Friday, November 23, 2007

صیغه اجباری


صیغه اجباری

1
سالها قبل خبری در روزنامه های تهران درج شد با این مضمون که آخوندی برای خواندن روضه بمنزل یکی از کاسبکارهای محل که بتازگی فوت کرده بود میرود. چون زن بیوه صاحبخانه در منزل تنها بوده آخوند مزبور فرصت را غنیمت شمرده از زن میخواهد که صیغه او شود. وقتی زن باو جواب رد میدهد آخوند مذکور سعی میکند با زور باو تجاوز کند که با فریاد استمداد زن ساکنین محل بکمک آمده آخوند مزبور را گرفته وارونه سوار خرش میکنند وبا هو و فریاد و کتک اورا دور شهر میگردانند و در آخر کار نیزاورا تحویل کلانتری محل میدهند تا بسزای اعمالش برسد.ا

2
آسید جلال افسار الاغش را بدرکوب خانه حاج حسین بست و پس از اطمینان از خلوت بودن کوچه در حالیکه میلنگید یا الله گویان وارد حیاط خانه شد.ا
روز اول هر ماه طبق معمول در منزل حاج آقا حسین مجلس روضه خوانی برپا بود. مجلس از ساعت چهار بعد از ظهر شروع و تا پاسی از شب ادامه داشت. طبق روال سابق، همیشه بایستی نزدیکهای غروب باین مجلس میرسید ولی با حوادثی که در چند ماهه اخیر درآن محله اتفاق افتاده بود عجله داشت تا آنروز زودتر از روزهای دیگر خودرا به این مجلس برساند، زمانیکه فکر میکرد هنوز هیچکدام از مدعوین برای شرکت در مجلس روضه خوانی نیامده و او میتواند بدون دغدغه منظور خودرا که از مدتها قبل برای آن نقشه کشیده بود بمرحله عمل در آورد.ا

3
حاج آقا حسین خواربار فروش گذر حاج امیر آقا هشت ماه قبل سکته کرده وعمرش را بشما داده بود. مرحوم بیش از چهل و پنجسال از عمرش نمیگذشت که دست اجل گریبانش را گرفته واورا روانه آن دنیا کرده بود. فرزندی نداشت لذا تمام مایملکش به همسر جوان وزیبایش میرسید.ا
همسرش بانوئی مومنه و نجیب و خانه دار بود و با اینکه در طول پانزده سال زندگی با شوهر خود باردار نشده و فرزندی نداشت ولی بینهایت مورد علاقه و احترام او بود ویکدیگر را بحد پرستش دوست داشتند بطوریکه ازاین بابت در محله زبانزد خاص و عام بودند.ا
آسید جلال پسر آسید صالح پیشنماز محله بود ولی هرچه پدرش خوشنام و خداشناس بود او دوران جوانی واوقات شریف خودرا با اوباش محل گذرانده و هم پیاله آنها در مغازه عرق فروشی (آرداسش) بود. از گذراندن اوقات فراغت خود با زنان بدکاره لذت میبرد و چنانچه زن جا افتاده و زیبائی از اهالی محل چشمش را میگرفت تا کام دل از او نمیگرفت آرام نمیشد. همین امر چند بار پای اورا بکلانتری محل کشیده بود که هربار با پا درمیانی پدرش پرونده بسته میشد. هر بارهم قول میداد که دیگر دست از پا خطا نکند ولی مصرف بیش از حد الکل دوباره پای او را بکلانتری میکشید. یکبار هم براثر شکایت یکی از ساکنین محل که همسرش مورد اذیت و آزار سید قرار گرفته بود برای چند ماه راهی زندان شد.ا
آخرین باری که در اثر مستی از خود بیخود شده بود با اتوموبیلی تصادف کرد و از یک پا بسختی صدمه دید که معالجات بعدی مفید اثر واقع نشد و از آن ببعد همیشه از یک پا میلنگید.ا
این حادثه درس عبرتی باو داد و تصمیم گرفت باده خوری را ترک و زندگی سالمی برای خود بوجود آورد بخصوص که از طرف پدر و بستگانش نیز سخت تحت فشار بود.ا
در پی این تصمیم بلافاصله از زدن ریش خودداری وعبادت خدا را نیز آغاز نمود. مرتب به مسجد میرفت و یکی از شرکت کنندگان پر و پا قرص نماز گذاران پای منبر پدر شد و برای تکمیل نمودن خصوصیات یک انسان مؤمن و با خدا سال بعد به مکه رفت و حاجی شد.ا
حالا دیگر آسید جلال ما با آنچه قبلا" بود بسیار تفاوت داشت. جای مهر بر پیشانی اش اثری پاک نشدنی انداخته بود و آوای قرآن خواندن او هر صبح و شام گوش اهالی را نوازش میداد.ا
وقتش بود که ازدواج کند زیرا حالا دیگر اهالی از داشتن دامادی چون او شرمنده نمیشدند و از روی رضایت دختر خودرا به خانه او میفرستادند. برای سید هم بهتر آن بود که زودتر ازدواج کند تا قدری از فشار روحی خود بکاهد، در پی این تصمیم دست بکار شد و با دختر یکی از آخوندهای محل ازدواج کرد.ا
چون نمیتوانست تا ابد از کیسه پر فتوت پدر برداشت کند و از حرفه و فن نیز چیزی نیاموخته بود با پیشنهاد پدر خانمش که روضه خوان بود تصمیم گرفت روضه خوان شود. خوشبختانه چند کلاس خوانده بود وکوره سوادی داشت تا بتواند اشعاری از مرثیه های عزاداری روز عاشورا را که پدر خانمش برای او نوشته بود خوانده از حفظ کند. چون سید بود عمامه ای مشکی برایش ساخته بر سرش نهادند. حالا تنها مشکل او دعوت به مجالس روضه خوانی بود و مقداری اعتماد بنفس که اولی را پدر خانمش با رو انداختن به صاحبخانه هائیکه برایشان روضه میخواند حل کرد و در مورد دومی هم خود سید چیزی از آن کم نداشت. اهالی نیز که میدیدند سید سر براه و مؤمن شده برای کمک باو بمجالس روضه خوانی دعوتش میکردند. مشکل رفت و آمد بمجالس روضه خوانی را نیز خود سید با خرید یک الاغ ابلق حل کرد.ا
چون روزهای اول حفظ اشعار مذهبی برایش مشکل بود در روی منبر آنها را از روی کاغذ میخواند و طبعا" کم و بیش دچار اشتباه میشد که این خود سبب خنده حضار گردیده بجای گریه خنده سر میدادند. سید خود نیز میخندید و با چرب زبانی میگفت: "می بخشید، حالا اول کارمه، مطمئن باشید بعد ها بهتر میشه" و بعد برای اینکه مزه ای هم انداخته باشه ادامه میداد: "بهرحال لازمه پس از مقداری گریه و شیون قدری هم لبخند بزنید تا مجلس از آن حالت خشک و عبوس خودش خارج بشه". حضار میخندیدند و صاحبخانه ها نیز لبخندی زده چیزی نمیگفتند.ا
کم کم گذشته ها فراموش شد و سید در میان اهل محل نفوذ و احترامی یافت و هر ماه بمجالس بیشتری دعوت میشد.ا
کار پردرآمد روضه خوانی که بدون زحمت حاصل میشد سید را روز بروز چاقتر و فربه تر میکرد. این امر سبب شد تا آتش سیری ناپذیر اورا در مجالست با زنان که مدت زمانی نه چندان دور به فراموشی سپرده شده بود دوباره شعله ور کند، همین امر باعث شد تا دومین همسر را هم بخانه خود آورد.ا
زمان میگذشت و سید روزها با الاغش از گذرگاهها و کوچه های محل بتاخت عبور میکرد تا هرچه زودتر خودرا بمجالس روضه خوانی برساند. عصای کوتاهی که او هنگام راه رفتن از آن استفاده میکرد وقت سواری هم برای زدن به سر و گردن وپشت الاغ بکار گرفته میشد. البته هنگام عبور از میان کوچه ها، بچه های تخس و شرور را که حاضر نبودند زود از سر راهش کنار روند با همان عصا تنبیه مینمود.ا
هنوز بعضی از خانواده ها که از دوران شرارت سید از او صدمه دیده بودند نظر خوبی با او نداشتند وبطعنه میگفتند: "خر همون خره الا پالونش عوض شده". پسر بچه ها نیز گاهی هنگام عبور اورا هو میکردند ولی سید دیگر بر خر مراد سوار بود و باکی از طعنه این و آن نداشت.ا
کم کم اهالی محل و همچنین زنان عقدی سید خبردار شدند که او با استفاده از قانون شریف صیغه، گاه مخفیانه و گاه آشکار اقدام به صیغه زنان بیوه و بدون شوهر محله های اطراف مینماید. اعتراض همسرانش بجائی نرسید چون سید برایشان دلیل میآورد که این قانون دین و خداست که باو اجازه داده چهار زن عقدی و هر چقدر لازم بداند صیغه برای خود اختیار نماید، تازه از زنان خود طلبکار هم بود که مرد خوبی است و بیش از دو زن عقدی برای خودش اختیار نکرده است.ا

4
زن زیبا و جوان حاج حسین نیز یکی از زنانی بود که از مدتها قبل دل از سید ربوده و آرزوی تصاحب او هر از گاه بدلش چنگ میزد.ا
هربار که برای خواندن روضه بخانه حاج حسین میرفت با دیدن همسر او آتش بجانش میافتاد بخصوص هنگامیکه زن در یک سینی نقره کنده کاری شده یکعدد چای پر رنگ - که تا نیمه آن پراز قند بود - برایش میآورد. در این مواقع گاهی که چادر زن کمی از روی صورتش کنار میرفت وپوست سفید بدن و گردن خوش تراشش در دید او قرار میگرفت چنان از خود بیخود میشد که گاه برای کنترل خود از هر حرکت غیر ارادی مدتی چشمها را برهم نهاده اورادی عجیب و غریب زیر لب زمزمه میکرد. همسر حاجی هم که این عمل سید را حمل بر نجابت و چشم پاکی او میکرد فوری با دست دیگر چادر را مرتب وسر و گردن خودرا میپوشاند. سید اما بخوبی میدانست با وجود شوهری چون حاج حسین آرزوی وصل این زن را باید با خود بگور ببرد.ا
فوت نابهنگام حاج حسین برای او ودیعه ای آسمانی بود و راه وصول بمقصود را ناگهان برایش باز کرد. حالا وقت آن بود که راهی برای رسیدن بمقصود پیدا نماید.ا
چون مجلس روضه خوانی منزل حاج حسین - بعد از فوت او نیز - طبق معمول هنوز هم اول هر ماه در منزل او برگزار میشد سید سعی داشت هنگام خواندن روضه زیاد به صحرای کربلا نزند. او ضمن اظهار تأسف از فوت حاج حسین، بیوه بودن و تنها زیستن را برای زنان مذمت میکرد و باین ترتیب ذهن زن را برای پیشنهاداتی که برای او در دل داشت آماده مینمود. این اظهارات از زبان او بعنوان یک مرد خدا نه تنها ایرادی در مجلس روضه خوانی بوجود نمیآورد که اغلب با روی خوش و موافقت زنان حاضر در مجلس نیز روبرو میشد و سید خوشحال از این موضوع در جلسات بعد نیز کار خودرا بهمین منوال دنبال میکرد.ا
بتدریج تب و تاب وصل این زن چنان او را از خود بیخود کرد که لاجرم برای رسیدن بمقصود موضوع را نزد یکی ازهمکارانش فاش و از او برای رسیدن بمنظور خود چاره جوئی نمود.ا
همکارش که خود نیز چند زن عقدی در خانه داشت و زن حاج حسین را هنگام روضه خوانی دیده بود ضمن تأیید نظر سید درمورد زیبائی زن باو اندرز داد وگفت:ا
"ناراحت نباش، بالاخره او زن است و به مرد احتیاج دارد، حالا چه بهتر اگر مرد خدائی چون تو طالبش باشد منتها نباید عجله کنی، باید باو فرصت دهی تا (عده) اش تمام و پذیرای مردی دیگر گردد" و در دنباله اندرز خود با پوز خندی مکارانه پرسید: "سید، چشمت دنبال خود اوست یا اموال شوهرش که باو رسیده است."ا
سید خنده ای کرد و جوابداد: "اگر اولی را بدست آورم بدنبال دومی هم خواهم رفت."ا

