسيدن هتل محل اقامتش اورا درحالي ملاقات كرديم كه لباس مرتبي به تن داشت، ريشي گذاشته بود و عمامه سبزي بسرش بسته بود و بطور محسوسي چاق شده و صورتش گوشت آورده بود. با ديدن صاحب چاپخانه در حاليكه اورا در آغوش ميكشيد دوباره عنان اختيار از دست داد و هردو با هم از خوشحالي گريستند.ا
"آقا رحمت" درحاليكه ميگرييد از صاحب چاپخانه بخاطر كمكهاي مالي و انساني او تشكر ميكرد و سهم اصلي در بهبودي خودرا از آن او ميدانست.ا
چون مويه ها تمام شد از او سؤال كرديم: "حالا چه تصميم داري و ميخواهي چكار كني".ا
گفت: "از من خواسته اند همينجا بمانم. گفته اند ميتوانيم برايت حقوقي تعيين كنيم و خانه اي در اختيارت بگذاريم كه تا آخر عمر تأمين باشي. درهمين آستان قدس نيز كار مناسبي برايت تعيين ميكنيم".ا
گفتم: "بسیار خوب است، تو چه جواب داده اي؟".ا
گفت: "شما كه ميدانيد من عاشق كار در چاپخانه هستم، ميخواهم بتهران بيايم و باز هم در ميان مركبها غلت بزنم منتهي فكر ميكنم بهتر است تا بهبودي كامل دراينجا بمانم چون اينجا از همه نظر بهم ميرسند".ا
صاحب چاپخانه گفت: "من مخالفتي ندارم ولي در تهران هم ميتواني به معالجات خود ادامه دهي. از بابت هزينه ها نيز نگراني نداشته باش، من دوست دارم تو دوباره سر كارت باز گردي، ما بينهايت بتو و تخصص تو احتياج داريم. ولي درعين حال منهم معتقدم بهتر است تا بهبودي كامل دراينجا بماني".ا

6
با اينكه توليت آستان قدس رضوي و مسئولين آن تمايل داشتند "آقا رحمت" را در مشهد نگهدارند و پيشنهاد هاي خوبي نيز باو كرده بودند سه ماه بعد او با پاي خود بتهران آمد و رسيده نرسيده وارد چاپخانه شد. با رسيدن او غوغائي از خوشحالي بپا گرديد و همه ناباورانه اورا كه تا چندی قبل با صندلي چرخدار به چاپخانه ميآمد استقبال كردند.ا
چيزي نگذشت كه "آقا رحمت" دوباره بسر كار باز گشت و كار چاپ پشت جلد مجلات و پوسترهاي رنگي را آغاز كرد. كسانيكه مصدوميت اورا نديده بودند باورشان نميشد كه او يكسال و نيم روي صندلي چرخدار باينطرف و آنطرف ميرفت و از خدا طلب مرگ ميكرد.ا
دوباره دوره ها و گردشهاي هفتگي و ماهانه خانوادگي ما مانند قبل شروع شد. هيچكس از خواب شفابخش "آقا رحمت" با خبر نشد ولي من و او هر از گاه در موردآن صحبت ميكرديم. من معتقد بودم يك عامل فيزيكي مثل رشد ونزديك شدن دوسرعصب نخاع قطع شده بيكديگر احساس درد و نهايتا" بهبودي را باو باز گردانده است ولي او هميشه باور داشت كه آنچه ديده بود خواب نبوده بلكه واقعيتي عيني بوده و او دست آن سيد را بر روي پاهاي خود بخوبي حس كرده بود.ا





























دنیای دیوانگان

"دنياي ديوانگان"

حدود شصت سال قبل در حوالي باغشاه تهران باغ نسبتا" وسيعي بود كه از آن براي نگهداري بيماران رواني و مجنونين استفاده ميكردند. بالاي سر در بزرگ باغ تابلوئي بچشم میخورد كه روي آن نوشته بودند "دارالمجانين" ولي از آنجائيكه اين كلمه راحت بزبانها نميگشت لذا اهالي محل بآنجا "تيمارستان" و يا "ديوانه خانه" هم ميگفتند.ا
چون درهمان محل زندگی میکردم هر ازگاه كه گذارم از مقابل ديوانه خانه مزبور ميافتاد خواسته ناخواسته نگاهي به ديوارهاي بلند و دو لنگه درب بزرگ آن - كه گهگاه براي عبور كاميوني باز ميشد - ميكردم و گاهي نيز با تبعيت از حس كنجكاوي خود پيش رفته از شكاف درب، محوطه داخل آنرا از زير نظر ميگذراندم تا بدانم انسانهائي كه در آن محل زندگي ميكنند چه فرقي با آدمهاي خارج از چهار ديواري مزبور و مردمان عادي دارند.ا
البته اين تنها من نبودم كه كنجكاو ديدن ديوانه ها از شكاف درب باغ بودم، بارها مشاهده ميكردم كه ديگر بچه هاي محل و حتي مردان و زنان ميانه سال و مسن نيز به شكاف درب چسبيده و كنجكاوانه داخل آنرا زير نظر گرفته اند. هرازگاه نيز ميديدم كه عده اي بازديد كننده - باحتمال زياد از سازمانهاي خيريه و يا مقامات دولتي - از درب كوچكي كه در بدنه يكي از دو درب بزرگ تيمارستان وجود داشت عبور كرده بداخل آن ميروند.ا
در آنزمان با شايعاتي كه در مورد ديوانه ها و حركات آنها شنيده بودم و داستانهائيكه بچه هاي محل به درست و يا نادرست از حركات و رفتار آنها نقل ميكردند تصورم اين بود كه افراد داخل ديوانه خانه بايد موجوداتي خطرناك با رفتاري غيرعادي و "ديوانه وار" باشند كه اين چنين آنها را در يك محيط بسته با ديوارهاي بلند نگهداري ميكنند.ا
روزهاي اول با مشاهده رفت و آمد آنها و حركاتشان از شكاف درب چيز مهمي دستگيرم نميشد و آنرا غيرعادي و خارج از قواعد بازي انسانها نميديدم ولي براي چند روز كه فرصتي پيش آمد تا با يكي از همسايگان براي انجام كاري بداخل تيمارستان برويم متوجه بعضي از اعمال غير عادي و "ديوانه وار" آنها شدم.ا
همسايه ما پيرمردي بود كه در نزديكي تيمارستان كارگاه نجاري داشت. گويا از او خواسته بودند براي تعمير و مرمت درب بعضي از اطاقهائيكه توسط ديوانه ها شکسته شده بود به آنجا برود. نظر باينكه آن سال در تعطيلات تابستاني مدارس براي فرا گرفتن فن نجاري نزد او رفته بودم لذا مرا نيز بعنوان كمك با خود بداخل تيمارستان برد.ا
او كه پيرمردي دنيا ديده و سرد و گرم چشيده بود ضمن صحبتهاي خود راجع به ديوانه خانه مزبور و ديوانه هاي آن چيزهائي برايم تعريف كرده بود ولي با اينهمه قبل از رفتن بداخل تيمارستان بمن هشدار داد تا هنگاميكه در آنجا كار ميكنيم از كنارش دور نشده و بديوانه ها نيز نزديك نگردم. او معتقد بود كه: "ديوانه ها از آدمهاي عاقل خوششان نميآيد و آنها را مخل آسايش خود ميدانند".ا
در مدت چند روزي كه براي مرمت دربها در آنجا بودیم فرصتي دست داد تا از نزديك رفتار و اعمال ديوانه ها و بيماران رواني را زير نظر بگيرم و سؤالاتي چند درباره اينكه چه نوع بيماراني در آنجا هستند و تا چه زمان بايستي در آن محل بمانند از دكتر بيمارستان و يا ازمأمورين محافظ آنها بنمايم.ا
درآنجا بيماراني بودند كه در تمام مدت روز - و شايد هم شبها - ساكت وخاموش در گوشه اي نشسته و به نقطه نا معلومي در مقابل خود خیره نگاه ميكردند. عده اي دیگر از صبح تا غروب آفتاب در كنار ديوار حياط درحاليكه دستها را بكمر زده و سر خودرا پائين گرفته بودند با سرعت سرتاسر آنرا مي پيمودند و بطوريكه مأمورين محافظ آنها اظهار ميداشتند اين راهپيمائي گاهي در زمستانهاي سرد با وجود ريزش برف و باران نيز متوقف نميشد، گاهي مأمورين براي حفظ سلامتي آنها درب اطاق را برويشان ميبستند تا نتوانند بيرون بيايند كه البته باز هم راهپيمائي در داخل اطاق و كنار ديوارهاي آن انجام ميگرفت.ا
بعضي از ديوانه ها احساس خود بزرگ بيني داشتند و خودرا در موقعيت يك وزير و يا حاكم وقت و يا يك ژنرال بلند پايه ارتش ميديدند و در اطاق خود به ديوانه هاي ديگر دستوراتی براي انجام كارهاي جاري ميدادند كه بمرور زمان ديوانه هاي هم اطاقي آنها نيز باين دستورات عادت كرده و چون سربازان پاهاي خودرا بهم کوفته ضمن گفتن "بله قربان" براي انجام دستور میرفتند و تني چند از آنها نیز با تعظيم و گفتن جمله "اطاعت ميشود قربان" تظاهر بانجام دستور ميکردند.ا
كساني هم بودند كه ظاهر آرامي داشتند ولي همينكه فردي غريبه و يا بازديد كننده اي را در اطاق خود و يا محوطه حياط گير ميآوردند مثل كنه باو ميچسبيدند و از او طلب پول و يا مواد غذائي و پوشاك ميكردند و چون از دريافت آن نا اميد ميشدند - چون بازديد كنندگان اجازه نداشتند پول و يا مواد غذائي بآنها بدهند - به بازديد كننده ميگفتند: "خوب....مهم نيست، ولي يادت باشه دفعه ديگه كه اومدي برامون بياري، خوب، يادت كه نميره" ولي بعضي از آنها بازديد كننده را با كلماتي مثل "خسيس" و يا "فكلي گشنه گدا" و كلمات ركيك ديگري بدرقه ميكردند كه دراينموقع مأمورين مداخله كرده آنها را از بازديد كنندگان دور مينمودند.ا
گاهي نيز حركات بعضي از ديوانه ها وگفتگوي آنها با يكديگر خالي از تفريح نبود مثلا" يكي از ديوانه ها هر روز با تظاهر باينكه مشغول توزيع غذا بين سايرين ميباشد قابلمه اي خيالي را زیر بغل ميگرفت ونزد ساير ديوانه ها ميرفت و از آنها ميخواست پياله هايشان را جلو بياورند تا او برايشان غذا بريزد، آنها هم بشقابهاي خيالي خودرا سر دست نگاه ميداشتند تا غذا دريافت كنند. ديوانه توزيع كننده غذا هم ملاقه خيالي خودرا پر کرده در بشقاب يك يك آنها ميريخت و ضمن ريختن غذا بيكي ميگفت: "مواظب باش، غذا خيلي داغ است، با احتياط بخور تا دهانت نسوزد" و به ديگري سفارش ميكرد: "زياد پر خوري نكن، برايت خوب نيست" و به يكي دیگر كه پيرمردي فرتوت و ضعيف بود اندرز ميداد: "همه اش را خودت تنها نخوري، بايد به بچه هات هم بدي" و پيرمرد جواب ميداد: "ديشب خدا يك بچه ديگه بهم داده، يك قاشق بيشتر بريز تا اونم بخوره" و اين گفتگو هر روز بين آن ديوانه ها بدون كلمه اي بيش يا كم تكرار ميشد.ا
يكي از ديوانه ها درتمام مدت روز چه در اطاق خود و چه در صحن حياط مدام پا بر زمين ميكوبيد و به باور خود سوسك و يا حشره اي را ميكشت و گاهي نيز آنها را با سماجت تمام بزير پا له ميكرد و پس از كشتن يكي بلافاصله بدنبال ديگري ميرفت.ا
با اينكه از بازديد كنندگان خواسته شده بود از دادن سيگار به ديوانه ها خودداري كنند ولي دريكي از روزها كه عده اي بازديد كننده براي ديدن بيماران آمده بودند يكي ازديوانه ها دور از چشم مأمورين نزد يكي از بازديد كننده ها رفت و آهسته درخواست يك سيگار كرد. بازديد كننده با احساسي از ترحم و دلسوزي پاكت سيگار خودرا بيرون آورد و يك نخ سيگار به ديوانه مزبور داد. او پس از دريافت آن خواهش كرد تا يكي ديگر براي دوستش بگيرد بازديد كننده سيگار دیگري باو داد. ديوانه دوباره خواهش كرد تا سیگار دیگری براي یکی ديگراز دوستانش بگيرد. بازديد كننده كه ديوانه را مصر براي دريافت سيگار ديد پاكت سيگار را باو داد و گفت ببر و بهريك از دوستانت يك سيگار بده.ا
ديوانه پس از دريافت پاکت سيگار بميان ديوانه هاي ديگر رفت و سيگارها را از پاكت بيرون آورد و درحاليكه همه با هم ميخنديدند در مقابل چشمان حيرت زده بازديد كنندگان آنها را بزير پاهاي خود ريخت و شروع به له كردن آنها نمود. بازديد كنندگان با ناباوري و واكنشهائي متفاوت ايستاده ديوانه مزبور را نگاه ميكردند، بعضي از آنها ميخنديدند و بعضيها نيز چون عمل اورا از روي "ديوانگي" ميدانستند با بي تفاوتي از او روی برگرداندند.ا
آنروز پس از خاتمه بازديد از يكي از مأمورين كه خود شاهد واقعه بود پرسيدم: "ميداني چرا اين كار را كرد".ا
او پاسخ داد: "ديوانگي او همين است، هرگاه سيگاري بدست ميآورد آنرا قطعه قطعه كرده بزير پا ميريزد" و بعد اضافه كرد: "بطوريكه اطلاع یافته ایم او خانه و خانواده اش را بدليل يك آتش سوزي وحشتناك كه دراثر آتش سيگار حادث شده از دست داده و همين امر باعث ابتلاي او بجنون گردیده است".ا
دكتر تيمارستان اظهار ميداشت: "کمتر اتفاق ميافتد تا ديوانه اي شفا يافته بخانه و نزد خانواده اش بازگردد، اوبا خنده ميگفت:"اگر آدمهاي سالم را هم براي مدتي بين اين ديوانه ها رها كنيد بزودي ديوانه خواهند شد" كه البته رفتار دكتر تيمارستان خود اين مدعا را ثابت ميكرد !..
همسايه پيرما معتقد بود: "اگر ما خوب به دور و برمان نگاه كنيم در هر كوي و برزن ديوانه هاي زيادي در اطراف خود خواهيم ديد كه چون خوش شانس تر از اينها هستند - زيرا يا پولدارند و يا از موقعيت خوبي در اجتماع برخوردار ميباشند - كارشان به ديوانه خانه وتيمارستان نميكشد وگرنه اعمال و رفتارشان هيچگونه فرقي با اينها ندارد" و بعد سرش را تكان ميداد و ميگفت: "حتی گاهي اوقات اعمال آنها "ديوانه وارتر" از اينها نيز هست".ا
او ضمنا" باور داشت كه: "وضع روزگار روز بروز بدتر خواهد شد و روزي خواهد رسيد كه ديوانه ها بر عالم مسلط شده آدمهاي عاقل را دستگير و مثل اين ديوانه ها دريك چهار ديواري محبوس میكنند تا از شر عقلشان راحت شوند".ا
آنروز گفته هاي پيرمرد چندان برايم ملموس نبود و با خود فكر ميكردم: "چطور ممكن است دراطراف ما ديوانه هائي وجود داشته باشند كه بتوانند آزادانه در اجتماع بگردند و يا مانند ديوانه هائيكه در آن چهار ديواري ديدم قادر باشند مانند ژنرالها به سربازانشان دستور کشتار دیگران را بدهند و یا همانطور که پیرمرد گفته بود دیوانه ها بر مسند قدرت بنشینند و دانشمندان و متفکرین را در زندانها جای دهند ولي از آنجائيكه زندگي معبر حوادث است و حوادث آدمي را ميسازد و باو تجربه ميآموزد زمان و حوادث زندگي نيز چشمهاي مرا باز كرد وچيزي نگذشت كه حقيقت گفته هاي پيرمرد برايم آشكار شد و پي بردم همانطور كه او ميگفت شهر و حتي دنيائيكه ما در آن زندگي ميكنيم شبيه همان ديوانه خانه است با اين فرق كه درب و ديوارهاي بلند ندارد و هيچ حد و مرزي آنرا محدود نميكند، ديوانه هاي آنهم خود ما هستيم كه براي بدست آوردن جاه و مقام و مال و مكنت ديوانه وار بحقوق يكديگر تجاوز ميكنيم و برای رسیدن به خواسته های خود از آزار و اذيت و حتي كشتن يكديگر نيز باك نداريم و دراين ميان آنها كه ضعيفتر وكم شانس ترند روانه ديوانه خانه ها و آسايشگاههاي رواني ميشوند و آنها كه قويترند آزادانه در اجتماع جولان ميدهند و گاهي نيز در مسند قدرت مي نشينند.ا
چندی قبل در یکی از روزنامه های کانادا خواندم كه در آن کشور دوميليون و ششصد هزار بيمار رواني وجود دارد يعني اينكه از هر ده نفر شهروندان این کشور، يكنفر بيمار رواني است. البته اين ارقام مربوط به كسانيست كه به كلينيكها و بيمارستانها مراجعه و در ليست آمار بحساب آمده اند. باحتمال قریب به یقین چند برابر اين تعداد نيز در اجتماع آن کشور آزادانه ميگردند بدون اينكه بيماري خودرا باور داشته باشند ولي حركات و اعمال (دیوانه وار) آنها هر روزه سبب حوادث كوچك و بزرگ در سطح جامعه میگردد.ا
بعنوان مثال میتوان از رانندگاني نام برد كه در خيابانها وجاده ها با سرعت جنون آسا رانندگي ميكنند، چراغ قرمزها را نديده ميگيرند، بدون دادن علامت به چپ و راست مي پيچند و حق تقدم را رعايت نميكنند، رانندگان كاميونهائي كه با داشتن ده ها تن بار در بزرگراهها بدون توجه بجان دیگران با سرعت بالاي مجاز ميرانند و گهگاه باعث تصادف و راه بندانهاي چندين ساعته ميشوند، كسانيكه با داشتن درآمد كافي از فروشگاهها سرقت ميكنند، مردان بيماري كه اينجا و آنجا مزاحم دختران و همسران مردم ميشوند و گهگاه به حيثيت آنها تجاوز وسپس آنها را بقتل ميرسانند، ساكنين خانه و يا آپارتمانهائيكه زباله های خودرا بجاي اينكه در مكان مخصوص و یا تعيين شده بريزند جلوي خانه و يا آپارتمانهای همسايه خالي ميكنند و صد ها نمونه دیگر که دراین مختصر نمیگنجد.ا
اینها همه تنها مربوط به کشور کانادا نیست. امروزه در تمام کشورها اعم از پیشرفته و عقب مانده، شاهد اعمال دیوانه وار گروه ها و قدرتمندانی هستیم که بنام دفاع از صلح و دموکراسی مردم بیگناه را هدف بمبهای مرگزای خود قرار میدهند و یا بنام دفاع از مذهب و مسلک خود بخیابانها ریخته، مغازه ها را غارت و آتش بجان و مال مردم میزنند، مغزهای متفکر جامعه را در زندانها جای میدهند و دیوانه ها را بر مسند قدرت مینشانند. همه اینها دیوانه هائی هستند که نه در چهار دیواری دیوانه خانه ها بلکه درمیان ما و بدون ترس از گرفتاری و مجازات زندگي ميكنند. پس باور كنيم كه دنياي ما دنياي ديوانه ها است و اکنون پس از گذشت سالهای سال كه از بازديد ديوانه خانه مزبور ميگذرد مشاهده میکنم "درب هنوز بر همان پاشنه ميچرخد و گذشت زمان نه تنها نتوانسته بيماريهاي رواني را درمان كند بلكه ميدان عمل آنرا وسيعتر و اشکال آنرا متنوع تر و گسترده تر نیز نموده است".ا



