5
اول ماه بود و سید جلال بعد از اینکه افسار الاغش را بدرکوب خانه حاج حسین بست لنگان لنگان از چهار چوب درب حیاط که آنرا برای ورود مدعوین باز گذاشته بودند وارد شد و یاالله گویان بسوی اطاق پنجدری انتهای حیاط که میدانست مجلس روضه خوانی در آنجا برگزار میگردد روانه شد.ا
همسر حاج حسین درحالیکه چادر بسر داشت بصدای یا الله سید در پاشنه درب اطاق ظاهر شد و با آهنگی مهربان ومحترمانه اورا بآنسمت فرا خواند.ا
سید لنگان لنگان خودرا به پله های جلو اطاق رساند و درحالیکه با کمک عصا و ستون کردن دست دیگرش بروی پا از پله ها بالا میرفت خودرا بآستانه درب اطاق رساند و درعین حال که به سلام زن جواب میداد وارد اطاق شد وخودرا بروی تنها صندلی که برای روضه خوانها گذارده بودند انداخت.ا
اطاق خلوت بود و هنوز کسی برای گوش کردن روضه نیامده بود. تا زن حاج حسین برای او چای بریزد سید درحالیکه محو تماشای او بود با خود فکر میکرد برای غلبه براین زن حمله را از کجا باید آغاز کند.ا
در اینموقع همسر حاج حسین درحالیکه با دست چپ لبه های چادر را زیر چانه محکم گرفته بود با دست راست سینی چای را جلوی سید گرفت وبا لحنی که محبت و احترام اورا نسبت باین مرد خدا نشان میداد گفت: "حاج آقا خسته هستید، تا خانمها بیایند میتوانید یک چائی خورده قدری رفع خستگی کنید."ا
لحن محبت آمیز کلام زن طپش قلب سید و همچنین امید اورا برای رسیدن بمقصود بیشتر کرد وضمن اینکه چای را از سینی برمیداشت جوابداد: "من دراین خانه و نزد خانم زیبائی مثل شما هیچگاه احساس خستگی نمیکنم."ا
زن جواب مشکوک اورا ندیده گرفت و درحالیکه کنار بساط سماور می نشست با مهربانی جوابداد: "شما لطف دارید، خدا از برادری کمتون نکنه" و چون دید سید چای در دست اورا نظاره میکند گفت: "حاج آقا تا چای سرد نشده میل بفرمائید" و تأکید کرد: "سرد بشه از دهن میفته."ا
سید که نگران وقت بود و میترسید قبل از اینکه او حرف دلش را با این زن زیبا بزند مدعوین از راه برسند کمی از چای نوشید و استکان را بسمت زن دراز کرد و چون زن برای گرفتن استکان از دستش باو نزدیک شد ناگهان دست زن را بنرمی درمیان دستهای خود گرفت وگفت: "خانم عزیز، اجازه بدهید امروز بجای خواندن روضه حرف دلم را با شما بزنم."ا
زن که انتظار چنین عکس العملی را از سید نداشت دست خودرا بسرعت از دست او بیرون کشید و گفت: "حاج آقا، خواهش میکنم، این چه کاری است که میکنید" و چون ناگهان از این حرکت سید بوی بدی بمشامش رسیده بود فورا" گفت: "آقا، بهتر است هرچه زودتر روضه را خوانده تشریف ببرید."ا
در کش و واکشی که زن سعی کرد دست خودرا از دست سید بیرون کشد چادر از سرش افتاد و اندام او که در لباس سیاه عزا زیبا تر جلوه مینمود تماما" در معرض دید سید قرار گرفت و همین امر چنان آتش بجانش زد که ناگهان از روی صندلی برخاست و درحالیکه بسوی زن میرفت التماس کنان گفت: "خانم قشنگ، حالا نمیشه ثواب روضه را با ثواب صیغه تکمیل ودل یک مرد روحانی را از خود شاد سازید"."ا
حالا دیگر زن مطمئن شده بود که سید با فکر تجاوز باو بمنزلش آمده است. وحشت زده نگاهی از پنجره به بیرون انداخت تا اگر کسی را در حیاط خانه ببیند از او کمک بخواهد و چون کسی را ندید و خودرا تنها یافت برای اینکه از حس ترحم سید کمک بطلبد رو باو کرد وگفت: "حاج آقا، شما زن و بچه و خانواده دارید، بجای برادر من هستید، از شما پسندیده نیست اینطور با زن مردم صحبت کنید."ا
سید درحالیکه از فرط شهوت و هیجان میلرزید برای تمام کردن کار و غلبه بر امتناع زن بسمت او پرید ولی قبل از اینکه باو رسد زن خودرا عقب کشید و سید تعادل خودرا از دست داده بر زمین افتاد ولی همانطور روی چهار دست و پا خزید و خودرا به زن رساند و رانهای او را محکم در بغل گرفت و هن و هن کنان میگفت: "خانم، شما را بخدا بقلب زخم خورده من رحم کنید، سالهاست که چشم من بدنبال شماست، قصد بدی ندارم تنها میخواهم صیغه من شوید. صیغه یک روحانی، یک مرد خدا، صیغه یک سید اولاد پیغمبر، مطمئن باشید ثوابش از ثواب صد تا روضه بیشتر است."ا
زن که دید سید سخت برانهای او چسبیده و قصد دارد اورا برزمین اندازد فریادی جگر خراش از سینه بر آورد و درحالیکه سعی میکرد خودرا از چنگ مردی که دیو شهوت چشم عقلش را کور کرده بود بیرون کشد همسایگان را بکمک طلبید.ا
دراینموقع که کشمکش بین سید و زن حاج حسین باعث شده بود دامن زن پاره و اندامش در معرض دید قرار گیرد چند نفر از زنانیکه بروضه دعوت داشتند از راه رسیدند و با دیدن ماجرا بکمک زن حاج حسین شتافتند. یکی از زنان فورا" خودرا بکوچه رساند و رهگذران و کسبه را برای کمک بداخل خانه فراخواند.ا
در یک چشم بهم زدن خانه حاج حسین مملو از جمعیتی شد که برای کمک به همسر او آمده بودند. آنها سید را که عمامه از سرش افتاده و مرتب تکرار میکرد: "آی مردم، من که کار بدی نکرده ام، فقط میخواستم ضعیفه را صیغه کنم" از اطاق بیرون کشیده درحالیکه اورا با مشت و لگد میکوبیدند از درب خانه بیرون بردند و وارونه بر خرش نشاندند.ا
خبر این واقعه مثل برق در تمام محل پخش شد و بچه ها خودرا به کوچه رسانده اطراف الاغ براه افتادند و درحالیکه سید را هو کرده با سنگ و چوب میزدند اورا دور شهر گرداندند و سپس تحویل کلانتری محل دادند.ا
با اینکه حادثه ای نظیر آن همیشه با نفوذ روحانیون شهر با سکوت برگزار و بر آن سرپوش گذاشته میشد ولی این بار با توجه به سوابق آخوند مزبور حتی پادرمیانی پدر او نیز که پیشنماز همان محل بود کار بجائی نبرد و سید جلال بجرم عمل خلافش روانه زندان شد.ا






Wednesday, November 21, 2007

تهران قدیم - گود یخچال (2)ا

(تهران قدیم و......(2

"گود يخچال"

درحال حاضر با وجود نیروی الکتریسیته در اکثر نقاط کشور وتکنولوژی پیشرفته جهان امروز يخچال از نوع برقي و يا حتی نفتي آن در اكثر خانه هاي شهري و روستائي ایران يافت ميشود و مردم ضمن حفظ و نگهداري مواد غذائي در آن ميتوانند بوسيله قسمت يخ ساز آن (فریزر) قطعات كوچك يخ را در ابعاد مختلف تهيه نموده بمصارف مختلف برسانند.ا
ولی سالها قبل كه هنوز کارخانه تولید برق در تهران وجود نداشت و پای تولیدات برقی نیز مانند یخچال به ایران باز نشده بود مردم براي توليد يخ از وسائل ابتدائي و نيروهاي طبيعي موجود در طبیعت استفاده ميكردند بدين ترتيب كه با ساختن مراكزي بنام يخچال و پر نمودن آنها از آب نهرهائیکه از رودخانه های اطراف تهران منشعب میشدند و استفاده از وزش بادهای سرد زمستان اقدام به تولید یخ کرده سپس آنها را در گودالهائي كه قبلا" در قعر زمين حفر نموده بودند براي مصارف تابستاني ذخيره ميکردند.ا
اين نوع يخچالها بيشتر در نقاطيكه داراي زمستانهاي سرد وتابستانهاي گرم بودند مورد استفاده قرار داشتند زیرا مناطقی كه داراي تابستانهاي خنك و هواي مطبوع بودند تولید يخ مورد استفاده قرار نمیگرفت).ا
در تهران قديم براي تهيه مصارف تابستاني يخ تعداد زيادي يخچال در نقاط مختلف شهر احداث شده بود كه عمدتا" در حاشيه شهرها و دور از نقاط مسكوني قرار داشتند که البته درسالهاي بعد با رشد و توسعه شهر تهران و احداث کارخانه های برق و باز شدن پای یخچالهای خارجی غیر قابل استفاده و تخریب شدند.ا
ساختمان اين يخچالها بدين ترتيب بود كه در قطعه زميني وسيع (چندین هکتار) چند ديوار كاهگلي به ارتفاع ده تا پانزده متر و اغلب بطول پانصد یا ششصد متر به موازات يكديگر ميساختند. جهت اين ديوارها همگي از شرق به غرب بود زيرا بايستي در مقابل بادهاي سرد زمستاني كه عمدتا" از شمال و ارتفاعات البرز ميوزيد سدي ايجاد نموده جریان بادها را بسوي حوضچه هاي پر از آب كه در بين ديوارها احداث شده بود هدايت نمايد. عمق حوضچه ها در حدود 60 تا 70 سانتيمتر و عرض آنها حدود 20 متر بود، طول حوضچه ها نیز در سرتاسر یخچال وبموازات طول دیوارها ادامه داشت. حوضچه ها توسط مجراهائی كه در پاي ديوارها ایجاد شده بود با یکديگر ارتباط داشتند. در کنار آخرین حوضچه نیز گودالي عميق و وسيع حفر مينمودند تا يخهاي تهيه شده در شبهاي زمستان را در آنجا جمع آوري و ذخيره نمايند.ا
در شبهاي سرد زمستان كه اغلب همراه با وزش بادهاي سرد بود سطح آب حوضچه ها در مدت كوتاهي يخ ميزد، كارگرانيكه مسئول جمع آوري يخها بودند و تمام طول شب را تا صبح - و حتی روزها - كار ميكردند بلافاصله با چوبهای بلندي كه یک سر آن مسلح به چنگکی آهنی بود يخها را شكسته و بوسيله همان چنگک آنها را از طريق مجراهای موجود در پای ديوارها به آخرین حوضچه هدايت و بداخل گودال جمع آوري يخها ميريختند. اينكار در شبهاي سرد زمستان چندین بار تا صبح تكرار ميشد و مقادير معتنابهي يخ تهيه و انبار ميگرديد که گاهي ضخامت يخهاي انبار شده در داخل گودال در طول زمستان به بیش از ده متر ميرسيد.ا
"گود يخ" يا گودالي كه براي جمع آوري يخها ساخته میشد معمولا" عمقي درحدود 50 متر داشت كه توسط يك رديف پله با شيبي تند از بالا به پائين متصل میگردید، بجز چند سوراخ کوچک که در سقف گود برای روشنائی ایجاد میکردند تاریکی محض بر فضای گودال بخصوص در عمق 50 متری حکومت مینمود ونميتوانست راهگشاي افرادي باشد كه از تنها پله گود بالا و پائين ميرفتند، كارگران و افرادي كه براي حمل يخ به انتهاي گود رفت و آمد داشتند تنها پس از مدتي چشمشان به تاريكي عادت ميكرد و ميتوانستند اطراف خودرا بقدر احتياج ديده كار خود را انجام دهند - ورود هرگونه چراغ و یا وسیله ایکه با تولید حرارت از برودت داخل گود بکاهد ممنوع بود- ا
کوچکترین اشتباه و یا عدم دقت در رفت و آمد کارگرانیکه با کلنگ یخها را میشکستند و یا آنهانیکه در حال حمل گونیهای یخ بودند فاجعه ببار میآورد از اینرو کارگرانیکه در تاریکی گود مشغول کار بودند مرتب با فریاد از این بابت بدیگران هشدار میدادند.ا
عرض پله ها كم و سطح آن در اثر عبور و مرور باربران حمل يخ صاف و لغزنده میشد. معمولا" براي جلوگيري از لغزش قطعاتي حصير روي پله ها ميانداختند ولي همين قطعات حصير نیز پس از مرطوب و آغشته شدن با خاك رس پله ها خود لغزنده و خطرناک میشد، سقوط هر فرد ميتوانست باعث سقوط ديگر افرادي باشد كه در حال عبور و حمل يخ از روي پله ها بودند.ا
برودت هوا در داخل گود بخصوص در عمق پنجاه متری بیداد میکرد، افرادي كه بانتهاي گود ميرفتند لازم بود تا خود را خوب بپوشانند زيرا در غير اينصورت نميتوانستند بيش از چند لحظه در آنجا دوام آورند. كارگرانيكه در آن فضا انجام وظيفه ميكردند لباسهائي گرم در بر و کفشهای لاستيكي به پا داشتند و بر روي شانه هايشان نيز قطعه لاستيكي مینهادند تا در اثر تماس دائم با گونيهاي يخ كه با خود بالا و پائين ميبردند لباسشان مرطوب و خيس نشود.ا
با اينكه مسئولين يخچالها و كارگرانيكه وظيفه تهيه يخ را در شبهاي سرد زمستان بعهده داشتند سعي ميكردند تا آنجا كه ممكن است يخهاي سالم و بقول مردم "بلوري" تهيه كنند ولي اين بستگي كامل به نوع آبهاي ورودي به حوضچه ها و دقت كارگران در جمع آوري يخها و انتقال آنها به گود داشت كه اغلب مورد توجه قرار نميگرفت و يخها آلوده به خس و خاشاك و عموما" کدر و تیره رنگ میگردید ولي از آنجائيكه مردم در فصل تابستان براي خنك نمودن آب و قسمتي از مايحتاج خود نياز مبرم به يخ داشتند زياد به اين مسائل توجه نميكردند و مصرف يخ يخچالها درتابستان در مقياس زيادی رواج داشت، البته گاهي اوقات نيز ميشد قطعاتي از يخ "بلوري" در انتهاي گودال پيدا نمود كه بدليل وجود طرفدارن زياد نصيب هر كسي نميشد.ا

خرید و فروش یخ
تعطیلات تابستانی مدارس تازه شروع شده بود. هر روز برای خرید یخ روزانه از بازارچه محل دو ریال از پدرم میگرفتم. مقدار یخی که با آن پول تهیه میکردم بندرت تا هنگام شب دوام میآورد. نظر باینکه بدنبال یک سرگرمی برای گذران وقتم میگشتم با یکی از همسالان خود که درهمسایگی ما سکونت داشت و او هم مسئول خرید یخ خانه شان بود مشورت کرده قرار گذاشتیم برای خرید یخ به گود یخچالی که در فاصله نزدیکی از منزلمان قرار داشت برویم.ا
او که قبلا" برای خرید یخ به گود یخچال رفته بود و تجربیاتی دراین زمینه داشت معتقد بود با همان دو ریال پولی که از پدرانمان دریافت میداریم میتوانیم مقدار یخ بیشتری - تقریبا" سه برابر مقدار یخی که از بازارچه محل میخریدیم - از گود یخچال تهیه و پول روزهای دیگر را پس انداز کنیم.ا
روز اوّل با دو ريال پولي كه از پدر گرفته بودم و يك گوني براي خریدن يخ همراه او به يخچال رفتم، افراد زيادي با گاري و الاغ در مدخل يخچال در رفت و آمد بودند، عده ای گونیهای يخ را از گود بيرون و برپشت الاغها يا داخل گاريهای خود نهاده عازم كوچه ها و محلاّت شهر براي فروش میشدند، عده دیگری نيز که تازه از راه میرسیدند الاغ خودرا در دهانه يخچال رها كرده براي آوردن يخ بداخل گود ميرفتند.ا
برای جلوگیری از ورود گرما و حفظ دمای داخل گود، در مقابل دهانه آن پرده ای از گونی آویزان کرده بودند. مسئول فروش یخ و همکارانش نیز در کنار پرده ورودی میز بزرگی با یک ترازو ویا قپان نهاده یخهائی را که باربران و یا افراد از گود بیرون میآوردند وزن کرده پول آنرا دریافت میکردند، ضمنا" مراقب بودند تا از ورود کودکان بداخل گود خودداری نمایند.ا
در فرصتی مناسب و دور از چشم آنها پرده جلوی پله ها را كنار زده پا بر روي اولين پله گود نهاديم. دوستم قبلا" تعلیمات لازم را در مورد پائين رفتن از پلّه ها بمن داده بود ولی بمجرد اینکه پرده افتاد و پا روی اولین پله گذاردم از اینکه دیگر چشمم جائی را نمیدید بينهايت ترسيدم و هماندم از دوستم خواهش کردم تا مرا از پائين رفتن معاف كند ولي او دلداريم داد و گفت: "ناراحت نباش اگر قدري اينجا بايستي چشمت به تاريكي عادت ميكند و ميتواني پلّه ها را تشخیص دهی."ا
همانطور که او میگفت پس از قدري ايستادن چشمهايم بتاريكي عادت كرد و توانستم پلّه ها را تشخيص دهم ولي چون راه عبور و مرور دیگران را سد كرده بوديم هركس از كنارمان رد ميشد تنه اي بما ميزد و ناسزائي بارمان ميكرد كه: "حالا ديگه هر بچه ننه اي ميخواد بياد گود يخ ببره" و يا "اگه اينجا بيفتند بميرند فردا هزارتا ننه بابا پيدا ميكنند" و از اين قبيل طعنه ها.ا
دوستم برای اینکه منصرف نشوم مرتب مرا دلداري داده تشويق به پائین رفتن ميكرد، از طرفي براي اينكه راه را باز و بيشتر مورد اعتراض باربرانيكه زير بار گونيهای يخ هن و هن ميكردند، نشويم با احتياط شروع به پائين رفتن كرديم، در وسط پلّه ها چند بار در اثْر تصادف با گونيهای يخ و يا تنه باربرانيكه بالا ميآمدند درخطر سقوط قرار گرفتیم ولي درنهایت توانستيم صحيح و سالم بانتهاي پلّه ها رسيده و خود را به قعر گود برسانيم.ا
در تاريكي قادر بدیدن چیزی نبودم، تنها سياهي هيكل باربراني را مشاهده ميكردم كه در رفت و آمد بودند، در زير پايم خش خش قطعات حصير را كه براي پوشش و حفظ يخها از خطر ذوب شدن و آلودگي و همچنين براي حفظ افراد از خطر لغزندگي انداخته بودند، میشنیدیم، با سختي راه خود را ادامه داده به محلی که كارگران مشغول حفاري براي خرد كردن وبيرون كشيدن قطعات يخ بودند رفتيم - يخهائيكه دراثر برودت و فشار حالا بصورت توده اي يكپارچه درآمده و کندن وجدا كردن آنها از يكديگر نياز به كاري سخت و فراوان داشت -ا
حالا تا اندازه ای چشمم بتاريكي عادت كرده بود و ميتوانستم اطراف خودرا بهتر ببينم، تعداد زيادي كارگران حفار مشغول جدا كردن قطعات بزرگ يخ و ريختن آنها داخل گونيها بودند، با دوستم جلو رفته سعی کردیم از لابلاي دست و پاي آنها قطعه يخي برداشته داخل گوني خود بريزیم ولي خيلي زود دريافتم كه "كار هر بز نيست خرمن كوفتن" زيرا كارگران و افراد قلدري كه مشغول جمع آوري قطعات يخ بودند بدیگران بخصوص بچه هائی نظیر ما اجازه نميدادند از يخهاي شكسته شده نصيبي ببرند و خيلي زود ما را به بيرون از دايره فعاليّت خود پرتاب كردند، آنها ضمن هل دادن ما به بیرون از دایره کار خود ميگفتند: "اگر يخ ميخواهيد بایستی خودتان كلنگ آورده يخها را بشكنید."ا
دوستم مرا بكناري كشيد و گفت: "صبر كن تا در فرصتی مناسب بتوانيم دور از چشم آنها قطعه يخي برداشته برويم."ا
حالا ديگر برودت هوا آزارم ميداد زيرا جز يك پيراهن تابستاني چيزي در بر نداشتم، از دوستم خواهش كردم تا هرچه زودتر گود را ترك كنيم ولي او گفت: "حالا كه تا اينجا آمده ايم قدري ديگر صبر كن تا كيسه هاي خودرا پركرده باز گردیم."ا
بالاخره پس از مدتی تنه خوردن ولگدکوب شدن وسیله کارگران توانستیم كيسه هاي خودرا - نه از قطعات بزرگ يخ كه از كوچكترين آنها - پر كرده عازم بازگشت شویم. حالا بایستی کوله باري از يخ را نيز - حدود ده یا دوازده كيلو - با خود حمل کرده از پله ها بالا ميبردیم، هنوز چند پله بالا نیامده بودم که در اثر برخورد با تنه ديگر كارگران كه با سرعت بالا و پائين ميرفتند سكندري خورده در خطر سقوط بانتهای گود قرار گرفتم، دریکی از این برخوردها كيسه يخ از دستم رها شد وتا خواستم آنرا دوباره بچنگ آورم مقداري از یخها بيرون ريخت ولي درنهایت توانستم مابقي آنرا با خود به بالاي پلّه ها رسانده از گود خارج شوم.ا
به مجرد خارج شدن از گود روشنائي خيره كننده خورشید كورم كرد بطوریکه قدرت بازكردن چشمهايم را نداشتم، چند دقیقه ای با چشمهای بسته ایستادم و چند بار آنها را باز و بسته کردم تا نهایتا" چشمم حال عادی خودرا باز یافت. كيسه یخ را نزد ترازو دار بردم تا وزن کند، نگاهی به كيسه كرد و طلب پنج ريال پول نمود، باو گفتم بيش از دو ريال ندارم. نگاهي عاقل اندر سفیه بمن كرد و گفت: "خيلي خوب ايندفعه برو ولي دفعه ديگر پول جيبت بذار و بيا."ا
از دوستم نيز دو ريال گرفت و هر دو خوشحال از موفقيت در خريدن يخ ارزان و سالم بيرون آمدن از گود با يخها به خانه هايمان رفتيم.ا
با اينكه قطعات يخ بزرگ و از نوع مرغوب و "بلوري" آن نيز انتخاب نشده بود ولي مورد قبول پدر و مادرم واقع شد و براي حدّ اقل سه روز مورد استفاده قرار گرفت، البته به آنها نگفتم كه براي خريدن اين مقدار يخ از چه خان هائي گذشته ام چون درغير اينصورت ديگر اجازه رفتن به يخچال و خريد يخ از آنجا را بمن نمیدادند.ا
در آنموقع چون وسائل نگهداری یخ مانند یخدانهای کلمن موجود نبود براي حفاظت يخ از ذوب شدن آنرا در لاي گوني پيچيده در جاي خنكي مثل سردابه ها و يا زيرزمين ها ميگذاشتند كه البته ما نيز چنين كرديم.ا
بعد از دو روز نظر باينكه پول ذخيره شده را در جيب داشتم باين فكر افتادم تا ريسك ديگري كرده به يخچال بروم و مقدار بيشتري يخ خريده بخانه بياورم، اين موضوع را با دوستم در ميان گذاشتم، او كه تجربه بيشتري در اينمورد داشت گفت: "نگهداري مقداري زيادي يخ براي چند روز امكان ندارد زيرا مقدار زيادي از آن آب ميشود ولي ميتوانيم آنها را به همسايگان بفروشيم و از اينراه پول بيشتري ذخیره کنیم."ا
پيشنهاد خوبي بود، علاقه به تحصيل پولي بيشتر همه ناملايمات تهيه يخ از گود را از يادم برد و روز بعد با دوستم دوباره به يخچال رفتيم، چون حالا ديگر به راه و رسم و ضمنا" خطرات جنبي آن آگاه بودیم با احتياط و جرأتي بيشتر به گود رفتیم و يك گوني پر از يخهاي بلوري و بهتراز روز قبل بيرون آوردیم، دراينجا نيز با قدري چانه زدن با فروشنده موفق شدیم يخها را بيرون آورده از فروش آنها به همسايگان مبلغ قابل توجهی بدست آوريم.ا
چند هفته اي كار ما با موفقيت ادامه داشت و مشتريان زيادي از همسايگان هر روز منتظر خريد يخ از ما بودند چون در مقابل مبلغي مشابه يخ بيشتري از ما دريافت ميداشتند و درعين حال يخها را درب خانه تحويل ميگرفتند و مجبور نبودند براي خريد يخ تا بازارچه محل بروند. فروشنده يخها نيز چون ما را شناخته بود زياد از بابت كمي و يا زيادي يخهاي داخل گوني سختگيري نميكرد و كارگران داخل گود نيز يخهاي بلوري و قطعات بزرگتر را در اختيار ما ميگذاردند.ا
حالا من و دوستم هركدام مبلغ قابل توجهی پول نقد در جیب داشتيم، شوق در آمد بیشتر فکرم را بکار انداخت و به دوستم پيشنهاد كردم ارابه اي تهيه كنيم تا با خريد مقدار بيشتري يخ به كار و كاسبي مان رونق داده پول بيشتري بدست آوريم، او پيشنهاد مرا پذيرفت و قول داد تا در مورد تهيّه ارابه اقدام كند.ا
طبیعی بود که دراثر رفت و آمدهای تکراری به گود یخچال لباسهایم کثیف شود، روزی مادرم هنگام شستن لباسها، چون شلوار مرا کثیف می بیند آنرا برمیدارد تا داخل طشت بیاندازد. طبق عادت همیشگی خود دست در جیبهایش میکند تا چنانچه پول و یا چیز دیگری در آن باشد قبل از شستن خارج کند که ناگهان متوجه مقداری زیادی پول در جیبم میشود. چون از بابت کار و کاسبی روزانه من اطلاعی نداشت از وجود مقدار زیادی پول در جیبم تعجب میکند، با شک و بدگمانی آنها را در گوشه ای مینهد تا بعد درباره آنها از من توضیح بخواهد. ضمنا" شب هنگام که پدرم بخانه میآید ماجرا را برايش تعريف و پولها را نيز درمقابلش میگذارد. پدرم نيز كه از ماجرا بي خبر بود درصدد برمیآید تا درباره پولها از من بازخواست کند.ا
شب هنگام وقتي بخانه رفتم جو را غیر طبیعی ديدم، پدرم در گوشه اطاق نشسته بود و براي جواب دادن به سلام من حتي سرش را نيز بالا نياورد، مادرم نيز با نگاههائي پر معني مرا ورانداز ميكرد ولي تا ميخواستم اورا نگاه كنم سرش را بر ميگرداند و سعي داشت به چشمهاي من نگاه نكند. خسته از كار روزانه براي پی بردن به موضوع رو به مادرم كرده گفتم: "خيلي گرسنه ام، ميشه شام را زودتر حاضر كني."ا
مادرم بدون اينكه بمن نگاه كند گفت: "پدرت ميخواهد با تو صحبت كند بهتر است تا شام حاضر شود ببيني او چه ميگويد."ا
رو به پدرم كرده پرسیدم: "پدر، میخواستید چیزی بمن بگوئید، آيا مشكلي پيش آمده است؟"ا
پدرم قدري جا بجا شد و گفت:"مادرت امروز از جيب شلوارت مقداري پول پيدا كرده، ميخواستم بدانم اين پولها را از كجا آورده اي."ا
شصتم خبردار شد كه موضوع از چه قرار است ولي قبل از اينكه جواب پدرم را بدهم به مادرم اعتراض كردم كه چرا جيبهاي مرا بازرسي كرده است. او گفت: "ميخواستم شلوارت را بشويم كه پولها را در آن پيدا كردم."ا
خوشحال از اينكه مادرم شلوار را با پولها نشسته و پولها سالم مانده است ناچار شدم براي زدودن زنگ شك و شبهه از ذهن آنها حقيقت ماجرا را برايشان شرح دهم از اينرو پدرم را مخاطب ساخته گفتم: "چند هفته ايست که با يكي از دوستانم روزها با خريدن يخ از يخچال و فروش آن به همسايگان مقداري پول بدست آورده ایم، پولهائي كه شما در جيبم پيدا كرده ايد درآمد چند هفته گذشته من از راه فروش يخها است."ا
پدرم كه معلوم بود هنوز باور نكرده است گفت: "چطور ممكن است با فروش يخ در مدت چند هفته مبلغی باین زیادی پس انداز كرد."ا
گفتم: "ميتوانيد از اهالي محل كه روزها منتظر خريد يخ از من هستند و همچنين از فروشنده يخ در يخچال اين مطلب را تحقيق كنيد."ا
پدرم گفت: "فعلا" اين پول نزد من ميماند تا در اطراف آن تحقيق كنم ولي از طرف ديگر بايد بداني درصورتيكه صحّت داشته باشد من بهيچوجه با ادامه اينكار موافق نيستم، اگر ميخواستم پسرم يخ فروش شود چه اجباري داشتم تا تو را به مدرسه بگذارم، بدون تحصيل هم تو ميتوانستي بكار فروش يخ بپردازي."ا
روز بعد دوستم خبر داد كه ارابه براي حمل يخ آماده است ولي باو گفتم: "روز قبل پدرم از جريان مطّلع شده و مرا از ادامه اينكار منع كرده است، باين ترتيب نمیتوانم باینکار ادامه دهم."ا
يكهفته بعد اطلاع پیدا کردم پدرم با آرايشگر محل صحبت و قرار شده برای فرا گیری كار آرایشگری تمام تعطیلات تابستان را نزد او بروم با این امید که در پایان تعطیلات بتوانم سر برادرم را اصلاح کنم.ا