اسم ها و لقب ها

اسم ها و لقب ها

از وقتی اورا ديديم يك غده بزرگ، کمی کوچکتر از یک گردو، روی پیشانی و نزديك گيجگاهش مشاهده میشد كه اغلب سعی میکرد آنرا با موهای بلند ومشكی خود بپوشاند.ا
بچه های محل اومده نيومده فهميدند اسم او (علی) است و پدرش در اداره برق تهران كار ميكند. يك برادر كوچكتر از خودش داشته كه چند سال قبل فوت كرده و درحال حاضر او فرزند يكی يكدانه خانواده است. ضمنا" بچه ها فهميدند كه چند سال قبل يكبار علی را برای معالجه و بيرون آوردن غده پيشانيش نزد دكتر برده اند ولی دكتر پس از معاينه و گرفتن چند تست از محتويات غده بآنها توصيه كرده بود بهتر است فعلا" دست نگهدارند و برای درآوردن غده عجله بخرج ندهند چون هنوز بقدر كافی نرسيده و جراحی آن بدليل اينكه نزديك گيجگاه او هم قرار دارد خالی از خطر نيست. درعین حال دكتر به آنها اطمينان داده بود كه چنانچه فعلا" دست بآن نزنند خطری از بابت آن فرزندشان را تهديد نميكند.ا
اين هشدار برای پدر و مادر علی كافی بود تا آنها فكر بيرون آوردن غده را كه نمائی زشت به چهره فرزندشان میداد تا مدتی از سر بيرون كنند و منتظر بمانند تا در تستهای بعدی دكتر آنها را از بی خطر بودن عمل جراحی مطمئن نماید.ا
از آنجائیكه بچه های محل دوست داشتند صرفنظر از اسمشان هرکدام لقبی هم بدنبال آن داشته باشند تا معرف تيپ و هيبت آنها باشد لذا از همان روزهای اول با توجه به "غده" سر علی لقب (غودود) را كه بسيار هم باو ميآمد برايش انتخاب كردند و او به "علی غودودی" معروف شد.ا
البته روزهای اول علی از شنيدن لقب "غودودی" بدنبال اسمش سخت ناراحت ميشد ولی وقتی ديد اكثر بچه های محل هم دارای لقبی بدنبال اسمشان هستند آرامش خودرا باز يافت و بچه های نيز كه اوائل اسم و لقب اورا بآهستگی و زير لب ادا ميكردند بزودی خودرا در استفاده از اسم و لقب او آزاد ديدند و بتدريج نام "علی غودودی" نيز مثل ساير نام و القاب ديگربچه ها جا افتاد و متداول شد بطوريكه گاهی اوقات بچه های محل در حضور پدر و مادر علی نيز اورا "علی غودودی" صدا ميكردند وآن بيچاره ها نيز اينرا بپای شوخی و مزاح بچه های كوچه گذارده اعتراضی
نميكردند.ا
همانطور كه گفته شد، اين تنها علی نبود كه برايش لقب انتخاب كرده بوديم، دركوچه ما اكثر بچه ها دارای لقب بودند وآنرا بدنبال اسم خود يدك ميكشيدند. اين القاب نه برای تمسخر بود و نه برای تحقير بچه ها، بلكه تنها علامت مشخصه ای بود تا هنگام بازی و يار گيری سريعتر يكديگر را يافته، انتخاب نمائيم.ا
مثلا" حسن كه دارای موهائی بور و طلائی بود بنام "حسن مو زرد" معروف شده بود ويا شاپور كه لب بالائی دهانش دريده و چاك دار بود بنام "لب شكری" ناميده ميشد و يا رضا كه مدام برای جلوگيری از ريزش آب بینی اش آنرا بالا ميكشيد لقب "فين فينی" را بدست آورده بود و يا حسين كه اندامی باريك و كشيده داشت بنام "حسين درازه" نامیده میشد و بهمين ترتيب بچه های ديگر نيز القابی مثل "كچله" و يا "قوزي" ويا........را بدنبال نام خود داشتند از اينرو تنها علی نبود كه لقب يافته بود تا از بابت آن شرمنده و ناراحت باشد.ا
بتدريج و در طول زمان آنقدر اين اسم والقاب در ضمير بچه ها جا افتاده بود كه چنانچه آنها را تنها با اسم وبدون لقب صدا ميكردند متوجه نشده جواب نميدادند. مثلا" اگر علی را بدون لقب "غودودی" صدا ميكردند او متوجه نميشد كه با او كار دارند و جواب نميداد.ا
خنده دار آنجا بود كه اين اسم و القاب از درازنای كوچه ها به محيط مدرسه و كلاسهای درس و حتی در محله و بين اهالی نيز راه پيدا كرده بود و بچه ها در مدرسه و بين شاگردان كلاس خود نيز بآن القاب شناخته ميشدند وگهگاه بعضی از معلمين نيز منباب مزاح آنرا برای شناسائی شاگردان خود بكار ميبردند.ا
مثلا" يكروز كه در حياط مدرسه سر صف ايستاده بوديم و مدير مدرسه برای شاگردان سخنرانی ميكرد بقال محل وارد حياط شد و با فرياد از مدير مدرسه خواست تا يكی از شاگردان خاطی را كه شيشه مغازه اورا شكسته است تنبيه كند. وقتی مدير از نام آن شاگرد پرسيد بقال جواب داد: "همون حسن مو زرده را ميگم كه اونجا ته صف وايساده و سرشو پائين گرفته تا من نشناسمش".ا
بهرحال، روزها از پی يكديگر ميگذشت و زمان با اين اسم و القاب بخوبی و خوشی پيش ميرفت، تو گوئی بچه های كوچه ما از روز ازل با اين اسم و القاب زائيده شده بودند.ا
يكروز علی آمد و گفت: "بچه ها قرار است هفته آينده نزد دكتر بروم تا پس از يكسری تست ديگر، اگر زمان برداشتن غده من فرا رسيده باشد آنرا عمل كنند".ا
بچه ها همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند چون مدتی بود كه غده او بزرگتر از قبل شده و بموازات بالا رفتن سن علی، غده نيز بزرگتر و آبدارتر ميشد و او را هنگام بازی سخت آزار ميداد.ا
چيزی نگذشت كه تستها انجام و قرار شد بزودی اورا برای عمل جراحی به بيمارستان بفرستند. اينطور كه علی اظهار ميداشت دكتر گفته بود: "انجام عمل جراحی خالي از خطر نيست" ولی تأكيد كرده بود كه اين عمل بايستی هرچه زودتر انجام شود چون تأخير در اجرای آن نيز خالی از خطر نميباشد.ا
دو هفته بعد علی را به بيمارستان بردند و تحت عمل جراحی قرار دادند. خوشبختانه عمل بدون بروز هيچگونه خطری انجام گرفت و غده برداشته شد و چندی بعد علی با سر باند پيچی شده از بيمارستان بخانه برگشت.ا
همه از اينكه علی سالم بخانه بازگشته خوشحال بودند ولی از همان روز اول اين زمزمه بين بچه ها پيچيده بود كه: "حالا كه غده علی را برداشته اند ديگر پسنديده نيست اورا "علی غودودی" صدا كنند". از طرفی ديگر زبان بچه ها نيز با اين اسم و لقب عادت كرده بود و نميتوانستند باين زوديها آنرا از لوح ضمير خود پاك نمایند.ا
با بهتر شدن محل عمل جراحی علی به كوچه آمد ولی بدليل ضعف زياد از بازی با بچه ها خودداری ميكرد. همين امر سبب شد تا بچه ها احتياجی به ناميدن اسم او نداشته باشند و كلمه "غودودی" را نیز بكار نبرند.ا
بالاخره وقتی علی كاملا" بهبود يافت و بميان بچه ها آمد ناخودآگاه از اينكه ديگر اورا "علی غودودی" نخواهند ناميد خوشحال بود ولی بچه ها نيز نميتوانستند اورا بدون لقب صدا كنند و اين امر چون كلاف پيچيده ای دست و پای همه را بسته بود. از طرفی خود علی نيز عادت كرده بود نام خودرا با لقب "غودودی" بشنود و حالا چنانچه اورا بدون لقب صدا ميكردند متوجه نشده جواب نميداد تا اينكه بالاخره برای حل اين معضل جلسه ای دسته جمعی با حضور خود علی تشكيل دادند تا راه حلی برای این مشكل جدید پيدا نمایند.ا
پس از مقدار زيادی شور و مشورت در پايان جلسه با پيشنهاد يكی از بچه ها قرار شد از آن ببعد علی را كه ديگر غده ای بر سر ندارد با نام "علی بی غودود" صدا كنند زيرا هم با لقب قبلی او چندان تفاوتی نداشت و در ذهن بچه ها بخوبی جا ميگرفت و هم برای علی نيز لقب جديدی پيدا كرده بودند كه با واقعيت تطبيق ميكرد و اورا از سر در گمی در ناميدن اسمش نجات ميداد.ا









گوسفند قربانی

گوسفند قرباني

عيد قربان نزديك بود. گوسفند قرباني منزل حاج نعمت مدام بع بع ميكرد و زبان بدهان نميگرفت، گويا فهميده بود كه بزودي سر از بدنش جدا ميكنند.ا
سالها قبل رسم بر این بود كسانيكه به مكه رفته حاجي ميشدند بايستي هرسال براي عيد قربان گوسفندي را قرباني كرده گوشت آنرا بين فقرا تقسيم كنند. هدف از انجام اين سنّت پسنديده در حقیقت كمك به خانواده هاي فقير بود كه بندرت گوشت سر سفره شان پيدا ميشد، ضمنا" براي حجّاج وسيله اي بود تا بار دیگر در محلاّت مسكوني خود اسمي در كرده و خودي بنمايند البتّه از شما چه پنهان که هميشه بهترين قسمت گوشت گوسفند كه عبارت از ران و راسته آن بود نصيب خانواده حاجي و فاميل او ميشد و مابقي قسمتها به فقرا و كلّه پاچه آنهم به ذبح كننده ميرسيد.ا
درآن زمان حاجي شدن چندان هم آسان نبود زيرا علي الاصول كسانیكه تصمیم داشتند به مكّه بروند در وهله اوّل بايستي فاميل درجه يك و دو خودرا از نظر مالي تأمين کنند. ثانيا" باید مطمئن باشند بشعاع هفت خانه اطراف محل زندگيشان خانواده مستمندي وجود نداشته باشد و اگر باشد رسيدگي بوضع آنها قبل از رفتن بسفر حج از واجبات بشمار ميرفت، سپس بايستي مهريّه همسر و يا همسرانشان را (درصورت تعدد زوجات) تمام و كمال بپردازند و مخارج يكسال خانواده خود را نیز كنار بگذارند وبعد چنانچه هزينه سفر رفت و برگشت به حج را داشتند ميتوانستند به مكّه بروند.ا
امروزه با هواپيماهاي جت بوئينگ وكنكورد ميتوان در مدت زمانی کوتاه از هر نقطه دنيا بمكّه رفت و يا بازگشت ولي درآن روزگار که سفر با اتوبوس و وسايط نقليّه كند رو انجام ميگرفت و مدّت سفر حج بسيار طولاني و پرخطر بود عده زيادي ازحجّاج درطول راه يا براثْر تصادف وسايط نقليّه و يا سقوط به درّه ها و يا از ابتلاء به بيماريهاي مختلف ميمردند، ازاين رو بيشترآنها قبل از سفر وصيّت كرده و با خانواده خود خداحافظي و وداع مينمودند.ا
البتّه بعد از همه اين ترتيبات حاجي شدن مزاياي زيادي هم داشت كه برفتنش ميارزيد. اول اينكه اگر حاجي كسب و كاري داشت پس از بازگشت از سفر حج كسبش رونق بيشتري پيدا ميكرد و ميتوانست با بدست آوردن لقب "حاج آقا" از اعتبار والائي برخوردار شود و چنانچه مأمور دولت بود ارتقاء رتبه پيدا ميكرد، از آن ببعد همسرش به لقب "زن حاجي" و پسر و دخترش به لقب "پسرحاجي" و "دخترحاجي" مفتخر ميشدند و چنانچه نوه اي هم داشت آنها نيز كلمه حاجي را با خود يدك كشيده و بلقب "نوه حاجي آقا" ملقب ميشدند.ا
دراين ميان پدر و مادر و برادر و خواهر حاجي نيز از مزاياي حاجي شدن پسر و يا برادرشان برخوردار شده و با القابي مثل "مادر و يا پدرحاج آقا" و "برادر ويا خواهرحاج آقا" نامبرده ميشدند.ا
از مطلب دور نشويم، صحبت درباره گوسفند قرباني حاج نعمت بود كه مدام بع بع ميكرد و زبان بدهان نميگرفت و بيقرار با طنابي كه بگردنش بسته بودند میجنگید. كسي نميدانست در دل آن حيوان زبان بسته چه ميگذرد كه بي تابي ميكند ولي معلوم بود از اينكه اورا ازگله گوسفندان جدا كرده و اينجا يكّه و تنها در گوشه حياط بدرختي بسته اند احساس خوبي نميكند.ا
رسم بود روستائيان اطراف تهران هر ساله نزديك عيد قربان تعداد زيادي گوسفند را "پروار" كرده براي فروش به شهر ميآوردند و در زير بازارچه محل (Market place) و يا سر گذرعابران، آنها را براي فروش عرضه ميكردند. به چوپان هائيكه اين گونه گوسفندان را براي فروش بشهر ميآوردند "پرواري" ميگفتند.ا
کلمه پرواری از آنجا مشتق شده بود که قبل از آوردن گوسفندان براي فروش بآنها آب و غذاي كافي و خوب میدادند تا كاملا" چاق و چلّه و سنگين شوند، اين كار را اصطلاحا" "پروار كردن " ميگفتند
صداي ضجّه و ناله لاينقطع گوسفند حاج نعمت گوش همسايگان او و ما را كه همسايه ديوار بديوار او بوديم سخت ميآزرد ولي از آنجائيكه هر كدام از ما انتظار سهمي از گوشت نذري گوسفند قرباني را داشتيم جرأت نميكرديم درمقام شكايت واعتراض برآئيم. گوسفند بيچاره هم كه حمايت كننده اي نداشت و تمام راهها را بروي خود بسته ميديد مدام خود را بديوار ميكوبيد و با طناب كلفتي كه بگردنش بسته بودند كلنجار ميرفت بطوريكه پسر حاج نعمت مجبور بود هر روز طنابي را كه در اثر تلاش گوسفند در شرف پاره شدن بود تعويض كرده طناب جديد وكلفت تري بگردن او ببندد كه البتّه هميشه اينكار راحت نبود و بايستي با كمك چند نفر ازهمسايه ها انجام گيرد.ا
يكروز مانده به عيد قربان هنگام ظهر وقتي از دبستان بخانه باز ميگشتم صداي همهمه وفرياد عده اي را شنيدم كه با صداي بلند فرياد ميزدند "بگير، بگير".ا
با سرعت درجهت صدا دويدم و درپيچ كوچه عدّه اي را ديدم كه سراسيمه و هراسان بدنبال چيزي كه هنوز بدرستي قادر بديدنش نبودم ميدويدند و فرياد و همهمه ميكردند. دروهله اوّل فكر كردم بدنبال دزدي ميدوند و درصدد گرفتن او هستند ولي انساني را پيشاپيش دوندگان نديدم و چون در جهت عكس حركت من ميآمدند قدري ايستادم و بدقّت به جريان مقابل خود خيره شدم، ناگهان درميان هياهو گوسفند حاج نعمت را ديدم كه با سرعت در جلوي جمعيت میدود و بطرف من ميآيد.ا
گوسفند قرباني را ميشناختم زيرا در چند روز گذشته بار ها او را از روی پشت بام، درخانه حاج نعمت ديده بودم. گوسفندي بود برنگ زرد با رگه هاي سياه بر روي گردن و پشتش كه او را بسيار زيبا ميساخت. بدني پرمو، دنبه اي بزرگ و آويزان و سري بالنسبه كوچك داشت. در پيشاني اش دو شاخ كوچك باندازه یک بند انگشت خودنمائي ميكرد، معلوم نبود آنرا بريده اند يا اصولا" هنوز بزرگ نشده است.ا
بيدرنگ كيف وكتاب را بكناري افكنده به ميان كوچه پريدم تا راه را بر گوسفند سد كرده از فرارش جلوگيري كنم. هنوز درست نميدانم چرا اينكار را كردم، آیا عكس العمل من براي گرفتن گوسفند غير ارادي بود يا با انگيزه اي صورت میگرفت، قدر مسلم اين بود كه منهم يكي از كساني بودم كه از گوشت نذري گوسفند مزبور نصيبي داشتم ولي درست بخاطر دارم كه درآن لحظه اصلا" بفكر اين موضوع نبودم و درحقيقت درنظر داشتم بديگران كمكي كرده باشم.ا
گوسفند كه ناگهان مرا بر سر راه خود ديد خيزي برداشته بميان جوي آب كه در آن موقع خشك بود پريد تا شايد بتواند مرا دور زده و از آن طریق فراركند.ا
- درآن هنگام نهرآب در كوچه هاي شهر فرقي با نهر هاي آب در دهات نداشت، هنوز از نهرهاي سيماني وجدول دار خبري نبود. نهرآب مسيري بود طبيعي كه در وسط كوچه ها امتداد داشت، گاهي عريض و گاهي باريك ميشد، در بعضي نواحي گود و عميق و در بعضي نقاط هم سطح زمين بود بطوریکه وقتی آب درآن جريان مییافت سطح کوچه را فرا میگرفت و عبور و مرور را مشكل ميکرد. كف بستر نهرها اغلب پوشيده از مقدار زيادي شن و ماسه وگاهي قلوه سنگهاي ريز و درشت بود.ا
وقتي ديدم گوسفند براي فرار بميان نهرآب پريد درنگ نكرده بميان نهر پريدم و دستها و پاها را از اطراف باز كرده مثل سد سكندر درمقابلش ايستادم. آن موقع حدود هشت سال از سنّم ميگذشت، قدّي كوتاه تر از بچه هاي هم سن و سالم وجثه اي سبكتر از آنها داشتم و وزنم بزحمت به بيست و يا بيست وپنج كيلو ميرسيد و در مقابل گوسفند پروارحاج نعمت كه حدود پنجاه كيلو وزن داشت مانع قابل قبولی بحساب نميآمدم، گويا گوسفند نيز اين را دريافته بود چون بدون اينكه سرعت خود را كم كند و يا در صدد راه فرار ديگري برآيد بطرف من خيز برداشت و با همان سرعت وشتابي كه ميآمد خودرا بمن رسانيد و با تمام نيرو با سر به سينه من كوفت ومرا چند متر آنطرف تر در ميان نهرآب بر زمين انداخته با سرعت از روي من رد شد بطوريكه فشار سم هاي اورا بر روي بدن و سر و صورت خود حس كردم.ا
نميدانم دراتْر برخورد سنگهاي كف بستر نهر با سرم و يا ضربت سر گوسفند با سينه ام از شدت درد بيهوش شدم و تا مدتي چيزي نفهميدم. وقتي بهوش آمدم عده اي بالاي سرم جمع شده راجع بمن صحبت ميكردند، اينكه كي هستم وچه بايد بكنند. وقتي ديدند چشمهايم را باز كرده ام يكي پرسيد:ا
"آقا پسر حالت خوبه ميتوني بلند بشي"
خواستم چيزي بگويم ولي صدایم درنيآمد و درد شديدي درسينه ام حس كردم. يكي دیگر گفت: "اين پسر فلاني است من اورا ميشناسم" و بعد اضافه کرد: "بهتراست بمادرش اطلاع دهيم".ا
ديگری گفت: "مثل اينكه حالش خيلي بد است بهتر است اورا بخانه اش ببريم". من خواستم چيزي بگويم ولي فقط ناله اي از درد كشيده و چشمهايم را بستم چون حس میكردم هرگونه حركتي باعث ايجاد درد شديدی درقفسه سينه ام ميشود.ا
بعد از آنرا درست بخاطر ندارم چون از شدت درد قدرت هيچگونه حركت و عكس العملي نداشتم و سرم گيج ميرفت فقط حس كردم دست وپايم را گرفته كشان كشان مرا بجائي ميبرند كه در هرحركتي درد شديدي تمام وجودم را فرا میگرفت، بالاخره با شنيدن صداي مادرم كه از مردم تشكّر ميكرد فهميدم درخانه خودمان هستم.ا
فرداي آنروز كه مصادف با عيد قربان بود وقتي از خواب بيدار شدم خود را در بستر ديدم ومادرم كه مرا بيدار ديد بمن نزديك شده حالم را پرسيد، در وهله اول چيزي را بياد نياوردم ولي با همان تكان اوليّه كه بخود دادم و درد شديدي كه در سينه ام حس كردم متوجّه موضوع شدم. سينه ام را با پارچه اي بسته بودند.ا
مادرم كه سكوت مرا ديد گفت: "مثل اینکه ميخواستي خودت را بكشي ولي موفق نشدي، آخر من نميدانم بتو چه مربوط است كه براي گرفتن گوسفند ديگران جان خودت را بخطراندازي، خدا خيلي بتو رحم كرده كه الان زنده اي، آخه آدم عاقل تو چطور ميخواستي گوسفند بآن بزرگي را كه از حول جانش فرار ميكرد گرفته و نگاه داري".ا
جوابي نداشتم بدهم چون هم او را ذيحق ميدانستم و هم از درد سينه قدرت تكلّم نداشتم. آنروز ديگر صداي بع بع گوسفند را از خانه حاج نعمت نشنيدم و دانستم كار ديگر تمام شده و بطوريكه پدرم بعدا" برايم گفت نرسيده به سر بازارچه اهالي محل گوسفند را گرفته تحويل خانه حاج نعمت داده بودند و اين بار ضمن بستن طناب كلفتي بگردن او دست و پايش را هم بسته بودند تا ديگر نتواند بگريزد.ا
شب همانروز مادرم سوپي را كه با گوشت نذري گوسفند حاج نعمت درست كرده بود جلويم گذاشت و گفت: "سوپ خوبي است بخور، با گوشت نذري درست شده، تبرّك است و براي بهبودی سينه ات خوب است"
به سوپ نگاه كردم، بي اختيار قيافه گوسفند حاج نعمت با آن چشمهاي مظلوم و بيگناه كه حالت التماس و تمنّا داشت و هر بيننده اي را به رقّت ميآورد درنظر آوردم، آن چشمها حتي وقتيكه با سر بسينه ام كوفت همچنان ترحم آميز و بيگناه بود و از كينه و نفرت اثري درآن ديده نميشد.ا
سوپ از گلويم پائين نميرفت، در دل بهر چه گوشت قرباني و قرباني كننده آن نفرين فرستادم. مادرم كه مرا ساكت ديد گفت: "چرا نميخوري تا گرم است بخور كه براي سينه ات خوب است بايد زودتر از جا بلند شده به دبستان بروي". چاره اي جز خوردن نبود، سرم را پائين انداختم و مشغول خوردن سوپ شدم.ا