تهران قدیم - آب انبارها (1)ا


(تهران قدیم و.....(1

"آب انبار" ها
سالها قبل كه در تهران سیستم لوله کشی آب وجود نداشت ساکنین خانه ها آب آشامیدنی و مصرفی خودرا از آب رودخانه های موجود در اطراف تهران تأمین میکردند. باین ترتیب که درهرخانه مخزن بزرگی بنام "آب انبار" ساخته بودند و هر سه یا شش ماه یکبار از نهرهای منشعب از رودخانه های اطراف تهران مانند جاجرود، کرج، کن و یا سولقان پر میکردند.ا
به نسبت بزرگي و كوچكي "آب انبار" ها، ذخيره آب در آنها ميتوانست آب مصرفي ساكنين خانه ها را از سه تا ششماه تأمين كند. خانه های کوچک که وسعت زیادی نداشتند برای ذخیره آب بیشتر معمولا" عمق آب انبار خود را بیشتر میکردند.ا
از آنجائيكه در زمستان و هنگام سرما و يخبندان انتقال آب رودخانه ها از طريق نهرها - كه معمولا" مملواز برف و يخ میشد - مشكلات فراواني براي دریافت كنندگان آب خانه ها ايجاد ميكرد لذا ساكنين خانه ها سعي داشتند قبل از فصل سرما و زمستان "آب انبار" هاي خودرا از آب پر كنند تا در آن فصل احتياجي به استفاده از نهرهاي يخزده و قبول مشكلات حاصل از آن نباشند.ا
صاحبخانه ها براي جلوگيري از آلوده شدن آب "آب انبار" ها دركنارآن سردابه شيب داری ميساختند و درعمق سردابه قدري بالاتر از كف "آب انبار"، شير آبي نصب ميكردند تا ساکنین خانه بتوانند کوزه ها وظروف خودرا از آن طریق پركرده بمصرف برسانند. تعداد بیشماری پلّه - به نسبت عمق "آب انبار" - كار عبور و مرور ساکنین خانه ها را از بالا به پائين سردابه كه اغلب شيب تندي نیز داشت آسان ميكرد. چون اين سردابه ها در انتها به پاي شير آب ميرسيد اصطلاحا" بآن "پاشير" ميگفتند.ا
نظر باينكه مقدار آب رودخانه هاي نامبرده در بالا بخصوص در فصل تابستان كاهش مييافت و آب موجود ظرفيّت آنرا نداشت تا همزمان درتمام نهرها جریان یافته محلاّت مختلف را تغذیه نمايد لذا آب رودخانه ها را در طول ماه به نوبت به نهرهاي محلاّت مختلف هدايت میکردند تا هر كس بفراخور وسعت "آب انبار"ش از آب نهرها تأمین گردد.ا
معمولا" ساكنين شرق و جنوب تهران از رودخانه جاجرود و ساكنين شمال وغرب و جنوبغربي تهران ازآب رودخانه هاي كرج و كن و سولقان تغذيه ميشدند.ا
ترتيب اينكار معمولا" وسيله شهرداري محلاّت بنام "برزن ناحيه" داده ميشد و براي هر محلّه مأموري بنام "ميرآب" انتخاب ميكردند كه كار هدايت و تقسيم عادلانه آبرا بين نواحي مختلف و خانه هاي مردم بانجام برساند و ضمنا" از كشمكش و برخورد ساكنين خانه ها كه گهگاه حاضر به رعایت نوبت خود نبودند جلوگيري نمايد.ا
ساكنين منازل درعين حال براي شستشوي دست و صورت ونيز ظروف غذا و همچنين آبياري باغ و باغچه هاي خود و بطوركلّي مصارف غير آشاميدني داراي مخزن جداگانه اي در ميان حياط منازل بنام "حوض" ويا "حوضچه" بودند كه هنگام نوبت آب محل و پر نمودن "آب انبار"ها آنرا نيز پر ميكردند.ا
در اطراف حوض ها آبراهه هاي كوچكي بنام "پاشويه" وجود داشت كه كار هدايت آبهاي زائد و مصرف شده را از طريق مجراي خروجي بداخل چاههاي فاضلاب انجام ميداد.ا
در بعضي از خانه هاي اعياني كه داراي باغ و باغچه هاي وسيع بودند اغلب فوّاره بزرگي در ميان حوض آب نصب ميكردند و با انداختن تعدادي ماهيهاي قرمز و الوان در آن زيبائي خاصّي به محيط ميدادند. گاهي نيز چند تخت چوبي در اطراف حوض جاي ميدادند تا هنگام غروب و يا شبهاي مهتابي و پرستاره محيط مصفّائي براي استراحت ساكنين خانه و يا پذيرائي از دوستان ومهمانان خود فراهم آورند.ا
توزيع آب به خانه ها و محلاّت باين ترتيب بود كه هر سه ماه يكبار "ميرآب" هر محلّه به تك تك خانه ها اطّلاع ميداد كه در فلان روز نوبت آب محلّه شما است و بايستي خودرا آماده دريافت آن نمائيد. اين اخطار سبب ميگرديد تا ساكنين خانه هائيكه در نوبت قرار میگرفتند با همكاري يكديگر مجراي نهرهاي منتهي به خانه هاي خود و وروديهاي آنرا بداخل منازل و حوضچه ها از خس و خاشاك و مواد اضافي خالي و تميز نمايند. ضمنا" "مير‏آب" نيز درتمام مدّت كه آب در نهر ها جريان داشت - معمولا" شبها را براي اينكار انتخاب ميكردند تا هم مردان در خانه باشند و در امر آبگيري كمك كنند و هم بدليل خواب بودن ساكنين ساير محلاّت كه در مسير نهر ها قرار داشتند آبها كمتر آلوده گردد - خود شخصا" طول مسير را كنترل ميكرد تا ضمن پاك نمودن آن از مواد اضافي كه امكان داشت سبب بسته شدن مجراي آب و هرز رفتن آن شود مواظبت نمايد تا كساني خارج از نوبت از آب نهر ها استفاده ننمايند.ا
بطوريكه اشاره شد اكثر "آب انبار" ها مصرف سه تا شش ماه ساكنين خانه ها را تأمين ميكرد ولي گاهي اوقات حوادثي خارج از انتظار سبب ميشد تا آب ذخيره شده آلوده و متعفن و غير قابل استفاده گردد دراینحال ساكنين خانه مجبور ميشدند "آب انبار" را تخليه، تميز و ضد عفونی كرده منتظر نوبت بعدي آب محل باشند تا دوباره آنرا پر نمايند، تا پر شدن دوباره "آب انبار" بناچار آب مصرفي خودرا از خانه همسايگان تأمين میکردند.ا
براي حفظ ذخاير آب در "آب انبار" ها و درعین حال راهی برای مراقبت دائمی و تخلیه آنها در مواقع لازم دریچه بزرگی در بالاي سطح آب رو به حیاط خانه ميساختند ولی براي جلوگيري از ورود حيوانات خانگي و احيانا" كودكان خردسال خانه آنرا با يك دريچه مشبّك آهني و يا چوبي غيرقابل عبور ميكردند ولي بارها دیده میشد که براثر غفلت در قفل کردن دریچه ها بعضی از بچه های شیطان که از همه چیز و همه جا برای بازی استفاده میکنند جان خودرا براثر سقوط و خفگی در آب از دست داده جسدشان مدّتي درميان آبها شناور ميماند و باعث متعفّن شدن آب میگردید که ناچار مجبور میشدند "آب انبار" را تخلیه کنند.ا
گاهي نيز بچه گربه هائيكه از ترس بچه هاي شيطان خانه فرار كرده بداخل شبكه آهني دريچه ها پناه ميبردند دراثرغفلت لغزیده بداخل آب سرنگون و خفه ميشدند كه آنهم مشكلات فراواني براي ساكنين خانه ها فراهم ميكرد.ا

شکایت صاحبخانه ما
بخاطر دارم در دوران كودكي بچه گربه اي در "آب انبار" خانه ما افتاد، جسد او چند روزي بر روي آب شناور بود و بوي نامطبوعي از دهانه هواكش "آب انبار" بيرون ميآمد ولي چون آب آشاميدني "آب انبار" در عمق هنوز بو نگرفته بود لذا هيچكدام از ساكنين خانه باورشان نميشد که بوي متعفّن موجود در اطراف دهانه "آب انبار" بدليل وجود جسد مرده جانوري است كه در سطح آب شناور و بعلّت تاريك بودن فضاي "آب انبار" دیده نمیشود.ا
زن صاحبخانه كه در رابطه با شيطنت هاي من درخانه از من خوشش نمیآمد، هربار كه نزديك دريچه هواكش "آب انبار" بكاري مشغول بود و من از كنارش ميگذشتم بوي متعفّن بيرون آمده از "آب انبار" را به پاي آزاد كردن باد شكمم ميگذاشت وبا حيرت سري تكان داده دماغش را با گوشه چارقدش سفت ميگرفت، حتّي شنيدم بمادرم گفته بود: "بهتراست يك مسهل قوي به پسرت بخوراني، چون شكمش بوي بدي ميدهد"
البتّه چند روز بعد كه كل آب متعفّن شد و اهالي خانه پي به اصل ماجرا بردند و جسد بچه گربه را از آب بيرون كشيدند از من برائت بعمل آمد ولي خوردن يك مسهل قوي بنام "حاج منيزي" كه مادرم بدرخواست زن صاحبخانه بمن خورانده بود چند روزي كار دستم داد بطوريكه مجبور شدم يك بليط يكسره براي توالت خانه خريداري كرده ساكنين خانه را ساعتها پشت درب آن منتظر نگهدارم. ضمنا" صاحبخانه مجبور شد تا "آب انبار" را كه بتازگي پر كرده بود خالي و ساكنين خانه را براي مصرف آب روزانه بخانه هاي مجاور حوالت دهد.ا
اشخاص نيكوكار، اغلب در محلاّت پر جمعيت تهران و يا نقاط كسب و كار مانند بازار، تيمچه ها و يا كاروانسراها "آب انبار" بزرگي ميساختند و آنرا براي استفاده مردم "وقف" ميكردند. براي برداشت آب از اين "آب انبار" ها كه بي اندازه عميق بود و گاه آب مشروب يكسال متقاضيان را تآمين ميكرد سردابه شيب داري دركنار آن ميساختند كه گاهي پنجاه پلّه پائين ميرفت تا به "پاشير" آن برسد.ا