هیولا

هیولا

در قدیم رسم بود مادران براي ساکت کردن کودکان خود و یا بازداشتن آنها از شيطنت، آنها را از جن و پري و يا هيولاها و لولوهائي خیالی مانند "ديو دو سر" یا "يك سر و دو گوش!" و گاهي نيز از گربه هاي سياه ميترساندند ولی مادر حسین اضافه بر استفاده از تمام آن موجودات مرئی و نامرئي اورا از هیولای موجود ديگري بنام "فاطمه سلطان خانم" ميترساند.ا
اين موجود افسانه اي زني بود بلند قد و تنومند با سري بزرگ و چشماني از حدقه درآمده در صورتي گرد و پر لک و پیس كه در حمام زنانه محله به شغل شريف دلاكي اشتغال داشت و گاهی نیز با شستن لباسهاي مردم درخانه ها امرار معاش میکرد. این امر سبب میشد تا او به اغلب خانه های محله واز جمله خانه حسین نيز رفت و آمد داشته باشد. او برخلاف تنومندي اندامش صدائي زيل و زنانه داشت و وقتي جيغ ميكشيد انسان بي اختيار به ياد سوت سماورهاي ذغالي - كه در آنزمان بوفور درخانه ها مورد استفاده قرار ميگرفت - ميافتاد.ا
در آن هنگام پسربچه ها اجازه داشتند تا سن شش سالگي با مادر خود به حمام زنانه بروند و این اجازه بدبختانه شامل حال حسین نیز میشد چونکه در آنزمان هنوز به شش سالگی نرسیده بود.ا
در حمام زنانه، خانمها عادت دارند مدت زيادي در حمام بمانند تا بقول خودشان چركهاي تنشان خيس بخورد و هنگام کیسه کشیدن راحت تر از پوست بدنشان جدا شود. این زمان طولانی برای کودکی چون حسین بسیار خسته کننده و کسالت آور بود و ناچار برای رفع کسالت، تمام آن ایام را به بازي و شيطنت درحمام ميگذراند و بدلیل لغزنده بودن کف حمام اغلب لغزیده بزمین میافتاد و درد سر ایجاد میکرد. از طرف ديگر بدليل اقامت چندين ساعته در حمام، دست و پايش باصطلاح قديمي ها "پير" (اصطلاحی برای چروك خوردن پوستها) وحساس ميشد و اجازه نميدادم مادرش آنها را كيسه بكشد و يا سنگ پا بزند لذا برای اینکه نافرمانی نکرده تن بقبول خواست مادر بدهد لازم ميآمد تا اورا از چيزي و يا كسي بترسانند.ا
براي انجام این امر هیولائی ترسناكتر از "فاطمه سلطان خانم" دلاک حمام دم دست نبود و بمجرد اينكه او با آن هيكل هيولا مانند خود به حسین نزديك ميشد و صداي سوت مانند خودرا براي ترساندن او رها ميكرد بلافاصله ساكت برجاي مينشست و بدون اينكه سرش را بلند كند اجازه ميداد هر چقدر ميخواهند دست و پايش را كيسه بكشند.ا
وجود این هیولا در آن محل براي مادران مائده ای آسمانی بود و برای اينكه کودکان بيشتر از "فاطمه سلطان خانم" بترسند تا درعين حال بيشتر حرف شنوا باشند شايعات فراواني درمورد شقاوتها و بیرحمیهای او بر سر زبانها انداخته بودند. مثلا" گفته میشد او از دولت اجازه دارد گوش بچه ها را ببرد و يا با بريدن سر آنها خونشان را در شيشه كرده در ميدان "سيد اسماعيل" - يكي از ميادین قديم تهران - با قيمت خوبي بفروشد.ا
"فاطمه سلطان خانم" هم براي اينكه هیبت خودرا حفظ کند تا کودکان بیشتر از او حساب ببرند هميشه كاردي بزرگ همراه يك انبان پلاستيكي در بقچه اش حاضر و آماده داشت تا اگر بچه اي زياده از حد درخانه شيطنت كند آنرا از بقچه اش بيرون بياورد و جلوي چشمان از حدقه درآمده او گرفته وانمود كند آماده است تا گوش و يا سر اورا جا به جا ببرد و خونش را در انبان بریزد.ا
اين شايعات آنقدر حسین را ترسانده بود كه در حمام با ديدن او دست از پا خطا نميكرد و اگر در خانه بود و صداي اورا ميشنيد از ترس خودرا در هفت سوراخ پنهان ميكرد.ا
تازه به كلاس اول دبستان رفته بود، نظر باينكه از خانه او تا دبستان راه زيادي نبود از اينرو براي خوردن نهار بمنزل ميآمد و ساعت دو بعد از ظهر دوباره به كلاس ميرفت از اينرو مجبور نبود از توالت دبستان كه بقدر كافي تميز نبود استفاده كند، درصورت لزوم آنقدر خودرا نگه ميداشت تا بمنزل برسد.ا
در يكي از روزها بدليل بازيگوشي زياد اين امر مهم را از ياد برد و عصر هنگام كه دبستان تعطيل و راهي خانه شد مشكل ميتوانست امعاء و احشاء خودرا كنترل كند، همانطور كه با سرعت بسوي خانه ميآمد تا هرچه زودترخودرا به توالت برساند ناگهان در پیچ يكي از كوچه ها با "فاطمه سلطان خانم" برخورد كرد كه با بقچه بزرگش در زير بغل حركت ميكرد.ا
با ديدن او از ترس برجاي خود ايستاد و بديوار كوچه تكيه داد، چون هیولا باو رسيد به تصور اينكه مشغول بازي دركوچه میباشد و هنوز بخانه نرفته است تصميم گرفت زهره چشمي از او بگيرد، پس جیغی سوت مانند كشيد و گفت: "به بینم، تو که هنوز توي كوچه اي؟ چرا بخانه نرفته ای؟ وايسا ببينم، همين الان سرت را بريده خونت را دراين شيشه ميكنم" و درحاليكه بسمت حسین ميآمد دست در بقچه اش كرد تا وانمود كند ميخواهد كاردش را بيرون آورد.ا
حسین كه تا آنزمان خودرا كنترل كرده بود ناگهان از فرط ترس تمام مفاصل بدنش از هم باز شد و در حاليكه ميلرزيد و ميگرييد خود را خراب كرد.ا
فاطمه سلطان خانم كه بخيال خودش ميخواست اورا بترساند تا زودتر بخانه برود ناگهان دريافت كه بيگدار به آب زده و با اينكار خود مادر حسین را به درد سر بزرگي انداخته و شايد خود نيز بايستي تاوانش را در كمك به شستن لباسهايش بپردازد.ا
پس بيدرنگ صداي خودرا نرم كرد و از سر دلسوزي گفت: "اي واي، اين چه كاري بود كه كردي، نترس بچه جان، نترس، بيا تا ترا بخانه برسانم" و دستش را بطرف حسین دراز كرد.ا
حسین جرأت نميكرد دستش را باو بدهد ولي چون چاره اي نداشت ترسان و لرزان دست اورا گرفت و درحاليكه آهسته وگشاد گشاد راه ميرفت بسمت خانه روان شد تا با نوش جان كردن يك كتك جانانه از مادرش تاوان ترس و خرابكاري خودرا بپردازد.ا
از آن ببعد هرگاه مادرش از "فاطمه سلطان خانم" ميخواست تا باز هم حسین را بترساند او ضمن معذرت از اينكار بمادرش ميگفت: "نه خانم، شما را بخدا مرا از اينكار معاف كنيد، ميترسم اگر باز هم اورا بترسانم خودرا خراب كند" و اضافه ميكرد: "حالا ديگر من از او ميترسم".ا







کشف حجاب

كشف حجاب

در نيمروز يكي از روزهاي زيباي بهاري كه آفتاب گرماي لذّتبخش خودرا بر درختان بلند كوچه ما ميتاباند و از ميان شاخ و برگهای آن اشكالي سايه روشن را بر در و ديوار خانه ها نقش ميكرد مادرم درب خانه را كمي باز و از ميان دو لنگه درب آهسته مرا كه در كوچه با همسالان خود بازي ميكردم صدا كرد و گفت: "بيا لباسهايت را بپوش ميخواهيم بمنزل دائيت برويم".ا
در آنموقع حدود شش سال از عمرم ميگذشت و جز بازي و سرگرميهاي توي كوچه به چيز ديگري فكر نميكردم ازاينرو با اعتراض نگاه سريعي بسوي خانه و مادرم كه در تاريكي دالان ايستاده و از لاي درب مرا مينگريست انداختم و گفتم: " خوب الان بازيمان تمام ميشود و ميآيم".ا
مادرم بدون اينكه ديگر چيزي بگويد درب را بست و بداخل خانه رفت. من با اينكه كودكي بيش نبودم ميدانستم او سخت پايبند حجاب است و سعي دارد بدون روسري و چادر كسي سر و روي اورا نبيند، هيچگاه بدون چادر از خانه خارج نميشد و اين اواخر چون شنيده بود حكومت حجاب را غدغن كرده و پاسبانها در كوچه و خيابان چادر از سر زنها برميدارند و آنرا پاره ميكنند مثل تمام زنهاي ديگر كه نميخواستند سر و مويشان در انظار ديده شود، براي محكم كاري در صورت مواجه با مأمورين حكومتي و از دست دادن چادرش يك روسري مشكي بلند نيز در زير چادر بسر ميكرد.ا
فكر كردم چرا مادرم در روز روشن قصد رفتن خانه برادرش را كرده زيرا مدّتها بود كه روزها از خانه خارج نميشد، تنها گاهگاهي براي خريد از بقّالي جنب خانه مان از خانه بيرون ميآمد و پس از خريدن مايحتاج خود بسرعت و با احتياط بخانه باز ميگشت.ا
با خود گفتم: "حتما" موضوع مهمّي پيش آمده كه مادرم در اين نيمروز قصد رفتن كرده" از اينرو بلافاصله دستی بعنوان خداحافظي برای بچه های کوچه تکان داده بخانه رفتم تا هرچه زودتر آبي به سر و كلّه خود زده لباس بپوشم وهمراه مادرم بخانه دائي برويم.ا
دائي من با خانواده اش در محلّه ديگري چند كوچه پائين تر از خانه ما زندگي ميكردند. از نظر زماني حدود بیست دقيقه طول ميكشيد تا پياده بآنجا برسيم. كوچه ما بدليل داشتن درختان بلند و تنومند "كوچه درختي" ناميده ميشد. وجود درختان تنومند اين امكان را برای مادرم فراهم ميساخت تا چنانچه اونيفورم پاسباني از دور ديده شود از وجود آنها براي استتار و پنهان شدن استفاده كرد، بقيّه راه را نيز ميشد با شتاب و گريز طي كرد و با كمي شانس بخانه دائي رسيد.ا
چيزي نگذشت كه هر دو آماده شديم. مادرم لباسهاي نو خودرا پوشيد و چادر مشكي كربدوشين خودرا نيز كه تازه خريده بود به سر انداخت و همانطور كه گفتم يك روسري بلند مشكي نيز براي روبرو شدن با خطر احتمالي از دست دادن چادرش زير آن محكم به سرش بست.ا
در آنروز پدرم هنوز از كار بخانه باز نگشته بود و مادرم ناچار بود مرا كه تنها فرزند آنها در آنموقع بودم با خود همراه ببرد، با سفارش او منهم لباسهاي نو خودرا كه از صندوق درآورده بود بتن كردم وشيك و سرحال بدنبال مادرم براه افتادم.ا
قبل از خارج شدن از خانه بمن گفت: "برو اطراف را خوب نگاه كن اگر پاسباني ديدي مرا خبركن". منهم بيرون آمده سرتاسر كوچه را از زير نظر گذراندم و چون اطمينان يافتم پاسباني در كوچه نيست بمادرم ندا دادم كه ميتواند بيرون بيايد، او هم قبل از بيرون آمدن سرش را از لاي درب خانه بيرون كرد و نظري عميق باطراف انداخت و بلافاصله با قدمهائي سريع بسوي خانه برادرش براه افتاد.ا
او مرا بعنوان يك پيشقراول جلوتر از خود فرستاد تا پشت درختها و كوچه هاي فرعي اطراف را بازديد كرده اورا راهنمائي كنم، خود نيز با نگاه به جلو و عقب و هراسان از روبرو شدن با پاسبانان تند تند از عقب ميآمد.ا
در كوچه بعدي از سرعت حركت ما كاسته شد چون كفشهاي پاشنه بلند مادرم پاي اورا میآزرد و نميتوانست سريع راه برود از طرفي سرتاسر كوچه در ديد رس ما قرار داشت و چنانچه پاسباني ديده ميشد ميتوانستيم راه را كج كرده از يكي از كوچه ها فرار كنيم و يا چنانچه درب خانه اي باز بود بداخل رفته از صاحبخانه كمك بخواهيم چون شنیده بودیم اكثر ساکنین خانه ها اینگونه فراریان را مورد حمايت قرار ميدهند.ا
در آنزمان اكثر زنان بخصوص اهالي مقيم محلات قديمي تهران داراي حجاب بودند و چادر به سر ميكردند. داشتن حجاب براي آنها تنها براي حفظ دستورات اسلام نبود بلكه براي آنها امري عادي شده بود بطوريكه بدون حجاب خودرا لخت فرض ميكردند از اينرو برای اینکه با مأمورين حكومتي روبرو نشوند خود را در خانه ها زنداني كرده و حاضر نبودند چادر را از سر برداشته بدون حجاب بيرون بيايند.ا
- حكومت رضاشاه در آنزمان بدون توجّه به سنّت ها و اعتقادات سخت مذهبي مردم با گذراندن لايحه اي در مجلس حجاب را غير قانوني اعلام كرده و درصدد بود تا با زور و فشار پليس حجاب از سر زنان بردارد.ا
از پدر و مادرم شنيده بودم شماري از زنان تحصيل كرده و اروپا ديده در اجراي اين امر خود پيشقدم شده اند و شايد روزي درآينده شمار بيشتري از زنان خود به برداشتن حجاب تن ميدادند ولي در آنزمان اقشار زيادي از مردم ايران سخت پايبند مذهب و سنّت ها بودند و بي حجابي زنان را بر نمي تافتند، مضافا" اينكه زنان نيز خود باين امر تن در نداده و بي حجابي را زيب اندام خود نميدانستند
خوشبختانه لحظاتي بعد خسته و نفس زنان از خطر جسته بمنزل دائي رسيديم و خودرا در امان يافتيم. ساير مهمانان كه آنها نيز با هول و ترس بآنجا رسيده بودند ما را دوره كرده و هركدام راجع به چگونگي آمدنمان سؤالاتي مطرح ميكردند و خود نيز شرحي از چگونگي آمدنشان بآنجا ميدادند.ا
من بزودي به حياط خانه رفتم و با ساير بچه ها ببازي و تفريح سرگرم شدم و زنها و مشكلاتشان را در مورد حجاب بحال خود گذاشتم.ا
چيزي از شب نگذشته بود كه مجلس مهماني پايان يافت و مدعوين آماده رفتن بخانه هاي خود شدند. مادرم مرا صدا كرد و گفت: "ديگر بازي بس است آماده شو تا بخانه برگرديم".ا
منهم كه ديگر از بازي خسته شده بودم دست مادرم را گرفته از خانه دائي خارج شديم و چون شب در رسيده و كوچه ها تاريك بود با قوّت قلبي بيشتر راه خانه را در پيش گرفتيم و چون به كوچه خودمان رسيديم مانند قبل من از جلو و مادرم با فاصله كمي از پشت سرم ميآمد.ا
در فاصله ده قدمي منزلمان كه نور چراغ زنبوري مغازه بقّالي آنرا كمي روشن كرده بود با اطمينان از اينكه ديگر ازخطر گذشته ايم بسوي درب خانه مان رفتيم. هنوز چند قدم با خانه فاصله داشتيم كه ناگهان سياهي هيكل پاسباني را ديدم كه از پشت درخت روبروي خانه مان بيرون آمد و بسمت مادرم خيز برداشت و تا او بتواند خودرا جمع و جور كرده بدرون خانه برود چادرش در چنگال او گير افتاد.ا
مادرم كه غافلگير شده بود ناخود آگاه چنگ در چادر خود زد و گوشه اي از آنرا با دو دست چسبيد و همچنانكه از چارچوب درب خانه خودرا بداخل ميكشيد تلاش ميكرد آنرا از چنگ پاسبان بدر آورد.ا
جنگ سختي بين او و پاسبان در گرفت، مادرم در داخل دالان خانه و پاسبان در كوچه هركدام سعي داشتند چادر را از دست ديگري بدر آورند، پاسبان زورش بمادرم كه جوان و قوي بود نميرسيد از اينرو قصد داشت براي گرفتن چادر بداخل دالان رفته با او گلاويز شود ولي مادرم يك لنگه درب را بسته بود و با بدنش لنگه ديگر را بجلو فشار ميداد و از بازشدنش جلوگيري ميكرد از اينرو كش و واكش بين آندو بسختي ادامه داشت و مادرم كه بهيچوجه حاضر نبود از چادر كربدوشين تازه اش صرفنظر كند با آخرين قوا مقاومت ميكرد.ا
دراين ميان كاري از دست من ساخته نبود، هاج و واج به تلاش آندو نگاه ميكردم، يكي براي اجراي حكم و دستور مقامات بالاتر ميكوشيد و ديگري براي از دست ندادن پولي كه براي خريد چادر پرداخته بود. مادرم از داخل دالان جيغ ميكشيد و اهالي خانه را بكمك ميطلبيد و پاسبان نيز فرياد ميزد درصورتي كه دست از چادر برنداري چنين و چنان خواهم كرد.ا
ناگهان بفكرم رسيد كه از بقّال همسايمان كمك بخواهم، بيدرنگ بسوي مغازه او دويده با فرياد از او كمك خواستم. او هم فورا" از مغازه بيرون آمده بسوي خانه ما و پاسبان دويد.ا
بقّال مردي دنيا ديده و عاقل بود از اينرو بلافاصله چاره كار را در آن ديد تا بسوي درب خانه رفته از مادرم بخواهد سر ديگر چادر را رها كرده آنرا دراختيار پاسبان بگذارد و مادرم كه تشخيص داد چاره اي جز اينكار ندارد چادر را رها کرد و خشمگين بدرون خانه رفت.ا
پاسبان نيز چادر را تا كرد و زير بغل زد و چون خواست دور شود مرد بقّال اورا بصرف چاي در مغازه بقّالي دعوت نمود و چشمكي باو زد كه در آن لحظه منظور اورا از اينكار نفهميدم.ا
با خاتمه يافتن غائله بدرون خانه رفتم، مادرم را خسته و گريان درحاليكه دستهايش دراثر مبارزه زخمي شده و آسيب ديده بود در روي پلّه اطاقمان نشسته ديدم. دو نفر از دیگر زنان ساكن خانه مان نيز دور اورا گرفته و دلداريش ميدادند ولي او كه چادر نو خودرا از دست داده و دراين مبارزه مغلوب شده بود نميتوانست آرام بگيرد.ا
چيزي نگذشت كه درب خانه را كوبيدند، براي باز كردنش رفتم، بقّال بود كه چادر كربدوشين مادرم را با خود آورده بود. مادرم چادر دیگري بسر انداخته نزديك دالان آمد و چون چادر خودرا در دست بقّال ديد با خوشحالي پرسيد
چطور از دست پاسبان درآورديش".ا "
بقّال خنديد و گفت: "خانم پول حلال مشكلات است، اين پاسبانهاي ترياكي محتاج چند ريال پول ترياكشان هستند، منهم با اجازه شما پنج ريال باو دادم و چادر را از او گرفتم، خوشبختانه چادر شما نو و محكم بود وگرنه دراين جدال پاره ميشد آنوقت ارزش باز پس گيري را نداشت". و بعد اضافه كرد: "درست است كه پنجريال پول كمي نيست ولي فكر نميكنم در مقابل ارزش چادر شما كه آنرا از دست رفته ميدانستيد خيلي زياد نباشد".ا
از آنجائيكه اين جنگ و جدال با مأمورين حكومتي و هول و ترس ناشي از آن نميتوانست در دراز مدّت ادامه داشته باشد مادرم ناچار شد كلاه بزرگي با يك مانتو خريداري كند تا هنگام بيرون آمدن از خانه موهاي خودرا در زير كلاه پنهان نموده و اندام خودرا با مانتوي مذكور بپوشاند و باين ترتيب هم حجاب را رعايت كند و هم از تعرّض مأمورين حكومتي در امان باشد.ا

خانه نفرین شده

خانه نفرين شده
کامران عاشق داستانهای پلیسی و جنائی بود و از خواندن داستانهای ترسناکی مانند دراکولا یا مرد خون آشام و یا داستانهای اسرار آمیزی که حوادث آن در قصرهای قدیمی و اطاقها و راهروهای سنگی و تاریک و پله های پیچ درپیچ و هول انگیز اتفاق میافتاد ترس توأم با لذتی بیحساب سرتا پایش را فرا میگرفت.ا
هنگام خواندن كتابها وقتي به قسمتهاي اسرار آميز و هول انگيز داستان ميرسيد از ترس بخود ميلرزيد و دندانهايش چنان بهم ميخورد كه ناچار از خواندن كتاب باز ميايستاد و ادامه آنرا موکول به روز بعد ميكرد ولي همیشه حس كنجكاوي عجيبي باعث میشد تا يكي دو ساعت بعد دوباره كتاب را در ميان دستها گرفته از پايان ماجرا و حوادثي كه برسر قهرمانان كتاب آمده است با خبر گردد.ا
اثر مطالب كتابها براو چنان بود كه تا مدتها نميتوانست آنرا فراموش كند، از تاريكي شب ميترسيد، دالان تاريك خانه ها و هشتي و زيرطاقيهاي جلوي آن دراو ايجاد وحشت ميكرد و هنگام عبور از كنار آنها هر آن منتظر بود تا شبحی سیاهپوش از آن بيرون آمده او را بدرون کشد. به آدمهاي نا آشنا و حركات همسايگان دور و نزديك خود با شك و ترديد و كنجكاوی بیش از حد نگاه ميكرد و سعي داشت رفتار غيرعادي آنها را در كوچه و خيابان با معيارهاي پليسي كه در كتابها خوانده بود بررسي و اندازه گيري كند.ا
دراواسط كوچه ايكه بين خانه او و بازارچه محل قرار داشت خانه اي بود بسيار بزرگ كه تاريخ ساختمان آن بزمان حکومت قاجارها بر ایران میرسید، ديوارهاي كاهگلي و نمور آن نشان ميداد كه سالهاي زيادي از عمر آن گذشته و دراينمدت كسي براي تعمير و مرمت آن اقدام نكرده است. درب بزرگ خانه در انتهای یک هشتي يا زير طاقي - محوطه اي به ابعاد چهار در چهار متر و بصورت هشت گوش - بسبك خانه هاي دوره شاه عباسي قرار گرفته بود. روی هر دو لته درب با گل ميخهاي پهن و بزرگی تزئین شده بود و دركوب آهني و سنگينی روی درب سمت راست خانه قرار داشت که قسمت پائین آن سر شیر نری را با یالهای فراوان نشان میداد، دیوارهای اطراف هشتی تماما" با آجر بنا شده بود و در قسمت پائین آن نیز چند سكوي آجري براي استراحت و نشستن افراد ساخته بودند.ا
ديوارهاي بلندي خانه مزبور را احاطه مينمود و درختان تنومند و پر شاخ و برگی صحن خانه را از ديد همسايگان كنجكاو ميپوشاند. هيچیک از ساكنين محل نميدانست مالک آن خانه کیست و درحال حاضر چه كساني در آنجا زندگي ميكنند، تنها فردی که بآن خانه رفت و آمد میکرد باغبان پيري بود كه هر از گاه براي خريد مايحتاج خود از خانه خارج و پس از خريد بدون اينكه با كسي صحبت كند بلافاصله بخانه باز ميگشت.ا
محسن آقا ترازو دار نانوائي محل بطعنه در باره او ميگفت: "مثل اينكه اين پيرمرد بجز چند كلمه ایکه براي انجام كارهای خود لازم دارد چيز ديگري بلد نيست".ا
در بين ساكنين محل و حومه شايع بود كه اين خانه نفرين شده است و ساكنين آن كه از متمولين زمان خود بوده اند سالها قبل به بيماري لاعلاجي دچار و همه از بين رفته اند ولي بودند كسانيكه عقيده داشتند بعضي از ساكنين آن خانه هنوز زنده اند و مخفيانه بخانه رفت و آمد ميكنند. بچه هاي محل نيز كه از داستان پردازيها لذت ميبردند هنگاميكه دور هم جمع ميشدند داستانهائي خیالی از وجود ارواح در داخل آن خانه براي هم تعريف ميكردند.ا
اما عزيز خانم، پيرزن خياطي كه سالها قبل با ساكنين اين خانه در ارتباط بود و براي آنها لباس ميدوخت داستان ديگري تعریف میکرد و ميگفت:ا
مرد ثروتمندي كه دراين خانه زندگي ميكرده با داشتن همسر و فرزنداني چند عاشق خدمتكار زيبا و جوان خود ميشود ولي چون همسرش را مانع راه خود مي بيند با ریختن تدريجي زهر در غذایش اورا ميكشد و بعد از مرگ او با خدمتکار زیبای خانه ازدواج ميكند، فرزندان او نيز كه مادر خودرا از دست داده و از وجود نامادري نيز درخانه سخت آزرده بودند بتدریج خانه را ترك و راهی خارج ميشوند ولي چيزي نميگذرد كه مرد و همسر جوانش به نفرين زن مرده دچار و بيك بيماري عفوني و لاعلاج مبتلا ميگردند. مرد پس از مدتي از شدت عفونت بيماري فوت ميكند ولي زن جوان او هنوز زنده است ولي بعلت وضع ناهنجاري كه دراثر بیماری پیدا کرده خودرا از ديد مردم پنهان ميكند".ا
حسن يكي از بچه هاي محل كه هميشه از زير و بم همه چيز اطلاع داشت و داروغه محل حساب ميشد در دنباله داستان عزيز خانم از پدرش شنيده بود كه: "زن جوان پيرمرد براي معالجه بيماري خود و زنده ماندن بخارج ميرود و مدتي از نظرها غایب ميگردد ولي چون دكترهاي خارج نيز نميتوانند اورا معالجه كنند بخانه خود باز ميگردد ولي از آنجائيكه براي زنده ماندن احتياج به خون جديد دارد بچه ها را ميدزدد و از خون آنها تغذيه ميکند".ا
پدر کامران همسایه دیوار بدیوار ما نیز نظر آنها را تأیید و گفته بود كه: "در سال گذشته جسد چند بچه ای را که گمشده بودند بعد از مدتي درجوي آب پيدا میکنند درحالیکه تمام خون بدنشان را كشيده بودند".ا
این اخبار هول انگیز درمورد خانه نفرین شده باعث شده بود تا تمام ساکنین محل به بچه های خود توصيه کنند از نزديك شدن بآن خانه پرهیز نمایند".ا
شيوع اين داستانها در محل سبب شده بود كه بچه ها از نزديك شدن بخانه مذكور ميترسيدند و از بازي در هشتي آن خانه وحشت داشتند ولي اشخاص خسته اي كه روزها از اين كوچه عبور ميكردند بخصوص درهنگام تابستان براي فرار از گرما و نور شديد خورشيد گاهي چند دقيقه اي به سايه خنك و ماسيده داخل اين هشتي كه در تمام مدت سال با نور و گرماي خورشيد بيگانه بود پناه ميبردند و روي سكوهاي آجري آن نشسته رفع خستگي ميكردند.ا
بارها اتفاق افتاده بود كه کامران در ميانه روز هنگام عبور از جلوي هشتي آن خانه لحظه ای توقف میکرد و با كنجكاوي بدرب كهنه و قديمي آن مينگريست و منتظر بود تا کسانی از آن خانه خارج شوند ولي بندرت اتفاق ميافتاد كه درب خانه باز و بسته شده كسي از آن بيرون آيد، تارهاي عنكبوتي كه روي درب خانه واطراف آن ديده ميشد حكايت از سکون و خالی بودن خانه از موجوداتی پر جنب و جوش مینمود، بنظر میرسید حتي پيرمرد باغبان نيز گاه هفته ها از آن درب استفاده نمیکند.ا
کامران براي خريد مايحتاج منزل خودشان از بازارچه محل مجبور بود بارها گاه روزها و گاه شبها ازمقابل هشتي خانه مزبور عبور کند، شب هنگام كوچه تاريك و خوفناک میشد. چند تير چوبي که در سرتاسر کوچه برای اتصال سیمهای برق نصب کرده بودند هنوز لامپی نداشت تا کوچه را روشن کند. تاريكي سيالي درتمام شب بر سرتاسر کوچه حکومت میکرد. همه اینها همراه با آرامش و سكوت سنگینی که شبها بر فضای کوچه وداخل هشتي خانه سایه میانداخت دست بهم داده وحشت و اضطرابي مهار نشدني در وجود کامران ایجاد میکرد.ا
او براي غلبه بر اضطراب خود هنگام عبور از مقابل آن خانه اغلب سرتاسر كوچه را از ابتدا تا انتها ميدويد و بدون اينكه بداخل هشتي نگاه كند از مقابل آن با سرعت رد ميشد بطوريكه وقتي بخانه ميرسيد مادرش از ضربان شديد قلبش كه بطور محسوس بگوش او ميرسيد بوحشت ميافتاد و نگران جان فرزند خود فرياد برميآورد كه:"خدای من، نگاه
كن، قلبش مثل كبوتر ميزند، آخر بچه جان مگر سر در عقبت گذاشته بودند كه اينطور دویده ای". بيچاره مادرش نمیدانست كه قلب او از ترس آن هشتي بين راهست كه اينطور ميزند.ا
يك شب كه با همان سرعت از مقابل هشتي آن خانه عبور ميكرد از گوشه چشم شبح موجود سياهپوشي را در داخل آن مشاهده كرد كه روي يكي از سكو ها نشسته بود. اين اتفاق چند بار ديگر نيز هنگام عبور از مقابل هشتی برایش تكرار شد.ا
در يكي از شبها وقتي از جلوي هشتي میگذشت متوجه شد موجود سياهپوش از جا برخاست وبا سرعت به تعقيبش پرداخت و قصد آن داشت تا اورا بگيرد بطوريكه چند بار پنجه هاي سرد تعقیب کننده را در پشت گردنش احساس كرد ولي رسیدن ناگهاني چند عابر در كوچه باعث شد تا مهاجم از تعقيب او خودداری و بسرعت ناپدید گردد.ا
از آن ببعد ديگر چیزهائیرا که درباره ساكنين آن خانه شنيده بود برايش از مرز داستان گذشته و واقعيت پيدا كرده بود. ديگر باورش شده بود كه كساني در داخل آن خانه زندگي ميكنند و شبها بقصد گرفتن بچه ها در هشتي آن به كمين مي نشينند. از آن ببعد روزها نيز از نزديك شدن به هشتي آن خانه وبازي با همسالان خود در اطراف آن احتراز ميكرد ولي براي اينكه آنها اورا ترسو و بزدل نپندارند از ديدن موجود سياهپوش و تعقيب و گريز آنشب او چيزي بآنها نگفت
چند هفته بعد از پدرش شنید در محل شایع است که اخیرا" موجود سیاهپوشی در تاریکی شب بچه ها را تعقیب و قصد گرفتن آنها را داشته است.ا
در پی این حادثه یکروز صبح که پدرش عازم محل کار خود بود باو توصيه كرد بهتر است از اين ببعد بيشتر مواظب رفت و آمد خود هنگام شب باشد و اضافه کرده بود: "چند روز قبل جسد پسر بچه اي را كه هفته قبل مفقود شده بود در زير پل یکی از نهرها پيدا كرده اند".ا