حادثه ای در سردابه پاشیر
مادران که از سقوط بچه های خود در آب انبارها میترسیدند، آنها را از وجود "اجنّه" ها و "از مابهتران" كه در تاريكي و ظلمات "آب انبار" ساکن بودند، ميترساندند. اين دروغ چنان در من اثر كرده بود كه هرگاه هنگام شب مجبور میشدم از مقابل درب "آب انبار" عبور کنم، انتظار داشتم موجودات نامرئی که مادرم برایم تعریف کرده بود از دریچه "آب انبار" بیرون پریده راهم را سد و مرا باخود بداخل "آب انبار" ببرند ولی از آنجائیکه بی اندازه بخود مغرور بودم در مقابل همسالانم ترس خودرا ظاهر نکرده، منکر وجود آنها میشدم، از اینرو مادرم - بدون توجه به تلقیناتی که هنگام کودکی درمورد جن و موجودات خیالی برای ترساندن من انجام داده بود - همیشه از شجاعت و پر دلی من برای بچه های همسایه داد سخن میداد.ا
در یکی از شبها که همسایگان ما باتفاق بچه هایشان در خانه ما مهمان بودند مادرم برای اثبات گفته های خود از من خواست تا کوزه آب را به سردابه پاشیر برده از آب پر نموده بیاورم، آزمایش ساده ای برای من نبود و نمیخواستم بدلیل ترس در مقابل مهمانان از انجام اینکار سر باز زنم، ناچار کوزه را برداشته با ترس و لرز بسوی پاشیر منزلمان رفتم. برای رسیدن به انتهای پاشیر و پر کردن کوزه بایستی از چهارده پله سردابه پائین میرفتم. برای من که از تاریکی قیرمانند و سکوت سیال شب در داخل سردابه وحشت داشتم پائین رفتن از چهارده پله تا انتهای پاشیر که از شدت تاریکی حتی دست و پای خودرا نیز نمیدیدم کار ساده ای نبود.ا
درحالیکه قلبم بشدت میزد دسته کوزه را محکم در دست گرفته بسرعت از مقابل دریچه آب انبار گذشتم و خودرا به ابتدای پله های سردابه پاشیر رساندم. قبل از اینکه پا بر روی اولین پله گذارم بعقب برگشتم تا شاید فردی از اهالی خانه را در صحن حیاط ببینم و با دیدن او قوت قلبی پیدا کنم ولی متأسفانه هیچکس در حیاط نبود.ا
دهانه سردابه پاشیر چون غولی بنظر میرسید که دهان باز کرده بود تا مرا ببلعد لحظه ای ایستادم، قلبم از شدت ترس چنان میزد که انتظار داشتم هر آن از سینه ام بیرون افتد. چون شنیده بودم جن ها از نام الله میترسند چند بار نام الله را بزبان آورده قدم بر اولین پله نهادم. میدانستم پله ها باریک است و با کوچکترین اشتباه خطر لغزیدن و سقوط تا انتهای سردابه وجود دارد. پاهایم از فرط ترس چنان میلرزید که ناچار برای جلوگیری از افتادن روی پله ها نشستم و سعی کردم با کمک دست از پله ها پائین روم. با این تدبیر و درحالیکه روی پله ها میسریدم چند پله ای پائین رفتم. از فرط ترس، عرق از سر و رویم میریخت و نفسم بسختی بالا میآمد. مقداری که پائین رفتم و از وجود اجنه ها خبری نشد بخودم تلقین کردم چنانچه اجنه ها درنظر داشتند آزارم کنند تا حالا شروع کرده بودند لذا قوت قلبی یافته پله ها را با سرعت و دلگرمی بیشتری همانطور سریده طی کردم. چون پایم به کف سردابه پاشیر رسید کورمال کورمال با دست بدنبال شیرآب گشتم و چون آنرا یافتم با تمام توانی که در وجودم مانده بود کوزه را زیر آن نهاده شیرآب را باز کردم.ا
درحالیکه کوزه از آب پر میشد حرکت موجودی را در کنارم حس کردم. اعتماد به نفسی که پیدا کرده بودم ناگهان از بین رفت، نزدیک بود فریاد زده کمک بخواهم ولی صدا در گلویم ماند و جز خرخری کوتاه چیزی بیرون نیامد. با پر شدن کوزه شیر آب را بستم و کوزه را که حالا سنگین شده بود بدنبال خود کشیده چند پله ای بالا بردم که ناگهان صدای شر شر، شیر آب را شنیدم. بخاطر آوردم که پس از پرشدن کوزه شیر آب را کاملا" بسته بودم، کوزه را روی یکی از پله ها نهاده برای بستن شیر آب پائین رفتم، عجله و شتاب توأم با لرزش پا ها از فرط ترس سبب شد تا سکندری خورده در چاله آب زیر شیر بیفتم. گیج و منگ شده بودم وحال خودم را نمی فهمیدم، درهمانحال شیر را یافته محکم بستم. بعضی از قسمتهای دست و پایم مجروح شده میسوخت، اعتنائی بآنها نکرده نفس زنان دوباره چند پله ای بالا آمدم تا کوزه را برداشته هرچه زودتر خودرا ازآن تاریکی لعنتی که داشت جانم را میگرفت خارج شوم. چون به محل قرار دادن کوزه رسیدم هرچه گشتم از کوزه اثری نیافتم. با این احتمال که کوزه را بالاتر گذارده ام چند پله دیگر بالا رفتم و درتاریکی با دست بدنبال آن گشتم ولی متأسفانه از کوزه خبری نبود. وحشتی بیش از اندازه وجودم را فرا گرفت بخصوص که ناگهان متوجه شدم شیر آب دوباره باز شده و آب با شدت در انتهای پاشیر جریان دارد.ا
حالا دیگر باورم شده بود که گم شدن کوزه و باز شدن شیر آب کار جن ها و (از ما بهتران) میباشد و آنها مرا احاطه کرده قصد آزار و گرفتن جانم را دارند. ترس از روبرو شدن با جن ها که تصوراتی ترسناک از شکل و شمایلشان در ذهن خود داشتم چنان قدرتی بمن داد که بی اختیار با سرعتی باور نکردنی از پله ها بالا آمده خودرا بحیاط خانه رساندم و در همان حال با فریادی که مرتب از ته گلو میکشیدم پدر ومادرم را بکمک خواستم.ا
با آمدن پدر و مادرم به صحن حیاط که چراغی نیز در دست داشتند بچه های همسایه را دیدم که در گوشه ای از حیاط ایستاده با صدای بلند میخندند. در اینموقع بچه دیگری را دیدم که از دهانه سردابه پاشیر بالا آمد ودرحالیکه از ته دل میخندید نزد دیگر بچه ها رفت.ا
پدر ومادرم که با شنیدن صدای فریاد من سراسیمه بحیاط آمده بودند با دیدن خنده بچه ها در حیاط بلافاصله متوجه موضوع شده برای آرام کردن من مرتب تکرار میکردند: "نترس، نترس، چیزی نبوده، آنها فقط خواسته بودند با تو شوخی کنند."ا
پس از اینکه مادرم یک لیوان شربت قند بخوردم داد و حالم قدری جا آمد فهمیدم بچه های همسایه برای برملا کردن شجاعت دروغی من آن نقشه را کشیده و یکی از آنها قبلا" درانتهای پاشیر خودرا مخفی کرده بود، هربار شیر آبرا می بستم دوباره آنرا باز مینمود و همو بود که کوزه آبرا جابجا کرده بود تا من نتوانم آنرا پیدا کنم.ا

قنوات
چون بدلیل بالا بودن جلگه تهران از کف رودخانه های پر آب اطراف مانند کرج و لتیان نمیتوانستند ازآب رودخانه های فوق برای شرب و زراعت استفاده کنند لذا از زمانهای بسیار قدیم، اقدام به حفر و احداث قنواتی در کوهپایه های البرز نموده بودند. این قنوات که به تناسب مرکزیت یافتن و بزرگ شدن شهر تهران بتدریج بر تعداد آنها افزوده شد صرفنظر از تأمین مصارف شرب شهر تهران مازاد آن بمصرف امور زراعی در روستاهای جنوب تهران مانند غار و فشاپویه و قسمتی از دشت شهریار میرسید.ا
در سالهای اخیر که تهران بطور سرسام آوری گسترش یافت مجرای تعداد زيادي از اين قنوات در طول مسیر خود در زیر خانه هاي مردم قرار گرفت و ساکنین آن خانه ها دریچه ای به مجرای قنات باز کرده از آب آن براي شرب و شستشو استفاده میکردند لذا كسانيكه درنظر داشتند ازآب این قنوات براي شرب بهره گیرند معمولا" شبها را انتخاب ميكردند زيرا باورشان این بود که احتمال آلودگي آب در شبها كمتر از روز میباشد.ا
يكي از قنوات مشهوري كه در آنزمان از آب آن براي آشاميدن اهالي شهر تهران استفاده ميشد "قنات شاه" بود كه دهانه آن در پشت ساختمان بانك سپه مركز و ديوار جنوبي اداره آگاهي و يا كميته ساواك زمان شاه ظاهر ميشد كه در آنموقع با احداث يك مخزن بزرگ ونصب چند شير ولوله هاي خرطومي آب آنرا بداخل تانكرهائيكه روي ارابه ها نصب شده بود هدايت وبراي مصرف اهالي بداخل محلاّت و درب منازل مردم ميبردند. آب اين قنات از نظر بهداشتي براي آشاميدن بسيار مناسب بود ولي اهالي براي استفاده از آن ميبايست براي هر كوزه و يا يك سطل مبلغي به راننده گاري بپردازند كه اين پرداخت البتّه براي همه مردم مقدور نبود.ا
از دیگر قنوات مشهوري كه در آنزمان از ميان شهر و از زیر خانه های مردم عبور ميكرد قنات "آب سردار" در خيابان ژاله و نزديك چهارراهي بهمين نام و قنات "فرمانفرما" در اطراف باغشاه و قنات "اكبر آباد" در انتهاي خيابان مخصوص بود.ا
از طرفی چون بدلیل عدم وجود رودخانه های پر آب در حاشیه شهر تهران احداث سیستم فاضلاب میسر نگردیده بود لذا مالکین خانه ها با حفر یک یا دوحلقه چاه در هر خانه سعی میکردند فضولات انسانی و آبهای باقیمانده از شستشوهای منزل را بداخل زمین و چاههای حفر شده هدایت نمایند. از آنجائیکه چاههای حفر شده پس از مدتی پر میشدند مالکین خانه ها مجبور میشدند دهانه آنها را بسته و درگوشه دیگری از خانه چاه جدیدی حفر نمایند. ازدیاد حفرچاهها که با گسترش هرچه بیشتر شهر تهران بتدریج تعداد آنها به میلیونها رسید زمین شهر تهران را شبیه به اسفنجی مشبک نموده است. ضمنا" تعداد زیادی از این چاهها خواه و ناخواه در کنار کوره های قنات موجود حفر که پس از چندی بر اثر ریزش دیواره آنها فضولات انسانی وارد مجرای بعضی از این قنوات شده آب آنها را آلوده و غیربهداشتی نموده است.ا
یکی از این قنوات - که در سال 1345خود شاهد آن بودم - قناتی بود در نزدیک روستای غار و فشاپويه بنام "ياخچي آباد" که آبي متعفّن - حاصل ورود فضولات انساني شهر تهران - از آن خارج ميگردید. زارعين محل در اطراف دهانه اين قنات گودالهائي احداث وآب متعفّن آنرا با خاک رسی که با کامیون به محل حمل میکردند مخلوط و بعنوان كود براي مصارف كشاورزي استفاده مينمودند.ا

خطرات ناشی از خرابی چاهها
سالها قبل درخانه اي بزرگ و قدیمی در محلّه پامنار تهران زندگی میکردیم، حیاط بزرگی در وسط خانه قرار داشت و اطاقهای مسکونی چندی در اطراف آن واقع شده بود که هرکدام از آنها متعلق به یکی از افراد خانواده بود.ا
یکروز صداي فرياد خواهرم را شنیدم كه کمک ميطلبد. فوري بطرف صدا و اطاق او رفته متوجّه شدم کف اطاق فرو نشسته و خواهرم را با فرش بزرگی که رویش نشسته بود بداخل فرو رفتگی کشانده است. خوشبختانه وجود بسته هاي رختخواب و صندوق لباسها که در اطراف اطاق و روی لبه فرش قرار گرفته بود مانع از جمع شدن وسقوط فرش و خواهرم بداخل نشست کف اطاق وگودالی که در آنجا بوجود آمده، شده بود.ا
در اين حال چون متوجّه شدم نزديك شدن و كمك باو در آن وضعيّت امكان ندارد لذا با كمك گرفتن از ديگران اورا بكمك طناب از ميان فرش بيرون آوردیم. هنگامیکه مأمورين شهرداري و گروه نجات آنزمان براي كمك و بازديد وضع سر ميرسند و فرش و وسائل را از اطاق بيرون ميبرند مشاهده میکنند گودالي وسیع و عميق در كف اطاق بوجود آمده است که پس از بررسي متوجّه ميشوند اين گودال در اثر ريزش ديواره چاههاي قديمي فاضلاب خانه ايجاد شده است.ا

چاههای عمیق و نیمه عمیق
با ورود صنايع پيشرفته از کشورهای خارج نظير دستگاههاي حفاري و موتورهاي ديزلي و برقي و حفر چاههای عمیق و نیمه عمیق در سطح شهر تهران این امکان فراهم شد تا استفاده از منابع آبهاي زيرزميني از اینطریق نیز متداول گردد.ا
درعین حال که این وسیله سبب شد تا کشاورزان قادر گردند براحتی و در هر نقطه ای که مایل باشند از منابع آبهای زیر زمینی برای شرب و کشاورزی بهره برند ولی از جهتی دیگراستفاده بیش از حد از منابع فوق در طول سالیان دراز و کمبود بارندگی در سالهای اخیر سبب پائین افتادن سطح آبهاي زيرزميني در شهر تهران و خشك و غير قابل استفاده شدن تعداد زیادی از قنوات دایر این استان گردیده است.ا

لوله کشی آب
پس از ايجاد شبكه لوله كشي آب درتهران و جريان آب تصفيه شده در لوله ها "ميرآب" ها كه شغل خودرا از دست داده بودند به استخدام سازمان آب تهران درآمدند و مردم نيز از زحمت تميز نمودن نهرها و شب زنده داري بخاطر گرفتن نوبت آب براي پر نمودن "آب انبار" هاي خود خلاصی یافتند و درمقابل پرداخت مبلغي ماهانه از آب سالم و بهداشتي براي شرب و مصارف خانگي بهره مند گشتند.ا
پدرم پس از لوله كشي آب در خانه ها هميشه ميگفت: "حالا هركسي درخانه اش يك چشمه اختصاصي با آب گوارا در اختيار دارد."ا
بتدریج "آب انبار" ها تخليه و تميز واغلب بعنوان انباري مورد استفاده قرار گرفتند و حوض و حوضچه های موجود در وسط حياط خانه ها پر شدند و فضاي بيشتري براي بازي بچه ها ايجاد گرديد. بهمین ترتیب نهر های کوچکی که در کوچه ها قرار ودیگر مورد استفاده نداشتند پر شدند ولی در خيابانها و كوچه هاي عريض همچنان باقیماندند تا براي هدايت آبهاي اضافي حاصل از بارندگیها و برف وسيلابها بخارج شهر مورد استفاده قرار گیرند.ا




