حالا ديگر پاي پليس به محله باز شده بود، کامران شنيد كه از ساكنين تمام خانه ها درمورد رفت و آمد اشخاص غريبه در حوالي محل سؤال ميكنند. خيلي دلش ميخواست به اداره پليس رفته آنها را از وجود موجود سياهپوشي كه شبها داخل هشتي آن خانه می نشیند آگاه كند ولي از آنجائيكه فكر ميكرد آنها اين امر را دليل ترس او از تاريكي داخل هشتي بحساب خواهند آورد از اينكار خودداري میکرد.ا
در يكي از روزها هنگام عبور از جلوي هشتي آن خانه مشاهده کرد يكي از لنگه هاي درب بزرگ آن برخلاف هميشه نيمه باز است. ناخودآگاه قدمهايش از رفتن باز ماند، يك حس كنجكاوي عجيب كه از خواندن داستانهاي پليسي وجودش را نيش ميزد مجبورش كرد تا آهسته به درب نزديك شود و از شكاف آن نظري بداخل خانه بيندازد. در دالان و راهرو دراز و نیمه تاريك پشت درب چيزي ديده نميشد، با دست قدري درب را بداخل فشار داد تا بتواند سرش را داخل ببرد و يا حتي اگر بتواند وارد دالان شود. صداي زيل گوشخراشي همراه با گردش درب بروي پاشنه بلند شد كه بي اختيار دستش را از آن برداشت و به عقب جست. در اينموقع ناگهان موجود سياهپوشی كه گويا پشت درب ايستاده بود آنرا گشود و تمام قد درمقابل او ظاهر شد. زني بود لاغر و بلند قد كه زخم بزرگ و كريهي در صورت داشت بطوريكه پوست و گوشت قسمتي از صورت و دهانش از بين رفته بود و دندانهاي سپيدش را در معرض ديد قرار ميداد، لباس سياهي دربر داشت و موهاي خاکستری سرش را با چارقدی پیچیده بود و با چشمان سياهش که در چشمخانه گودي قرار داشت با تعجب و وحشت باو نگاه ميكرد.ا
زن با ديدن او بي اختيار دستش را بالا آورد و کامران بگمان اينكه درنظر دارد اورا بگيرد بعقب باز گشت و با سرعتي باورنكردني از هول جان وبا بخاطر آوردن اينكه چند شب قبل همين موجود سياهپوش بقصد گرفتن تعقيبش كرده بود پا بفرار گذاشت و از هشتي خارج شد ولي هر آن انتظار داشت دست زن سیاهپوش از پشت او را بگیرد.ا
چون قدري از منطقه خطر دور ومطمئن شد كسي اورا تعقيب نميكند از دويدن باز ايستاد و متحیر ازاینکه چرا سیاهپوش از تعقیب او صرفنظر کرده است بدیوار خانه ای تکیه داد. حالا او میدانست که سیاهپوش اسرار آمیز زني است سالخورده با زخمي كريهه المنظر در صورت.ا
درنظر داشت شب هنگام ديدن زن سياهپوش را به پدرش باز گويد ولي چون نمیتوانست دلیل قانع کننده ای در مورد خطاي خود در باز كردن بدون اجازه درب خانه او بياورد از اينرو بهتر آن ديد تا درحال حاضر موضوع را مخفی نگاهداشته خود بتنهائي ماجراي زن اسرار آمیز را دنبال كند.ا
روزهاي بعد از بچه هاي محل شنيد كه آنها نيز شب هنگام مورد تعقیب موجود سياهپوشي قرار گرفته اند ولي وجود عابراني چند در كوچه سبب شده تا او كار تعقيب آنها را رها كند.ا
کلانتری محل هنوز نتوانسته بود ردی از موجود سیاهپوش بدست آورد. خبرهائی هم که بچه ها از تعقیب و گریز شبانه خود میدادند نه تنها کار ساز نبود بلکه ترس و وحشت بیشتری را درمحل ایجاد کرده بود.ا
کامران مطمئن بود هرچه هست زیر سر همان زن سیاهپوشی است که او دیده است ولی تعجب میکرد چرا و بچه دلیل مأمورین شهربانی خانه زن را تحت نظر قرار نمیدهند تا اورا هنگام تعقیب بچه دستگیر نمایند.ا
یکشب كه ديروقت از خانه دوستش باز ميگشت وقتي به محوطه بازارچه رسيد اكثر مغازه ها بسته بود. هنگام باز بودن مغازه ها نور چراغهاي آنها مقداري از ابتداي كوچه ای را که بخانه او منتهی میشد روشن ميكرد ولي در آنموقع تاريكي محض سرتاسر کوچه را دربر گرفته بود. از ورود بداخل كوچه تاريك درآن موقع شب و عبور از مقابل هشتي خانه نفرين شده كه فكر ميكرد زن سياهپوش درآنها منتظر اوست واهمه داشت، قدري ايستاد وباطراف نگريست شايد رهگذري از كوچه عبور كند تا او بتواند در معيت او طول تاريك كوچه را بپيمايد. هيچكس درآن اطراف نبود از اينرو نگران و مضطرب باز هم بانتظار ايستاد.ا
چيزي نگذشت كه از انتهاي بازارچه سیاهی هیکل مردی نمايان شد که بطرف او میآمد. چون بكوچه رسيد وارد آن شد، کامران خوشحال ازاينكه رهگذري از كوچه عبور ميكند دنبالش براه افتاد. از آنجائيكه تمام فكرش متوجه زن سياهپوش داخل هشتي بود متوجه حركات مظنون مرد رهگذر نشد كه قبل از اينكه وارد كوچه شود جوانب را بدقت نگاه كرد و سپس وارد آن شد. پابپا و در فاصله كمي از او براه افتاد و درحاليكه چشمش تنها متوجه هشتي آن خانه لعنتي بود قسمتی ازطول كوچه را در چند قدمي آن مرد طي کرد. ناگهان متوجه شد كه مرد رهگذر قدمها را كند كرد تا بتدريج درکنار او قرار گرفت، درنزديك هشتي خانه عقب گردی کرد و ناگهان دست دراز کرد و آستین پیراهن اورا گرفت، این حرکت مرد باعث شد تا کامران بسمت او برگردد و بلافاصله عمق خطر را حس نمايد، با خود گفت:ا
"خداي من این همان مرد سياهپوش ديوانه اي است كه قبلا" نيز بقصد گرفتن مرا تعقيب كرده بود"
ترس از گرفتار شدن بدست او چنان قدرتي باو داد كه بيدرنگ آستينش را از دست مرد بيرون كشيد و با سرعت شروع بدويدن كرد ولي هنوز چند قدمي از او دور نشده بود كه با صورت بیکی از تیرهای چراغ برق کوچه خورد و بیهوش نقش زمين شد ولي قبل از اينكه بکلی از خود بیخود شود حس كرد مرد اورا بروي دودست بلند كرد و براه افتاد و درهمان موقع نيز ناگهان صداي جيغ و فرياد زني را شنيد كه كمك ميطلبيد.ا
وقتي بهوش آمد وچشم باز كرد خودرا روي تخت بيمارستان ديد. متوجه شد سر و صورتش باند پیچي شده و بدستش نیز سرم وصل كرده اند. پدرش که روي صندلي در كنارش نشسته بود چون اورا بهوش ديد نزدیک آمد و نگران از حالش پرسيد. کامران نگاهی بپدر کرد و خواست از جای برخیزد ولی پدرش آهسته باو گفت: "بهتر است تكان نخوري چون بيني و سرت بسختي آسيب ديده است".ا
از پدرش پرسيد: "چه اتفاقی افتاده وچه بر سر من آمده است؟".ا
پدرش جواب داد: "تو هنگام بازگشت از بازارچه درتاريكي شب با تير چراغ برق تصادف كرده و صدمه ديده اي".ا
ناگهان حوادث آنشب بيادش آمد، از پدرش پرسيد: "آخر آن مرد سياهپوش قصد داشت مرا بگيرد".ا
پدرش انگشت خودرا بعلامت سکوت به لب نزدیک کرد و گفت: "فعلا" بهتر است استراحت كني، بعدا" راجع باين موضوع صحبت خواهيم كرد، قرار است از اداره پليس هم براي ديدنت بيايند".ا
چند روز بعد كه حالش بهتر شد و بچه هاي محل بديدنش آمدند واقعيت قضيه برايش آشكار شد. حسن دوستش ميگفت: "اينطور كه زن سياهپوش ساكن خانه نفرین شده تعريف ميكرد تو براي نجات خود از دست آن مرد جاني كه بچه ها را ميدزدیده پا به فرار ميگذاري ولي تاريكي شب و شتاب در فرار باعث ميشود ندانسته با تير چراغ برق برخورد كرده بيهوش شوي. مردك قصد داشته تورا كه بيهوش بوده اي باخود ببرد ولي چون زن سياهپوش داخل هشتي نشسته و ناظر جريان بوده فرياد ميزند و اهالي را بكمك ميطلبد، مرد جاني نيز تورا رها كرده فرار ميكند. زن با كمك همسايه ها فورا" تورا به بيمارستان ميرسانند و به پدر و مادرت كه از تأخير تو نگران شده بودند نيز خبر ميدهند". بعد با شوخي اضافه كرد: "تو آنشب شانس آوردي كه زن سياهپوش ساكن آن خانه در هشتي نشسته بود وگرنه مردك جاني تورا باخود ميبرد و خونت را در شيشه كرده ميفروخت و پول خوبي به جيب ميزد" و بعد با خنده اضافه کرد: "البته اگر ميتوانست رگي در بدن تو پيدا كند".ا
کامران كه هنوز از موضوع سر در نياورده بود از حسن پرسيد: "ولي آخر من فكر ميكردم آن زن سياهپوش ساكن خانه نفرین شده بچه ها را ميدزدد".ا
حسن سري تكان داد و گفت: "نه بابا، آن بدبخت فرشته نجات تو بود، اگر او نبود تو الان اينجا نبودي".ا
پرسيد: "پس چرا آن زن روي خودش را ميپوشاند وشبها درتاريكي روي سكوي هشتي مي نشست".ا
حسن گفت: "ميداني، داستانش دراز است، آن بدبخت سالهاست كه مبتلا به جذام ميباشد و نيم بيشتر صورتش از بين رفته است بهمين دليل مجبور است صورت خودرا از چشم ديگران بپوشاند، او مدتهاست در دهكده جذاميها زندگي ميكند ولي گهگاه بخانه خود باز ميگردد وبراي اينكه كسي اورا نبيند شبها از خانه خارج ميشود و يا در تاريكي هشتي خانه خود مي نشيند و رهگذران را نگاه ميكند".ا
موضوع داشت كم كم براي او روشن ميشد. فهميد آنروز هم كه براي كنجكاوي دست به درب خانه زن گذاشته و آنرا باز كرده بود زن از لاي درب بيرون را نگاه ميكرده است. از حسن پرسيد: "براي دستگيري آن جاني سياهپوش اقدامي كرده اند يا نه".ا
حسن نگاهي باو كرد و گفت: "اگر تو قيافه آن مرد را ديده باشي از اينجا ببعد وظيفه تواست كه به پليس در شناسائي و دستگيري او كمك كني".ا
کامران بخاطر آورد قبل از اينكه وارد كوچه شود در تاريك روشن محوطه بازارچه نگاهي گذرا به قيافه و اندام مرد انداخته بود، با خود فكر كرد حق با حسن است، چيزهائي از او بيادش مانده كه ممكن است در شناسائي مرد به پليس كمك كند. سرش را آرام روی بالش گذاشت و خوشحال از اینکه میتواند در دستگیری جانی سیاهپوش به پلیس کمک کند به جریان آهسته سرمی که قطره قطره از لوله باریک و پلاستیکی آن وارد بدنش میشد نگاه کرد. خوشحال بود که دیگر ترسی از هشتی تاریک آن خانه نفرین شده و روبرو شدن با آن زن سیاهپوش ندارد. در کنه ضمیرش نسبت باو احساس محبتی توأم با احترام میکرد زیرا همانطور که حسن گفته بود: "او فرشته نجات او بود و جان اورا از مرگی توأم با شکنجه نجات داده بود".ا











معلم خوش خط کلاس

معلّم خوش خط کلاس

1
در كلاس چهارم دبستان معلم سالخورده ای داشتيم كه به ما تعليم خط و نوشتن ميداد، قدي كوتاه و خميده و ته ريشي سفيد و خاکستری داشت. تا آنجا که بیاد دارم همیشه پالتوی کهنه ای برنگ پشم شتر میپوشید که بعضی از درزهای آن شکافته و آستر آن از زیرش بیرون زده بود. كلاه شاپو قهوه اي رنگي نيز كه لبه هاي آن از فرط چربي برق ميزد سر اورا میپوشاند.ا
وقتي وارد كلاس ميشد بلافاصله يكي از بچه هاي بلند قد كلاس را پاي تخته سياه ميفرستاد تا آنرا با تخته پاك كن نمدي كاملا" پاك و تميز كند و خود تا پاك شدن تخته برلبه يكي از نيمكتها دركنار شاگردی مي نشست و تميز شدن تخته را تماشا و دقت ميكرد تا از نوشته هاي روز قبل كاملا" پاك و تميز شود سپس از جاي برميخاست و با قطعه گچي بزرگ يك سرمشق زيبا از اين سر تا آن سر تخته سياه كه عمدتا" بصورت يك بيت شعر ويا يك پند گرانبها بود مثل: "ادب مرد به ز ثروت اوست" و یا "جور استاد به ز مهر پدر" مينوشت.ا
پس از اينكه از نوشتن فراغت حاصل ميكرد براي تكاندن ذرات خاك از دستهايش چند بار آنها را بهم ميزد و با طمانينه مقابل در ورودي كلاس بروي صندلي خود مي نشست و دسته اي مقوای براق (گلاسه) را كه سرمشقهاي مختلفي با مركبهاي الوان روي آنها نوشته بود از جيب پالتو خود درآورده روي ميز ميگذاشت و منتظر ميماند تا چنانچه شاگردان مايل باشند جلو رفته يك يا چند برگ از آنها را انتخاب و با پرداخت مبلغي بسيار جزئي - که در آنزمان چیزی کمتر از ده شاهی بود - خريداري نمايند كه معمولا" هربار تعدادي از آنها بفروش ميرفت.ا
پس از اينكه كار خريد و فروش سرمشقها بپايان ميرسيد بعنوان تکلیف روزانه از شاگردان ميخواست تا از روي سرمشق نوشته شده روي تخته سياه يك صفحه كامل روي كاغذهاي دو خطي خود كه مخصوص نوشتن سرمشقها بود بنويسند و در پايان وقت نزد او ببرند تا امضا كند.ا
چون از اينكار فراعت مييافت آهسته آرام بر روی صندلی خود می نشست وعينك دودي بزرگش را از جیب در آورده بچشم ميزد و درحاليكه به پشتی صندلی تكيه ميداد وانمود ميكرد مستقيم به شاگردان كلاس نگاه ميكند ولي شاگردان ميدانستند كه او در پشت عينك سياه چشمهاي خودرا مي بندد تا چرتي بزند از اينرو گاهی اوقات شاگردان شیطان کلاس برايش شكلك در ميآوردند و از اينكه او نمي بيند خوشحال شده ميخنديدند ولي او هميشه هم خواب نبود و گهگاه مچ شاگردان متخلف را گير ميانداخت و جريمه اش كشيدن گوش آنها با دو انگشت بود كه گاهي مدادي نيز بين آنها قرار ميداد تا شاگرد متخلف طعم تنبيه را بيشتر حس كند.
از آنجائيكه هركسي يكنوع سرگرمي براي خود دارد معلم سالخورده ما نيز معتاد به كشيدن ترياك بود و روزها قبل از اينكه بكلاس آيد بستي به ترياك ميزد و خودرا ميساخت. ازاينرو پس از نوشتن سرمشق روي تخته سياه و فروش اوراق حاوي سرمشقها سعي ميكرد با زدن عينك دودي بچشم خود چرتي بزند تا كيف زدن بست ترياك را با آن تكميل كند.ا
ولي بچه هاي شيطان كلاس نیز كه از هر چيزي براي خنده و تفريح استفاده ميكردند با ايجاد سر و صدا اجازه چرت زدن باو نميدادند، گاهي بدروغ با هم نزاع ميكردند و اورا مجبور ميساختند براي تنبيه طرفين دعوا از پشت ميز خود بلند شده نزد آنها برود و يا ببهانه اينكه نوك قلمشان شكسته و احتياج به تيز كردن دارد خواب خوش اورا پريشان ميساختند. گاهي نيز موشي را بكلاس آورده رها ميكردند و سپس براي گرفتن آن از اين سر كلاس تا آن سر كلاس ميدويدند و هياهو براه مينداختند و در نهايت اجازه نميدادند او يكدم چشمهاي خودرا راحت رويهم بگذارد.ا
با تمام این احوال چون زدن عينك دودي معلم پير براي شاگردان مسئله بوجود آورده و گهگاه موجب تنبيه بعضي از آنها ميشد با چند تن ازبچه هاي شيطان كلاس تصميم گرفتیم برنامه اي تنظيم كنیم تا در يكي از روزها پس از ورود او بكلاس چرتش را چنان پاره وخواب خوش از سرش بپرانیم تا ديگر عينك دودي بچشم نزند.ا
در اجراي اين تصميم صبح يكي از روزها قبل از شروع كلاس چند ترقه با خود بكلاس آوردیم و زير پايه هاي ميز او كه بواسطه همسطح نبودن زمين لق لق ميخورد گذاشتیم.ا
چون معلم پير طبق معمول هر روز بكلاس آمد، پس از نوشتن سرمشق روي تخته سياه به پشت ميزش رفت و سرمشقهاي نوشته شده را از جيب بغل بيرون آورد و روي ميز گذاشت ومنتظر شد تا شاگردان براي خريد آنها بروند ولي بمجرد اينكه سنگيني بدنش را روي ميز انداخت ميز به يكطرف لغزيد و ترقه هاي زير آن با صداي وحشتناكي تركيد و چرت اورا كه انتظار يك چنين صدائي را نداشت پاره كرد و چون سنگيني خودرا از روي ميز برداشت، ميز بطرف ديگر لغزيد و ترقه هاي آنطرف نيز منفجر شد و پير مرد هراسان از اين انفجار ها درحاليكه به زمين و زمان فحش میداد بحال فرار از كلاس بيرون دويد.ا
ما كه بقصد شوخي با او دست به چنين كاري زده بودیم وانتظار آنچنان عكس العملي را از او نداشتیم تا مدتي هاج و واج و بيمناك بيكديگر نگاه كردیم و چون ميدانستیم بزودي سر و كله مدير و ناظم براي اطلاع از جريان امر پيدا ميشود ساكت و بيحركت بر جاي خود نشستیم.ا
آنروز و روزهاي بعد مدير و ناظم و چند بازرس از وزارت فرهنگ براي پي بردن باينكه چه كسي اقدام به ترقه گذاري زير پايه هاي ميز كرده است بدبستان آمدند و ساعتها صرف بازجوئي از يك يك شاگردان بطور انفرادي و دسته جمعي کردند ولي چون نتوانستند مجرم اصلي را پيدا كنند نهايتا" تمام شاگردان کلاس را محكوم به از دست دادن پنج نمره از امتحان خط در آخر سال كردند و قائله به همینجا خاتمه دادند كه البته اين جريمه هيچگاه عملي نشد.ا
گرچه این حادثه اسف بار باعث شد تا رابطه معلم پیر با شاگردان کلاس برای مدتی سرد وسنگین باشد ولی نتیجه مثبتی که از آن عاید شد این بود که مدیر دبستان دستور داد براي جلوگيري از تكرار حوادثي نظير آن از روز بعد كف كلاسهای نا هموار را تعمير و مسطح سازند تا احتمال لغزش پايه ميزها و ترقه گذاري در آنها بطور كلي از میان برود.ا

2
درست است كه هيچكدام از اولياي دبستان نتوانستند عامل اصلي ترقه گذاري را در کلاس پیدا نمایند ولي معلم پير كه شاگردان خودرا بهتر از مدیر و ناظم ميشناخت و ميدانست اين قبيل شيطنت ها از جانب کدام شاگرد سر میزند منتظر فرصت بود تا انتقام خودرا از ترقه گذار اصلی بگيرد.ا
اغلب روزها هنگام رفتن به مدرسه مادرم دو ريال بمن ميداد تا ظهر هنگام بازگشت از دبستان نان خريده براي نهار بخانه ببرم. از آنجائيكه تمام فکرم بدنبال شیطنت و بازی بود اغلب پول نان را گم ميكردم ويا پس از خريد نان درحال بازي با بچه ها نيمي از آن را قبل از رسيدن بخانه با ديگر بچه ها ميخورديم.ا
مادرم كه از گم شدن پول و بدون نان رفتن هر روزه من بستوه آمده بود هر بار پس از كشيدن گوشم و كلي شكايت از شيطنت و بازيگوشي من دوباره دو ریال دیگر كف دست من ميگذاشت و مرا روانه دكان نانوائي ميكرد.ا
او هميشه ضمن تنبيه من با فرياد ميگفت: "ذليل مرده، تو كه ميداني نهار را بدون نان نميتوان خورد، اگر باز هم پولت را گم كني و بدون نان برگردي ميكشمت".ا
چند هفته بعد از ترقه گذاري، ظهر هنگام، بمجرد تعطيل شدن دبستان به دكان نانوائي سنگكي دربازارچه نزديك منزلمان رفتم و يك نان سنگک برشته خريدم تا هرچه زودتر بخانه ببرم و روزهائي را كه بي نان بخانه ميرفتم تلافي كنم.ا
درحاليكه نان سنگک را بطور عمودي و تا نكرده در دست داشتم از نانوائي خارج شدم. دراين موقع معلم پير را ديدم كه درحال عبور از ميان بازارچه بسمت من ميآمد. خودرا كناركشيدم تا راه عبور را براي او باز كنم، چون بمن رسيد و نان را در دستم ديد نگاهي از روي خريداري به نان سنگک داغ و برشته كرد و گفت:ا
"ها، بچه، اينجا چه ميكني"
گفتم: "آقا نان خريده ام كه بخانه ببرم".ا
گفت: "به به، چه نان برشته دو آتشه ايست".ا
نان را مقابل او گرفتم وگفتم: "قابلي ندارد، ميل بفرمائيد".ا
او با طمانينه جلو آمد وچون بمن رسيد ناگهان دست دراز كرد و نيم بيشتر نان سنگک را بريد و زير بغل نهاد و بسرعت از من دور شد.ا
هاج و واج درميان بازارچه ايستادم و رفتن او را مشاهده كردم، سهم كوچكي از نان در دست من باقيمانده بود، جرأت اعتراض نداشتم و نميتوانستم بدنبالش رفته از او بخواهم نان را بمن باز گرداند، ميدانستم اگر بخانه روم باز هم جز كتك چيزي نصيبم نخواهد شد ولي چاره اي نداشتم و كار از كار گذشته بود.ا
درحاليكه رفتن او را با نيمي از نان سنگک در زير بغل مشاهده ميكردم بي اختيار بياد ترقه گذاري خود در كلاس افتاده بخود گفتم: "زدي ضربتي، ضربتي نوش كن".ا
چاره اي نبود بايد بخانه ميرفتم و ضمن نوش جان كردن كتك، دوباره پول ميگرفتم تا براي خريد نان باز گردم زيرا ميدانستم "نهار را بدون نان نميتوان خورد".ا



