Saturday, November 17, 2007

برخورد از نزدیک

برخورد از نزدیک

بين سالهاي 1327 تا 1329 در خيابان لاله زار قدري پائين تر ازكوچه برلن و درانتهاي يك كوچه باريك و بن بست چاپخانه اي بود بنام صداقت كه ضمن چاپ كتاب و پوستر و اعلاميه هاي تجارتي گهگاه نیز روزنامه هاي كم تيراژ روز را نیز چاپ میکرد.ا
صرفنظر از چاپخانه فوق، درب چند انبار كالا نيز در اين كوچه باز ميشد كه بندرت مورد استفاده قرار ميگرفت از اينرو جز كارگران و ارباب رجوع چاپخانه افراد دیگری دراین کوچه رفت و آمد نمیکردند.ا
آقاي صداقت كارفرما و مدير چاپخانه مردي بود چاق و تنومند با يك سبيل مشكي و پرپشت كه همیشه كلاه شاپوئی برنگ مشکی نيز موهای سیاه اورا میپوشاند، مردي بود معتدل ومتين ومودّب كه با كارگران چاپخانه رفتاري بسيار دوستانه داشت از اينرو كارگران نيز متقابلا" به او احترام گذارده دوستش داشتند.ا
او از هواداران پر و پا قرص حزب توده بود و از چاپ نشريات و اعلاميّه هاي غير قانوني حزب كه در آنموقع منحلّه اعلام شده بود بهیچوجه ابايي نداشت و از شما چه پنهان كه پول خوبي نيز از اين رهگذرعايدش ميشد.ا
بطور معمول هميشه حدود 20 تا 25 کارگر در قسمتهاي مختلف چاپخانه كار ميكردند كه همگي حزبي ويا از هواداران حزب بودند، همين امر خود سبب شده بود تا تفاهم کاملی بین آنها بوجود آمده یکدیگر را بخوبي درك و روابط بين آنها بسيار خوب و صميمانه باشد. از طرف دیگر با برخورد دوستانه ای كه آقاي صداقت با همه آنها داشت درگيري بين كارگر و كارفرما - که معمولا" جزء لاینفک محیط های کارگری میباشد - دراین چاپخانه دیده نمیشد. نه از اعتصاب خبري بود و نه از اضافه حقوق چرا كه اغلب كارگران بطور كنتراتي كار ميكردند و اين خود حكايت از تيزهوشي آقاي صداقت ميكرد، ازطرفی نيز خيالش از بابت چاپ اعلاميّه ها و نشريات حزبي و ممنوعه راحت بود زيرا ميدانست كارگران نه تنها اورا لو نميدهند بلكه در پنهانكاري و حفظ اوراق ممنوعه بوقت بازديد مأمورين پليس از چاپخانه نيز اورا ياري خواهند نمود.ا
در عين حال آقاي صداقت براي اينكه از جانب مأمورين آگاهي هم خيالش راحت باشد هر ماهه يكصد تومان پول نقد ويك بسته شيره ترياك نيز براي محرّمعلي خان مأمور اداره كنترل مطبوعات كنار ميگذاشت تا از بابت سختگيريهاي او نيز كه گهگاه سر زده براي بازديد ميآمد دغدغه اي نداشته باشد.ا
هرروز براي نهار چند ديزي آبگوشت از قهوه خانه اي در پاساژ جواهري نزديك چاپخانه سفارش داده میشد و هنگام نهار همگي دورهم آنرا با پياز و سبزيهاي فصل تناول ميكردند و ضمن خوردن غذا هريك حوادثي را كه روزهاي تعطيل ويا در طول هفته برايشان اتّفاق افتاده بود تعريف ميكردند كه البتّه اغلب آنها حول محور كارها و فعّاليتهاي حزبي و اغلب داستان درگيريهاي كارگران با پليس و تعقيب و گريزهاي آن بود.ا
اغلب روزها بعد از صرف نهار يكي از كارگران چاپخانه كه در نواختن ويولن دستی داشت با آرشه سحرآميزش يكی از قطعات سه گاه و يا ماهور و يا آهنگهاي روز را برای کارگران مینواخت ودقايقي بس دل انگيز ومفرّح براي آنها فراهم ميكرد.ا
خود آقاي صداقت نيز گهگاه هنگام خوردن غذا و ترنم موسيقي در جمع شركت ميکرد وچند لقمه اي نيز از آبگوشت چرب و نرم كارگران ميخورد.ا
در بين كارگران افرادی بودند كه استعداد نويسندگي و شعر داشتند و درساعات فراغت و يا بعد از نهار اغلب قطعاتي از نوشته هاي خودرا بصورت نثر و يا نظم در جمع ميخواندند و سبب انبساط خاطر حاضران ميشدند.ا
درآن موقع پليس نه تنها از طريق اداره سانسور توسط محرّمعلي خان چاپخانه ها را كنترل ميكرد بلكه اين كنترل از طريق مأمورين مخفي امنيتّي نيز اعمال ميشد.ا
مدتي بود که مأمورين مخفی نسبت به فعالیتهای چاپی در چاپخانه صداقت مشکوک شده در اطراف چاپخانه بصورت گدا، دستفروش وحتي توسط كارگران قهوه خانه كه براي کارگران چاي وغذا ميآوردند کارهای چاپ شده درچاپخانه را كنترل ميكردند.ا
روزي يكي از كارگران خبر آورد وگفت: "بچه ها بنظر ميرسد ما مدّتي است زير كنترل شديد مأمورين امنيتّي هستيم، فكر ميكنم بايستي بيشتر مواظب كارهایمان باشيم". و اضافه كرد: "امروز كه بيرون ميرفتم يكي از مأمورين سركوچه به ساك من كه لباسهاي كارم درآن بود ظنين شد ومرا مجبور كرد آنرا براي او بگشايم و وقتي ديد تنها لباس كار درآنست با اخمهاي درهم رفته دور شد."ا
اين موضوع بلافاصله با آقاي صداقت درميان گذاشته وبا نظر او سريعا" چاپخانه از اوراق چاپي حزبي پاكسازي شد.ا
مدتي بدينمنوال گذشت و چاپخانه در آن مدت از چاپ اوراق حزبي خودداري ميكرد كه البتّه اين امر هم براي آقاي صداقت وهم براي كارگران خوش آيند نبود زيرا حدود40 درصد از كار چاپخانه را چاپ نشريات حزبي تشكيل ميداد و كارگران كنتراتي از اين رهگذر سخت متضرر ميشدند.ا
با صوابدید كارگران جلسه اي تشكيل و براي شكستن سد كنترل موافقت شد موارد زير از روز بعد بمورد اجرا گذارده شود.ا
- چاي وغذا را خود کارگران در چاپخانه تهيّه کنند تا احتياجي به غذا و چاي قهوه خانه و رفت و آمد كارگران آن نداشته باشند.ا
- هر روز يكي ازكارگران با يك ساك پراز خرده كاغذ هاي بي مصرف ويا بسته هاي بزرگ كاغذ باطله ولباسهاي كثيف كار از چاپخانه بيرون رفته با تظاهر به اينكه نگران و مضطرب است طول خيابان لاله زار را طی کند.ا
نتیجه اين طرح بسيار جالب از کار در آمد و در چندين مورد مأمورين را فريب داد. آنها به تصوراينكه كارگران درحال حمل اوراق ممنوعه هستند آنها را متوقّف و بسته ها و ساكها را باز و بازرسي كردند وچون چيزي نيافتند با خشم فراوان كارگران را رها كردند. در اغلب موارد كارگران با پخش كاغذ هاي باطله در خيابان به عمل مأمورين اعتراض و در عين حال سبب خنده و استهزا آنها دربين مردم شدند.ا
اين امر سبب گرديد تا مدّتي كار بازرسي متوقّف گردد بطوريكه ديگر ساكها وبسته ها بدون برخورد با كنترل مأمورين حمل ميگرديد ولي ما ميدانستيم كه آنها دست بردار نيستند و منتظر فرصت مناسب ميباشند. ازطرفي كارگران نيز نگران از دست دادن مقداري از درآمد خود بودند و براي حل اين معضل بدنبال راه چاره اي ميگشتند.ا
روزي يكي از كارگران اطلاع داد در پشت چاپخانه خانه ايست خالي از سكنه كه درب آن در يكي از كوچه هاي فرعي پشت لاله زار باز ميشود. او پيشنهاد كرد اگر بتوانيم اين خانه را اجاره كنيم راه خوب و مطمئني براي عبور اوراق چاپي حزب از آن طريق ميباشد.ا
موضوع را فورا" با آقاي صداقت در ميان گذاشتند و او مأمور شد هر چه زودترچند وچون قضيه را بدست آورد.ا
بعد از يك هفته معلوم شد صاحب اصلي خانه پيره زني بوده كه چندي قبل درگذشته و وارث او درنظر دارد آنجا را بفروشد. آقاي صداقت كه نميخواست مستقيما" در اين جريان دخالت كند يكي از دوستانش را كه هوادار حزب بود تشويق كرد منزل را با قيمت خوبي از وارث پيره زن اجاره كند و با تطميع واسطه معاملات خيلي سريع دراين امر موفق شد (البته بطور خصوصي قرار شد 50 درصد مبلغ كرايه را حزب بپردازد).ا
پس از نقل مكان شخص نامبرده به منزل فوق الذّكر دوباره چاپ اوراق و اعلاميّه ها از سر گرفته شد كه تمام آنها را شبانه از راه بام به خانه پشتي منتقل و براحتي و بدون واهمه از كنترل مأمورين بخارج ميفرستادند.ا
پس از اينكه كار چاپ اوراق و ارسال آن به خارج سر انجام یافت تصميم گرفته شد ضمن مراقبت بيشر همگي سعي كنند دیگر حادثه آفريني نكرده آرامش را حفظ نمایند
چند هفته بعد یکی از کارگران اطلاع داد رفتار دستفروش مقابل كوچه چاپخانه مشکوک بنظر میرسد. او ميگفت: "ديروز كه از چاپخانه بيرون رفتم اورا دیدم با يكي از مأمورين مخفي كه قبلا با کارگران درگير شده بود صحبت و به چاپخانه اشاره میکردند."ا
با اينكه قرار شده بود آرامش را حفظ كنيم يكي از كارگران که سرش برای کارهای جنجالی درد میکرد گفت: "بايد نقشه اي طرح كنيم تا شايد بساط اين دستفروش هم از مقابل چاپخانه جمع شود."ا
او براي اجراي نقشه خود با يكي از دوستانش قرار گذاشت تا در یکی از روزها، ظهر هنگام كه خيابان لاله زار شلوغ و پر رفت و آمد است اتومبيل خود را جلوي كوچه چاپخانه آورده توقف و موتوراتومبيل را همچنان روشن نگاهداشته در آنجا منتظر اوبماند.ا
خود نيز كوشكوب بزرگي را با مقدار زيادي لباس كار در بسته نسبتا" بزرگی پيچيد و در روز موعود براي اينكه سوء ظن مأمورين را - كه ميدانست درحول و حوش چاپخانه مراقب هستند - بسوي خود جلب كند هر از گاهي تا سر كوچه چاپخانه ميرفت و با ظاهري هراسان باز ميگشت.ا
در روز موعود همينكه اتومبيل دوستش را سركوچه ديد بلافاصله ساك را زير بغل زد و با سرعت خود را به اتومبيل رسانده داخل آن پريد و از دوستش خواست تا بدون درنگ راه بيفتد.ا
حيله او براي فريب مأمورين كارگر افتاد، هنوز چند صد متري دور نرفته بودند كه اتومبيل مأمورين مخفي راه را بر آنها بست و با هجومي گازانبري او ودوستش را از ماشين بيرون كشيدند و مشغول بازكردن ساك شدند. دراينحال كارگر مزبور و دوستش با داد وفرياد و اعتراض به عمل مأمورين باعث شدند تا عده زیادی از مردم اطراف آنها جمع شوند. كارگران چاپخانه نيز كه از قبل خود را آماده كرده بودند به محل حادثه شتافتند و به جمع مردم كه درمحل گرد آمده بودند، پيوستند.ا
با باز شدن بسته و بيرون افتادن كوشكوب شليك خنده از جمعيت برخاست و كارگر مزبور كوشكوب را برداشته در هوا تكان ميداد و درحاليكه مردم را مخاطب ساخته بود شعار میداد وميگفت: "مثل اينكه ديگر گوشتمان را هم نميتوانيم كوبيده بخوريم چون اينطور که بنظر ميرسد از اين ببعد كوشكوب نيز يك وسيله ممنوعه است."ا
كارگران چاپخانه هم مردم را تشويق به اعتراض و تمسخر مأمورين ميكردند و آنها كه دريافتند باز هم فریب خورده اند سخت از كوره در رفته قصد داشتند كارگر مزبور و دوستش را با خود به اداره آگاهي ببرند ولي اعتراض و هياهوي مردم كه آنها را هو ميكردند مانع از اين امر شد و دست از پا درازتر و آبرو ريخته محل حادثه را ترك گفتند.ا
از آن ببعد تا مدتي ديگر مأمورين جرأت بازرسي ساك و بسته هاي كارگران را نداشتند و كارگران نيز براي رسوا كردن دستفروش پوستر بزرگي از كوشكوب تهيّه كرده ضمن عبور از سركوچه آنرا به دستفروش نشان ميدادند، او نيز چون فهميد شناخته و رسوا شده چند روز بعد محل نگهباني خودرا ترك كرد.ا





















Friday, November 2, 2007

شروع کار سیاسی

شروع کار سیاسی
1
ترور شاه
حدود ساعت چهار بعداز ظهر روز پانزدهم بهمن ماه سا ل 1327 است. در چاپخانه مشغول کار بودم كه ناگهان كارگري هیجان زده وارد شعبه شد و فریاد زد:ا
"بچه ها راديو را باز كنيد، رادیو را باز کنید، مثل اينكه شاه را با تير زده اند"
براي يك لحظه همه نگاهها بدرب شعبه حروف چيني و كارگر تازه وارد دوخته شد و يك فكر سريعا" از مغزهمه گذشت كه "كي و كجا."ا
مسئول شعبه با سرعت خودرا به راديوی ایلمنا كه بديوار نصب شده بود رساند و آنرا روشن كرد. صداي گوينده رادیو در فضا پيچيد كه ميگفت:ا
"توجه، توجه، دقایقی قبل خبرنگاری بنام ناصر فخرآرائي با اسلحه ايكه در دوربين عكاسي خود جا سازي كرده بود شاه را هدف چند تير پياپي خود قرار میدهد. خوشبختانه ضربات سطحي بوده و شاه فعلا" دربيمارستان بستري و تحت مداوا است."ا
گزارش لحظه به لحظه واقعه بطور مرتب از راديو پخش ميشد و گوينده تکرار ميكرد:ا
"ضارب قصد جان ملوكانه را داشته ولي خوشبختانه اعليحضرت از اين واقعه جان بسلامت برده اند" و ميافزود: "ضارب بدست محافظين و همراهان شاه كشته شده و مداركي كه از جيبهای او پيدا كرده اند وابستگي اورا به حزب توده نشان ميدهد."ا
این خبری بود که آنروز مرتب از رادیو پخش میشد ولی خبر دقیق این واقعه را که روز بعد در روزنامه ها نوشتند بایت شرح بود که:ا
آنروز شاه بمناسبت جشن فارغ التحصيلي دانشجويان كه هر ساله مراسم آن در دانشكده حقوق دانشگاه تهران برپا ميگشت بدانشگاه ميرود، وقتي در مقابل صف مستقبلين از ماشين پياده ميشود ضارب از ميان صف خبرنگاران جلو آمده و با اسلحه ايكه در دوربين عكاسي خود پنهان كرده بود شاه را هدف چند تير پياپي قرار ميدهد و شاه كه گويا خود را درخطر مي بيند ناگهان حالت تدافعي بخود گرفته و در مقابل گلوله ها مانور ميدهد، همين حركات سبب ميشود كه گلوله ها درست بهدف اصابت نكرده فقط چند خراش سطحي در صورت و پشت او ايجاد كند كه فورا" براي مداوا به بيمارستان برده ميشود.ا