موشها و آدمها

موشها و آدمها

موشهاي خانگي يكي از پا برجا ترين ساكنان محلات قديمي تهران بوده وهستند. آنها از طريق ايجاد نقب هاي زيرزميني که همچون شبكه هاي عنكبوتي و درهم تنيده در سرتاسر محلات گسترش دارد وجود خودرا چون ديگر ساكنين خانه ها در منازل و معابر و مكانهاي كار و كسب اهالي تسجيل کرده اند.ا
بنظر میرسد موشها در ويتنام نيز بايستي حضوري فعّال و قديمي داشته باشند چون راهرو ها و نقب هائي كه ويت كنگها در جنگ با سربازان آمريكائي از آن استفاده ميكردند الگوي بسيار نزديكي از سيستم حفر نقب ها و راهروهائي بود كه توسط موشها اين استادان قديمي و صاحب نام حفر شده بود.ا
موشها از طريق همین راهروهاي پیچ درپیچ بتمام خانه ها وانبارهاي آذوقه دسترسي دارند. دندانها و پنجه هاي تيز آنها هر مانعي را از سر راه برميدارد و كارحفّاري را در هرجهت كه مايل باشند بسرعت پيش ميبرند، معمولا" راهروها در زير پوشش سطحي زمين حفر ميشوند وزياد به عمق نميرود ولی دربعضي نقاط وسعت بيشتري پیدا میکند که از آن بعنوان انبار آذوقه و يا محل زاد و ولد وپرورش كودكان خود استفاده ميکنند.ا
در طول سالیان دراز وفور موشها در خانه ها كم كم براي ساكنين آن امري عادي شده و بدون هيچگونه قرارداد از پيش نوشته شده ای يك زندگي مسالمت آميز بين ساكنان خانه ها و موشها برقرار گرديده است، حالا اگر بندرت لنگه كفشي از طرف یک بچه شيطان و بازيگوش نثار موشي ميشود اين دليل شكستن پيمان عدم تعرض از دوطرف بحساب نميآید.ا
گاهي هنگام خوردن غذا و درحاليكه دور سفره نشسته ایم موش كوچكي را مي بینیم كه با سرعت از اين سوي اطاق بآن سو ميدود وقبل از اينكه بتوان با چشم اورا دنبال كرد درسوراخي پنهان ميشود. اطراف اطاق ، كنار ديوارها، پشت بسته رختخوابها، زير فرشها پر از سوراخ است كه هراز گاه يكي از آنها مورد استفاده موشها قرار ميگیرد.ا
خانه هاي قديم اغلب داراي محوطه كوچكي در انتهاي اطاق بنام صندوقخانه بودند كه حالت انباري داشتند و صندوقهاي لباس و جعبه هاي محتوي لوازم نه چندان ضروري را در آنجا نگهداری میکردند. نظر باینکه در آنموقع هنوز اكثر خانه ها از برق استفاده نميكردند صندوقخانه ها مكاني تاريك ومناسب براي حضرات موشها بود تا بدون هيچ مانع و رادعي شب و روز از سوراخهاي خود كه در پشت صندوقها تعبيه کرده بودند بيرون آمده بكار جويدن و سوراخ كردن اشياء بپردازند.ا
از آنجائيكه اين حضرات دركار جويدن وايجاد حفره با دندانهاي خود پشتكار عجيبي دارند وروز و شب برايشان فرقي نميکند لذا بدون وقفه و در صورتيكه احساس امنيّت کنند شبانه روز بكار خود ادامه ميدهند. جويدن پارچه و كاغذ برايشان مثل خوردن نقل و نبات است. سوراخ كردن صندوقهاي چوبي قدري برايشان دردسر ايجاد ميکند ولي غيرممكن نیست و بهيچوجه نميتواند در تصميم آنها به سوراخ كردن خللي وارد كند و يا اراده آنها را در ادامه اينكار سست نمايد.ا
مادرم براي اينكه لباسها و رختخوابها ازآسيب سوراخ شدن درامان بمانند بیشتر از حد امکان بآنها نفتالين ميزد تا شايد حضرات موشها از بوي آن دلشان بهم خورده از جويدن منصرف شوند ولي آنها هیچگاه وقعي باين سيستم تدافعي انسانها نگذاشته و كارشان را دنبال ميكردند تو گوئي آنها نيز پس از مدّتي حسّاسيّت خودرا ببوي نفتالين از دست ميدادند، دراين ميان فقط ما بچه ها بوديم كه بايستي اين بوي ناهنجار را شبها تا صبح در رختخواب خود استشمام نمائيم ويا هنگاميكه لباسهاي نو خودرا براي رفتن به مهماني ميپوشيديم ازبوي قوي نفتالين بحال تهوّع در آئيم.ا
با تمام اين تدافعات چنانچه مادرم براي مدتي از سركشي به صندوقها غفلت مينمود هنگام باز كردن آنها آه از نهادش بر ميآمد چرا كه قسمتي از اشياء داخل صندوق را جويده و سوراخ شده ميديد از اينرو موشها تا چند روز مورد غضب او و ما بودند و چنانچه در ملاء عام ظاهر ميشدند خونشان بگردن خودشان بود.ا
درآن زمان كولر در خانه ها وجود نداشت ويا اگر داشت در خانه ما نبود از اينرو داخل صندوقخانه بدليل دور بودن از نور خورشيد هميشه خنك بود و براي خواب و استرحت بعد از ظهرهاي تابستان مكان مناسبي بشمار ميرفت.ا
دریکی از روزها که درآنجا خوابيده بودم براثر خارش بيني ام بيدار شدم. چون چشم باز كردم دركمال تعجّب موش كوچكي را ديدم كه پوزه خودرا به بيني ام ميماليد. با بازشدن چشمهايم او از حركت باز ايستاد ولي همچنان خيره بمن مينگريست. فكر كردم چه چيزي در نوك بيني ام بوده كه اورا اينقدر جسور كرده تا بمن نزديك شود. ميدانستم در اثر كوچكترين حركت من او فرار خواهد كرد از اينرو تكان نخوردم و با چشمان باز اورا نگريستم. فاصله چشمانم تا پوزه او بيش از چند سانتيمتر نبود و بخوبي چشمانش را ميديدم كه او هم با تعجّب مرا ورانداز ميكند و بطور حتم منتظر عكس العمل من است تا او هم تکان خورده فرار کند. چشمانم را بستم ولي از لاي مژه هايم مواظب حركات او بودم تا ببينم چه ميكند ولي او كه فهميده بود من بيدارم و مواظب او هستم چرخي زد و قدري از من فاصله گرفت ولي زياد دورنشد و درحاليكه سبيلها و پوزه اش لرزش خفيفي داشت از كنار چشم مرا برانداز ميكرد. دوست داشتم بدانم بچه فكر ميكند و منتظر چيست، نميدانستم لرزش خفيف بدنش از اضطراب است ويا انتظار، كمي سرم را بالا آوردم تا عكس العمل اورا دريابم، او هم تكان ديگري بخود داد و قدري بيشتر از من دور شد ولي بازهم منتظر ماند گوئي هنوز باور نميكرد منهم مثل ديگران براي او خطرناك باشم.ا
چيزي در دست نداشتم تا بر سرش بكوبم واز طرفي تهوّر او مرا به تعجّب واداشته بود، ناگهان دستم را پيش بردم تا اورا بگيرم ولي او كه گويا حركت مرا پيش بيني و خطر را حس كرده بود با سرعت فرار كرد و درپشت صندوقها از نظر ناپديد شد.ا
روزي در حياط خانه بازي ميكردم، ناگهان صداي مادرم را از داخل اطاق شنيدم كه بلند بلند ميگفت: "الله اكبر، الله اكبر" وقتي وارد اطاق شدم اورا بر سر سجّاده نماز ايستاده ديدم كه با انگشت خود سجّاده را نشان ميدهد و ميگوید: الله اكبر، الله اكبر".ا"
فكر كردم مهر نمازش را فراموش كرده و ميخواهد برايش از روي رف اطاق بياورم ولي وقتي به سجّاده نگاه كردم موشي را درميان آن ديدم كه مشغول جويدن مهر نماز او بود و وقتي ورود مرا باطاق ديد تكاني بخود داده آماده فرار شد، لنگه كفشي برداشتم تا با آن بر سرش بكوبم ولي او سريعا" فراركرد و در یکی از سوراخهاي کنار دیوار خزيد.ا
پس از رفتن موش مادرم الزاما" نمازش را قطع كرد تا از مهر و سجاده ديگري استفاده كند زيرا معتقد بود كه مهر و سجاده او دراثر تماس با پوزه موش نجس شده و درآن موقع قابل استفاده نمیباشد.ا
با وجود موش فراوان در خانه ها و اماکن طبعا" گربه هاي محلّه نميبايستي دغدغه اي از بابت غذا داشته باشند ولي قيافه هاي مظلوم و گرسنه وملتمس آنها دركنار سفره هاي غذا كه ظهر وشب گسترده ميشد نشان ميداد روابط آنها با موشها چندان هم حسنه نيست.ا
در پشت خانه ما يك دهنه مغازه بقّالي بود كه مايحتاج اهالي محل را تهيّه وميفروخت، اين مغازه جزء ملك خانه ما بحساب ميآمد، انتهاي مغازه با يك دريچه آهني به صندوقخانه اطاق ما مربوط ميشد و ما اغلب بدون اينكه از خانه خارج شويم بعضي از اقلام كوچك و ضروري خودرا از طريق همين دريچه از بقّال دريافت ميكرديم.ا
موشها از طريق راهروها و نقبهاي خود با اين مغازه نيز در ارتباط بودند، خرده هاي پنير و گردو و بادام و ساير مواد خوراكي كه اغلب در صندوقخانه ما يافت ميشد نشان ميداد روابط آنها با مغازه مزبور بسيار گرم و صميمانه است.ا
بقّال از دستبرد موشها باجناس مغازه سخت ناراحت بود واغلب به صاحب ملك ازاين بابت شكايت ميكرد ولي صاحبخانه نيز مثل تمام اهالي محل راهي براي دفع موشها بنظرش نميرسيد.ا
به كرّات ميديديم كه گربه ها با ديدن موشها راه خودرا كج ميكردند گويا از ديدن آنها بيزار بودند، تله موشها نيز كارساز نبودند چون در مقابل سيل بي امان موشها كاري از پيش نميبردند، موشها نيز ضمنا" درك كرده بودند كه زيركاسه تله ها نيم كاسه اي هست و خوردن خوراكيهای روي آنها چندان هم ارزان بدست نميآيد.ا
بالاخره با مشورت اهالي و ريش سفيدان محل كه آنها هم از آسيب موشها در امان نبودند قرار شد جلسه اي تشكيل و طرحي در مورد جلوگيري از فعّاليّت موشها تهيّه كنند.ا
در جلسه ايكه هفته بعد با حضور معمّرين و ريش سفيدان و بقّال محلّه تشكيل گرديد طرحهاي زيادي ارائه شد ولي هركدام از آنها داراي اشكالاتي بود كه انجام آن راحت بنظر نميرسيد و ناچار كنار گذارده شد.ا
بعنوان مثال يكي از حاضرین پیشنهاد کرد هركدام از اهالی دهانه سوراخ موشها را در خانه خود مسدود نمایند تا موشها به تله افتاده ازگرسنگي بمیرند. اين طرح فوري رد شد زيرا با توجه بازدياد موشها همه ميدانستند پس از مدتي كوتاه سوراخ دیگري دركنار سوراخهاي قبلي حفر خواهد شد.ا
يكي ديگر پيشنهاد كرد بر تعداد تله موشها افزوده شود ومواد خوراكي داخل آنها را نیز تغییر دهیم تا موشها فريب خورده بدام افتند. اين طرح نيز قديمي بود و بیحاصلی آن در عمل ثابت شده بود چون اولا" اين روش فقط چند روزي آنها را فريب داده وبعد عادي ميشد مضافا" اينكه تله موشها براي ساكنين عائله مند كه بچّه هاي كوچك داشتند خطر جدّي ايجاد ميكرد زيرا نميشد به بچه ها فهماند اين وسيله فقط براي صيد موشها است نه براي بازي آنها. دفتر دكتر محلّه آمار زيادي از مجروح شدن انگشت ويا دستان بچه ها در ارتباط با تله موشها نشان ميداد. حتي بزرگترها نيز از آسيب تله ها در امان نبودند.ا
طرح ديگري ارائه شد باينترتيب كه براي دفع موشها گربه هاي ديگري ازمحلات اطراف بياوريم چون فكر ميكردند گربه هاي جديد عكس العمل شديد تري نسبت به موشها نشان خواهند داد و چون هنوز قرارداد عدم تعرض با آنها نبسته اند مسلما" درجهت انهدام موشها نتيجه بهتري خواهد داشت.ا
اين طرح نيز پس از بررسيهاي چندي رد شد چرا كه اولا" در تمام محلات اطراف ما موشها حضوري فعّال داشتند و بطور قطع گربه هاي آن نواحي نيز دلشان از خوردن موش بهم ميخورد و در ثاني حتما" قرارداد عدم تعرض بامضاي آنها نيز رسيده بود، هيچكس بدرستي نميدانست در كجا ميتوان گربه اي را يافت كه از خوردن موش سير نشده باشد زيرا تا آنجا كه من اطلاع داشتم در تمام خانه هاي شمال و جنوب و شرق و غرب تهران موشها حاكم برخانه ها بودند
بقّال پيشنهاد كرد در سوراخ موشها ازچند جهت قيرمذاب بريزند تا موشها داخل آن گرفتار و كشته شوند و چنانچه ديده شد موشها از جاي ديگري شروع بكار كرده اند آنجا را نيز با قير مذاب پركنند، باين ترتيب پس از مدتي اثري از موشها نخواهد ماند. اهالي اين طرح را هم نپسنديدند و معتقد بودند بوي قير تا مدتها باعث عذاب ساكنين خانه ها خواهد شد، تازه ازكجا معلوم كه باعث مرگ تمام يا قسمتي از موشها شده غائله تمام شود.ا
چون جلسه آنروز بجائي نرسيد حاضرين بخانه هاي خودرفتند تا چنانچه طرح جديدي بنظرشان رسيد در جلسه بعد بديگران اطلاع دهند.ا
روزبعد بقّال كه ازدستبرد موشها بيش ازديگران متضررميشد با صاحب ملك جلسه اي تشكيل دادند و تصميم گرفتند طرحي را كه بنظر او رسيده بود مستقلا" و بدون كمك ديگران بمورد اجراء بگذارند.ا
از روز بعد با كمك چند كارگر شروع به گشاد كردن دهانه سوراخ موشها كردند. البته سوراخهائي را انتخاب كردند كه بنظر ميرسيد گالريهاي اصلي عبور و مرور موشها باشند.ا
چون مغازه بقّالي با صندوقخانه اطاق ما ديوار بديوار بود و تصور ميشد موشها از خانه ما واز طريق نقبهاي زير اين ديوار بمغازه او رفت و آمد ميكنند اغلب دهانه ها كه وسيع شد زير ديوار اطاق ما و صندوقخانه آن قرار داشت از اينرو قبل از اينكار ما مجبور شديم لوازم مزاحم را ازجلوي دست و پاي كارگران و حفّاران دوركنيم و موقّتا" باطاق همسايگان ببريم.ا
براي ريختن قير مذاب شب را انتخاب كردند زيرا فكر ميكردند در آنموقع اكثر موشها درخواب هستند و امكان فرار ندارند. آنشب ما را هم بخانه فاميل فرستادند كه هنگام كار مزاحم کار کارگران نشویم.ا
بطوريكه بعدا" شنيدم قير مذاب را قبلا"آماده كرده و همزمان ازچند طرف در سوراخ موشها كه حالا داراي دهانه هاي وسيع بودند، ريختند و اينكار را آنقدر ادامه دادند تا سوراخها از قير مذاب پر شد و ديگر جائي براي ريختن قيراضافي وجود نداشت.ا
كارگران ميگفتند درموقع ريختن قيرها صداي فرياد اعتراض و زوزه موشها را ميشنيدند، شايد آنها كه دزدي از بقّالي و خانه ها را حق مسلّم خود ميدانستند انتظار چنين عقوبت جانسوزي را نداشتند و به آدميان ناسزا ميگفتند، بيچاره ها نميدانستند كه جنس دو پا اگر لازم باشد با همنوعان خود نيز چنين معامله اي را خواهد كرد و چنانچه ديده شد آدمكشان نازي قبل از جنگ جهاني اوّل با يهوديان زاغه نشين اطراف برلين نيز چنين كردند.ا
چند روز از موشها خبري نشد، خوشحال از اينكه ديگر كلك آنها كنده شده و دوباره مزاحم نخواهند شد دهانه سوراخها را با سيمان پوشاندند و ازما خواستند دوباره بخانه بازگشته اثاث البيت خودرا را جابجا كنيم.ا
روزهاي اول بوي قير سخت عذابمان ميداد ولي چون فكرميكرديم درعوض از شر موشها راحت شده ايم تحمّل ميكرديم.ا
پس از چند روز فاجعه آغاز شد و بوي عفن ديگري بر بوي قيراضافه گرديد كه روز بروز قويتر و تحمّل ناپذيرتر ميشد، بتدریج بوي عفونت بخانه همسايگان هم رسيد و صداي آنها را نيز بلند كرد وهمه با هم زبان باعتراض گشودند چرا كه خوب ميدانستند اين بوي عفونت از لاشه موشهائي است كه درسوراخها مرده اند.ا
چون تحمل آن بو براي ما ومستاجرين ديگرآن خانه امكان پذيرنبود ناچار همگي خانه را تخليه و بخانه ديگري در همان محل نقل مكان كرديم و مالك و بقّال نيز ناچار شدند براي جلوگيري از اعتراض همسايگان اجساد موشها را از سوراخها خارج و بوي عفن ايجاد شده را از بين ببرند.ا
برای اینکار شروع بکندن پاي ديواراطاق حائل بين بقّالي واطاق سابق ما کردند . كارگران ضمن كار مجبورشدند بيني خودرا با دستمال بپوشانند زيرا بوي عفونت شديد مانع از كار آنها ميشد. بزودي به محل تجمع لاشه موشها رسيدند و براي اينكار مجبور شدند قسمت زيادي از پي زير ديوار و حتي قسمتي از ديوارها را بردارند و چون ساختمان قديمي و كهنه بود معمار محلّه تشخيص داد ادامه كار بدين ترتيب خطرناك است وبايستي اطاقها و سه دهنه بقّالي كاملا" خراب و مجددا" از پايه بازسازي شود.ا
پس ازخراب كردن ساختمان اطاقها و بقّالي وكندن پي ها، كريدورهاي حفرشده توسط موشها نمايان گرديد. اجتماع اجساد در انتهاي راهرو ها نشان ميداد كه تعداد زيادي ازموشها هنگام ورود قير مذاب از ترس سوختن بقسمت انتهائي راهروها عقب نشيني كرده و از سوختن درامان مانده بودند ولي گويا براثر حرارت و يا كمبود اكسيژن دچار خفگي شده و جان به جان آفرين تسليم کرده بوند.ا
پس از خارج كردن اجساد سوخته موشها وانتقال آنها بخارج شهر ريختن پي هاي جديد براي ساختمان مجدد مغازه و اطاقها شروع شد.ا
با اينكه ضمن عمليات پي كني وضعيت كامل نقب وراهروها قدري بهم ريخته بود ولي هنوز طرح مهندسي راهروها و انبار آذوقه و زيستگاه موشها بخوبي قابل تشخيص بود. يك انبار بزرگ آذوقه نزديك مغازه بقّالي وچند انبار كوچكتر درمنتهي اليه زير صندوقخانه قرار داشت و در زير اطاقهاي ديگر نيز چند حفره كوچكتر پراز مواد ذخيره مشاهده ميشد. حتما" آنها فكر كرده بودند چنانچه روزي يك يا دوتا از انبارهاي آنها شناخته و معدوم شود بتوانند تا مدتي ازانبارهاي رزرو استفاده نمايند.ا
بعضي از راهروها يكطرفه و بعضي از آنها دوطرفه بودند يعني دو راه باريك دركنار هم قرار داشتند. در بعضي نقاط راهروها وسيع ميگشت وبا توجه به اشيائي مثل پر و پنبه در آنها بنظر ميرسيد از آن براي خوابيدن و يا حفظ و نگهداري بچه هاي خود استفاده ميكردند. دربعضي از آنها اجساد كوچكي از موشها مشاهده ميگرديد ولي بدرستي معلوم نبود كه نوزاد باشند زيرا قير مذاب همه چيز را سوزانيده بود.ا
چيزي كه پس از پي كني و حفّاري براي ما بچّه ها جالب و ارزشمند بود وجود سكّه هاي پولي بود كه گويا موشها از مغازه بقّالي و يا ساكنين خانه ها دزديده وبداخل سوراخهاي خود برده بودند. روزها كار بچه هاي محلّ جستجو داخل خاكها براي پيدا نمودن سكّه هاي پول بود واين كاوش تا مدّتها ادامه داشت و روزي نبود كه بچه ها نااميد از جستجو باز گردند.ا
من قبلا" ازپدرم شنيده بودم كه موشها مثل بسياري از انسانها علاقه زيادي به جمع آوري سكّه هاي پول دارند واز هيچ فرصتي دربدست آوردن آن كوتاهي نميكنند. ديده بودم كه موشها با پول بازي ميكنند ولي ربودن و بردن آنها را بداخل سوراخشان نديده بودم. گاهي اتّفاق ميافتاد كه مادرم مقداري سكّه باقيمانده پولش را در طاقچه اطاق ميگذاشت تا بعد آنرا مورد استفاده قراردهد. هنگام بازگشت ملاحظه ميكرد تمام يا قسمتي از پولش مفقود شده. چند بار من و برادرم را مورد بازخواست قرار داد و برما خشمگين شد چرا كه دوست نداشت فرزندانش بدون اجازه پولهاي اورا بردارند ولي پدرم باو هشدارميداد كه ممكن است موشها پولها را دزديده باشند. مادرم هيچگاه حرف پدرم را باور نكرد مگر وقتيكه سكه هاي پول را درسوراخ موشها ديد، آنوقت بود كه حاضر شد به بيگناهي ما رضايت دهد.ا