2
در آنموقع شانزده بهار از زندگي را پشت سر نهاده و گواهینامه ششم ابتدائی را در دست داشتم. با اینکه بینهایت علاقمند بتحصیل بودم وپدرم نیز اصرار زیادی بر ادامه تحصیل من داشت ولی چون بوضوح میدیدم که او از نظر مالی قادر به تأمین مخارج یک خانواده هفت نفری نیست تصمیم گرفتم درجائی مشغول کار شده کمک او در اداره زندگی باشم.ا
پدرم اصرار کرده میگفت: "تو شاگرد زرنگ ودرس خوانی هستی و تمام نمره هایت هم تا حالا خوب بوده، چرا نمیخواهی به تحصیل ادامه دهی."ا
باو جواب میدادم: "حالا چند سال کار میکنم تا قدری وضع زندگیمان بهتر شود بعد میتوانم بدبیرستان رفته درس بخوانم. تازه میتوانم روزها کار کرده شبها درس بخوانم و متفرقه امتحان بدهم."ا
او مخالف کارکردن من بود و برای اینکه مرا قانع کند میگفت: "تو حالا کم سن و سال و ضعیف تر از آن هستی که بتوانی کار کرده پول درآوری."ا
با اینکه ضعیف و لاغر نبودم ولی قدم از تمام بچه های هم سن و سالم کوتاهتر بود بطوریکه بچه های محل بمن لقب"محمد ریزه" داده بودند.ا

در جواب پدرم میگفتم: "خیلی از بچه های کم سن و سالتر از من درحال حاضر مشغول کار هستند، من که چیزی کمتراز آنها ندارم."ا
درنهایت پدرم راضی شد ولی گفت: "خیلی خوب حالا که اینطوره اجازه بده من خودم کاری برایت پیدا میکنم."ا
او چون خود کارگر بود از آلودگیهای اخلاقی بعضی ازمحیط های کار بخوبی اطلاع داشت و نمیخواست فرزندش در چنین کارگاههائی شروع بکار کند لذا با دوستانش دراینمورد مشورت نمود ودر نهایت با سفارش یکی از آنها که پسرش در چاپخانه کار میکرد مرا هم بعنوان یک کارگر حروفچین در همان چاپخانه پذیرفتند.ا
محل چاپخانه در خیابان فردوسی قدری پائین تر از کلوپ حزب توده قرار داشت بطوریکه هر روز میتوانستم صدای سخنرانان و کف زدنهای اعضای حزب را از بلند گوهای نصب شده بر در و دیوار حزب بشنوم.ا
شعبه حروفچینی سالنی بود وسیع با سقفی بلند، دور تا دور سالن درکنار دیوارها چندین گارسه حروفچینی قرار داده بودند، درمیان سالن نیز میز بزرگی برای صفحه بندی کتاب و روزنامه قرار داشت، سطح میز بالا تر از قد من بود بطوریکه برای دیدن محتویات روی آن ناچار بودم روی انگشتان پاهایم بلند شوم.ا
غلام پسر جوانی که معرف من بود گارسه ای کهنه و قدیمی در اختیارم گذاشت که قرار شد در اولین قدم آنرا از خس و خاشاک و براده حروفها پاک و پس از آن آموزش حروفچینی را آغاز نمایم.ا
از همان روزهای اول به کار ومحیط کارم علاقمند شدم زیرا صرفنظر از چند کارگر سالمند و معتاد که در شعبه ما کار میکردند بقیه آنها را کارگران جوان و کم سن و سال و ورزشکار تشکیل میدادند که بزرگترین تفریحشان کوهنوردی ومطالعه کتاب بود.ا
در پایان هفته سوم حروفچینی را یاد گرفته بکار مسلط شدم و توانستم مانند سایرین مطالب کتاب و یا روزنامه ها را حروفچینی کنم. سرعت کارم اوائل کند بود ولی بتدریج بهتر و اشتباهاتم نیز کمتر شد.ا
نظر باینکه مجله ورزشی "نیرو وراستی" در چاپخانه ما چاپ میشد توانستم منهم مانند دیگران بدون پرداخت شهریه شبها برای ورزش به باشگاه نیرو وراستی بروم - سرگرمی که برای من ایده آل بود و آرزوی آنرا داشتم - قرار شد آخر هفته ها نیز بعنوان یکی از اعضای گروه کوهنوردی چاپخانه با غلام و بعضی از کارگران برای کوهنوردی به ارتفاعات دربند و پس قلعه بروم.ا

3

در آنموقع حزب توده توانسته بود اقشار زيادي از كارگران و دهقانان و پيشه وران و همچنين طبقات تحصيل كرده و روشنفكران شهري را بخود جذب كرده وزنه سياسي قابل توجهي در شرايط آنروز كشور گردد.ا
بدليل علني بودن فعاليتهاي حزب، طرفداران آن میتوانستند در همه جا مثل كلوپها، قهوه خانه ها، رستورانها، محل كار و تفريح جوانان، دبستانها و دبيرستانها و دانشگاهها و بالاخص درميان كارگران چاپخانه ها كه با روزنامه و كتاب و اغلب كتابهاي سياسي سر و كار داشتند نظرات خودرا بیان و از سیاست آنروز حزب دفاع کند.ا
غلام وتنی چند از کارگران شعبه طرفدار سیاستهای حزب بودند. آنها هر روز با کارگران مخالف حزب که از شاه و یا گروههای دیگر حمایت میکردند بحث و جدال داشتند. بطوریکه خودشان اظهار میکردند آنها حتی یکبار هم به کلوپ حزب توده نرفته و از سوسیالیسم و کمونیسم و حتی برنامه های حزب درک درستی نداشتند ولی چون باین باور رسیده بودند که حزب از منافع کارگران و دهقانان و مردم محروم و زحمتکش دفاع میکند جذب سیاستهای حزب شده و از آن دفاع میکردند. همین عدم اطلاع از سیاستهای حزب سبب میشد تا بحثهای آنها بر مبنای رخدادهای روزانه و اخبار جعلی روزنامه ها جریان یافته و درنهایت بدون نتیجه ای عقلانی به توهین ودرگیریهای لفظی با یکدیگر ختم شود.ا
با اینکه من از بحثهای آنها چیزی دستگیرم نمیشد ولی چون در یک خانواده کارگری رشد کرده و مزه فقر و محرومیتهای اجتماعی را چشیده بودم خیلی زود به جمع طرفداران حزب - که اغلب رفقای ورزشکار من نیزبودند - پیوستم و با آنها در دفاع از سیاستهای حزب همصدا شدم.ا
گوناگوني افكار و نظريات کارگران در شعبه حروفچینی و همینطور در قسمتهای دیگر چاپخانه که باعث بوجود آمدن بحثهاي داغ روزانه در مورد عقايد سياسي و گاه مذهبي و حتي الگوهاي مختلف اجتماعي كشور میشد بتدریج ذهن جستجوگر مرا نسبت به مسائل و مشکلات زندگی مردم آشنا کرد و بر آن شدم تا برای پی بردن به ریشه نا همگونیهای موجود کنجکاوی بیشتری نشان داده به اخبار روزنامه ها و جریانات سیاسی کشور و همچنین بعقاید و باورهای افرادی که در اطرافم کار میکردند بیشتر توجه کنم.ا

سرپرست شعبه ما مردي بود ميانه سال و متأهّل بنام اكبر كه بيشتر اورا با نام فاميلش آقای ابراهيمي صدا ميكرديم. آدمی بود آرام و درويش مسلك كه كلا" لزوم مبارزات سياسي را نفي ميكرد، او درعين حال كه مخالف مذهب نبود ولي دشمن آشتي ناپذير انگليسها و بقول خودش عوامل دست نشانده آنها يعني آخوند ها بود و همه سيه روزيهاي مردم را از جانب آنها ميدانست.ا
او ميگفت: " كشور ما آخوند خيز است و هر روز تعداد زيادي از آنها مثل مور و ملخ از مدارس طلبگي بيرون ميريزند و روانه دهات ميشوند. آنها ضمن امرار معاش از راه روضه خواني به تن پروري عادت كرده سعي ميكنند مردم روستا ها را با اشاعه خرافاتي بنام مذهب در جهل و عقب ماندگي نگهدارند چرا كه ميدانند اگر آنها ازجهل رهائي يابند دكان آخوند ها را تخته ميکنند."ا
او معتقد بود: "آخوند ها مثل بختک روي زندگي مردم افتاده اند و مروج خرافات وجهالت هستند وتا آنها وجود دارند راه نجاتي براي مردم ايران نيست" و اضافه ميكرد: "فقط بايد مردم را نسبت بسياست انگليسي ها و كار آخوند ها روشن كرد."ا
او همچنين ادامه ميداد: "انگليس ها با همين آخوند ها از زمان شاه اسماعيل صفوي و بعد فتحعليشاه تا آخر دوره قاجاريه بركشور ما تسلط كامل پيدا كرده اند و حالا هم قدرت را در دست دارند و در آينده هم با همين روش به تسلط خود ادامه خواهند داد."ا
او از رضاشاه تعريف ميكرد و ميگفت: " او ميخواست ريشه آخوند ها را بكند ولي زورش به آنها نرسيد و بالاخره هم بيرونش كردند."ا
او در رابطه با مسائل سياسي روز ايده هاي جالبي داشت. يكروز در جواب يكي از كارگران كه صحبت از قدرت گرفتن حزب توده و ايجاد حكومت كارگري ميكرد گفت: "همين الان هم ما داراي يك حكومت كارگري هستيم و دليل ميآورد: "مگر نه اينكه در روز انتخابات همين كارگران و دهقانان با رأي هايشان صندوقها را پر و فلان مالك و يا سرمايه دار را بوکالت مجلس انتخاب ميكنند، آيا كسي آنها را بزور پاي صندوقهاي رأي ميبرد؟ پس انتخاب شوندگان وكلاي همين كارگران و دهقانان هستند و حكومت ما یک حکومت كارگري است."ا
وقتي براي او توضيح ميدادند كه: "اين بدليل عدم آگاهي آنهاست كه وكلاي واقعي خود را نميشناسند و هنوز بدرستي نسبت به حقوق خود آگاه نيستند" و اضافه ميكردند: "يكي از وظايف حزب در حال حاضر آشنا كردن آنها نسبت به حقوق خودشان است تا در موقع لزوم وكلاي خود را ازميان افراد صالح انتخاب كنند."ا
جواب میداد: "بنظر من حزب كار سختي در پيش دارد چون كارگري كه با يك وعده چلوكباب و يا يك وعده غذا گول ميخورد و رأي به مالك ميدهد مشكل بنظر ميرسد نظرش را باين زودي عوض كند مگر اينكه حزب هم در موقع انتخابات بهمه آنها يك وعده غذاي مجاني بدهد تا بنمايندگان حزب رأي دهند."ا
او رويهمرفته معتقد بود: "سرنوشت هرفرد از روز ازل تعيين شده و كسي نميتواند آنرا تغيير دهد."ا

آقای ابراهیمی برادر كوچكی داشت بنام اصغر که در همان شعبه كار ميكرد، هیجده سال داشت و یکی از اعضای ثابت گروه کوهنوردی چاپخانه محسوب میشد، خندان و بذله گو بود و برخلاف برادرش از سیاستهای حزب دفاع و ازاينكه برادرش نسبت به سياست های روزکشور بيطرف و بی تفاوت بود باو اعتراض ميكرد. آنها در يك خانواده مذهبي پرورش يافته بودند ولي هيچكدام به مذهب روي خوشي نشان نميدادند و در اين رابطه با خانواده خود نيز درگيري داشتند. اصغر تحت تأثیر شعارهای حزب توده ماترياليست بود واز اين جنبه مذهب را طرد ميكرد ولي اكبر در عين حال كه نماز ميخواند دين را دكان آخوند ها ميدانست و هميشه تكرار ميكرد: "مردم ما هرچه ميكشند از دست انگليسيها و آخوند ها است."ا

کارگر دیگری داشتیم بنام امير، ميانه سال با ظاهري درهم ريخته و بسيار كثيف كه معتاد به ترياك و شيره بود از اینرو او را "امير شيره اي" صدا ميكردند. او معمولا" پس از چيدن صد سطر حروف، پول آنرا نقد از سرپرست شعبه دريافت كرده از چاپخانه خارج میشد تا بقول بچه ها خودش را بسازد و پس از ساعتي خندان و شنگول سر كار بازميگشت و دوباره مشغول کار ميشد.ا
درآمد او كّلا" صرف كشيدن ترياك و شيره ميشد بطوريكه براي خوردن غذا و ساير احتياجاتش مجبور میشد از اين و آن قرض كند و هيچگاه هم قرضش را ادا نميكرد منتهي كارگران از روي ترحم باز هم باو قرض ميدادند و كمكش ميكردند.ا
امير مادر پيري داشت كه با كار در خانه هاي مردم زندگي خود را تأمين ميكرد. امير نه تنها کمکی بمادر خود نمیکرد بلکه گاهي هم كه سر كيف بود با خنده ميگفت: "مادرم را به بهانه هاي مختلف "تيغ" ميزنم و از او پول ميگيرم."ا
وقتی به او اعتراض کرده ميگفتند: "مادرت پير است و حالا تو بايد او را كمك كرده زير بالش را بگيري میخندید و میگفت: "من اگر بتوانم خودم را اداره کنم هنر کرده ام"ا
متأسفانه اعتياد اراده او را گرفته بود و حتي اجازه يكروز كار دائم را هم باو نميداد كه بتواند حتي خودش را اداره كند. او اغلب شبها يا در قهوه خانه ها ويا در زير گارسه حروفچيني ميخوابيد و بهيچوجه علاقه اي به سياست و شركت در بحثهاي سياسي نداشت.ا

كارگر ديگري در آن شعبه کار میکرد بنام حسين كه سن وسالش از پنجاه گذشته بود، كوتاه قد بود وهميشه با پالتو و كلاه شاپو پشت گارسه حروفچيني ايستاده كار ميكرد، سیگاری بود و اغلب داخل سیگارهای دست پیچ خود حشیش میریخت، هنگام كشيدن آنها بوي نامطبوع حشیش فضا را پرميكرد که اغلب با اعتراض كارگران مواجه ميشد لذا برای خودداری از کشیدن سیگار مقداري آب نبات قيچي در جيبش ریخته بود و جا بجا آب نبات ميمكيد و گاهي هم به قهوه خانه روبروي چاپخانه ميرفت تا در آنجا چای خورده سيگاري دود كند.ا
مردي بود آرام و كم حرف كه سرش بكار خودش بود و اغلب برای جلب محبت کارگران که از بوی سیگارهای او ناراحت بودند آنها را به آب نبات مهمان ميكرد، يكي از افتخارات او آن بود كه بهنگام جواني در نيروي قزاق و در كنار رضاخان ميرپنج خدمت ميكرده و در فتح تهران شركت داشته است. البتّه كارگران حرفهاي اورا باور نداشته حمل بر خودستائي او ميكردند. او نيز در بحثهاي سياسي جائي نداشت.ا

در انتهاي شعبه حروفچيني جواني لاغر و بلند قد بنام اسماعيل كار ميكرد. داراي پوستي سفيد و چشماني زاغ بود و بدليل ابتلاء به بيماري كچلي در دوران كودكي سري كم مو با نقش و نگارهای فراوان داشت از اينرو همیشه لقب "كچل" را در دنباله نامش يدك ميكشيد. او اهل مطالعه و خواندن كتاب نبود ولي اخبار روزنامه ها را خوب ميخواند و تقريبا" از اوضاع روز اطلاع كامل داشت، او با چشمان زاغ و قد بلندش از ماوراي گارسه حروفچيني اش همه کارگران را زير نظر داشت و اغلب با زبان تند و گزنده خود آنها بخصوص طرفداران حزب را بباد جوك ومسخره ميگرفت ودر بحثها براي محكوم كردن آنها از بكار بردن كلمات زشت و ركيك نیز ابائي نداشت. او طرفدار حكومت و شاه ومخالف سرسخت حزب توده و اردوگاه سوسياليستي بود و هرچيزي به طرفداري از حزب و شوروي گفته ميشد با عكس العمل سخت او روبرو ميشد.ا
کارگران ميگفتند او با پليس همكاري دارد و خبرچين است، او خودش هم از شنيدن اين موضوع بدش نميآمد واغلب هم بادي به غبغب ميانداخت و از اين بابت احساس غرور و قدرت ميكرد، البته بعد ها معلوم شد كه او واقعا" اين شغل كثيف را پذيرفته و بخدمت پليس درآمده است.ا

در قسمت ديگري از شعبه حروفچيني كارگري بود بنام چنگيز كه قدي بلند وكشيده و سري طاس داشت، او صرفنظر از كار در چاپخانه كاسب هم بود و اجناسي از قبيل يخچال وبخاري و وسايل آشپزخانه وحتي كت وشلوار وكفش را قسطي بكارگران ميفروخت واول هرماه به چاپخانه ها رفته اقساط فروش را دريافت ميكرد.ا
خریداران اجناس اغلب از پرداخت اقساط ماهانه طفره میرفتند و يا اصولا" كل بدهي خود را نميپرداختند ولي گويا چنگیز زياد ازاين بابت ناراحت نبود چون آنقدر اجناس را گران ميفروخت كه عدم پرداختها را جبران ميكرد. اودر عين حال كه با حزب مخالف بود ولي روحيه ضد كارگري نداشت و اغلب از منافع كارگران دفاع ميكرد و در بحثها طرفدار آنان بود، كارگران معتقد بودند او تظاعر به طرفداري از منافع كارگران مینماید تا بدينوسيله دل كارگران چاپخانه ها را که بیشتر مشتريانش بودند بدست آورد واز اين بابت به كسب و كارش رونق بيشتري بخشد. او معتقد بود با فروش قسطي اجناس به كارگران بآنها كمك ميكند و ميگفت "هرساله بدليل عدم پرداخت اقساط از طرف كارگران مقداري هم ضرر ميكنم."ا
خريداران با توجه باينكه ميدانستند چنگيز اجناس را دو ويا حتي چند برابر قيمت معمول بآنها ميفروشد ولي به دليل پرداخت اقساط در طولاني مدت از اين معاملات راضي بودند و چنگيز هم سود سرشاري از معامله با آنها میبرد. او در بحثها خيلي صريح ميگفت: "اگر روزی حزب توده حکومت را در دست بگیرد اجازه این نوع کاسبی را بهیچکس نمیدهد". او هم مثْل اكبر سرپرست شعبه حروفچینی عقيده داشت هر چيزي را ميتوان با پول خريد حتي رأي كارگران را، او همه چيز را با مقياس پول اندازه ميگرفت از اينرو هميشه به اشخاص پولدار بيشتر احترام ميگذاشت و دراين رابطه طرفدار فرضيه ملانصرالدين بود كه ميگفت: "پولدارها محبوب خدا و فقرا مغضوب او ميباشند."ا
چنگيز اوايل كار از منزلش بعنوان انبار اجناس خريداري شده استفاده ميكرد ولي چند سال بعد يك دهنه مغازه بزرگ گرفت و بطور تمام وقت بكار وكسب مشغول شد و يكسره كار در چاپخانه را كنار گذاشت.ا

در شعبه فرم بندي چسبيده به شعبه ما كارگري بود كوتاه قد با ريش وسبيل توپي، چهل ساله ومتدين بدين اسلام وبقول خودش اهل كتاب و بهمين علت كارگران اورا "آشيخ" صدا ميكردند. مردي بود از اهالي مشهد وبذله گو كه با كارگران هميشه با زبان طنز و شوخي صحبت ميكرد. او با اينكه فردی مذهبي بود ولي بدليل سالها كار در محيط كارگري ضمن موافق نبودن با شعارهای حزب مخالفت آشكاري با آن نميكرد ولي وقتي در اينمورد طرف خطاب قرار ميگرفت با لبخندي ميگفت: "آخر جانم، حزب توده كه خدا و پيغمبران را قبول ندارد من چطور ميتوانم او را تأييد كنم."ا
باو ميگفتند: "حزب از حقوق كارگران و افرادي امثال تو دفاع ميكند، آيا آنهم مورد تأييد تو نيست."ا
آنوقت او با شوخي وطنز ميگفت: "البته اينطرفش خوب است ولي واي از آنطرفش كه آتش جهنم را بدنبال دارد."ا
او هميشه کارگران را نصيحت ميكرد و ميگفت: "هركاري ميكنيد نمازتان را بخوانيد تا هميشه موفق باشيد". ضمنا" بهمه هشدار ميداد و ميگفت: "مواظب "اسماعيل كچل" باشيد، او ممكن است يكوقت دست شما را در حنا بگذارد" و تأكيد ميكرد كه "او نه دين را قبول دارد و نه خدا را" و ميگفت: "من حتي يكبار هم نديده ام او نماز بخواند، طرفداري او از دين هم ظاهري است."ا

در كنار "آشيخ" جواني كار ميكرد بنام پرويز، ريز نقش ولاغر كه با لهجه غلیظ رشتی صحبت میکرد. از افتخاراتش اين بود كه پدر و عموهايش از مبارزين جنگل بوده اند و در كنار ميرزا كوچك خان جنگلي براي آزادي و استقلال سرزمينشان نبرد ميكرده اند. در ارتباط با بستگانش در شمال هر روزه اخباري از فعاليتهاي حزب در گيلان برايمان ميآورد و آنها را با آب وتاب تعريف ميكرد. او در بحثها هميشه جانب حزب را داشت.ا

غلام طرفدار جدي حزب بود و چون بيشتر از همه ما در مورد حزب مطالعه داشت در بحثها ما را رهبري ميكرد. او هم از ورزشكاران چاپخانه بود وعصرها با هم به باشگاه ميرفتيم. ضمنا" تيم كوهنوردي چاپخانه را نیز سرپرستي ميكرد وبرنامه های متعددی برای کوهنوردی و گردشهای چند روزه برایمان ترتیب میداد.ا

در كنار گارسه من جواني بلند قد با سري هميشه تراشيده شبيه يول براينر کار میکرد بنام نقی، بسيار خوش مشرب و بذله گو بود و هميشه ضمن كار براي ديگر كارگران جوكهاي شيرين تعريف ميكرد. جواني بود مجرد وخوشگذران و ضمنا" اهل مطالعه شعر و طرفدار خيام، او نه از سياست خوشش ميآمد ونه از مذهب ولي "رفيق باز" بود و بخاطر رفاقت و دوستي همه كار ميكرد. او وقتي در بحثهاي مذهبي طرف خطاب قرار ميگرفت ميگفت:ا
"من از مذهب همان چیزهائیرا میدانم كه آخوند ها در بالاي منبر ميگويند، آنها هم هميشه مردم را از آخرت و جهنم ميترسانند و خلاصه كلامشان هم اينست كه جاي من یک لا قبا بدليل خوردن پياله اي مشروب در قعر دوزخ است، حقيقت اينكه من علاقه اي به دانستن چيزهائیکه آنها میگویند ندارم و فکرش را هم نمیکنم.ا
وقتی "آشيخ" اورا نصیحت میکرد و ميگفت: "تو بايد نماز بخواني و بفكر آخرت هم باشي" جواب ميداد: "من ميدانم روزي خواهم مرد ويكبار هم بيشتر نمي ميرم ولي من جوان هستم وتصميم دارم خوب زندگي كنم، نميخواهم ازحالا بفكرآخركارباشم، تازه فكركردن من چه فايده اي دارد، من كه نميتوانم چيزي را تغيير دهم پس بهتر است راجع بآن اصلا" فكر نكنم و بفكر امروز باشم كه چگونه ميتوانم خوش بگذرانم و اين شعر خيام را براي او ميخواند:ا
مي نوش كه عمر جاوداني اينست خود حاصلت از دور جواني اينست
هنگام گل و باده و ياران سرمست خوش باش دمي كه زندگاني اينست
او ادامه ميداد و ميگفت: "آشيخ جان، من در زندگي خيلي كارهاست كه ميتوانم انجام دهم و بآن هم علاقمندم، شما اگر ميخواهيد به چيزهائيكه آخوند ها و كتابهاي مذهبي ميگويند فكر كنيد خود دانيد، غصه مرا نخوريد، من فكر ميكنم بتوانم روز قيامت گليم خود را از آب بيرون بكشم."ا
در بحثهاي سياسي وقتي صحبت از مبارزات كارگري و اعتصابات و تظاهرات پيش ميآمد ميگفت: "من اين چيزهائيرا كه شما ميگوئيد قبول دارم ولي حاضر نيستم انرژي خودرا دراين راه هدر دهم و از زنده باد و مرده باد گفتن هم خوشم نميآيد، من يك مادر پير دارم كه بايد او را اداره كنم اگراتّفاقي براي من رخ دهد كه بيكار شوم و يا بزندان بيفتم مادر پيرم براي گذران زندگي به درد سر خواهد افتاد، نه جانم، من اهل اين حرفها نيستم."ا
ولي هم او براي دفاع از رفقاي كارگرش در مقابل اسماعيل ميايستاد و اورا متهم به خيانت به صنف كارگر ميكرد و اسماعيل كه نقي را حريفي زورمند تر از خود ميديد سعي ميكرد موضوع را با شوخي برگزار كند و ميگفت: "نقي تو كه توده اي نيستي چرا بيخود اينقدر جوش ميزني و از آنها دفاع ميكني."ا
نقي در جوابش ميگفت: "مرد حسابي، من توده اي نيستم ولي اينها همه رفقاي من هستند، تو حق نداري اينطور با آنها درگير شوي براي اينكه خودت هم كارگري و بايد درد آنها را بفهمي" و اضافه ميكرد: "بعقيده من اين طبيعي است كه كارگران بايستي سنديكا و حزب داشته باشند واز منافع خود بطور دسته جمعي دفاع كنند، اين حق آنهاست و تو نبايد از اين بابت بآنها بتازي."ا
همه كارگران بدليل احساس پاك نقي و مدافعات جانانه اش در مقابل اسماعيل او را دوست داشتند و از او به نيكي ياد ميكردند.ا
باين ترتيب تيم ما كه از چند طرفدار حزب در شعبه حروفچيني و فرم بندي تشكيل ميشد هر روز بحثهاي داغي را در مورد سياست هاي روز با ديگران پی میگرفت. چند طرفدار حزب هم در قسمتهاي دیگر چاپخانه بودند ولي بازار بحثها درآنجا چندان گرم نبود زيرا اكثر كارگران آن قسمتها را افرادي مذهبي تشکیل میدادند كه سر در لاك خود داشتند و زندگي را در تلاش معاش خلاصه كرده بودند.ا

5
با اينكه در آنزمان بيش از شانزده سال نداشتم و در خانواده اي با عقايد کاملا" مذهبي پرورش يافته بودم ولي بدليل روياروئي هر روزه با دغلكاريهاي آخوندها و افراد مذهبي پيرامون خود نسبت بمسائل مذهبي تصوري كوركورانه نداشتم و اغلب با بچه هاي فاميل بحثهای داغی را در رابطه با مذهب شروع میکردم.ا
بياد دارم در كلاس چهارم دبستان بوقت امتحانات آخر سال كه مصادف با ايام عزاداري تاسوعا و عاشورا بود بجاي شركت در مراسم سينه زني و هيئت هاي مذهبي در خانه مي نشستم و درس ميخواندم و بدرخواست يكي از بچه هاي فاميل كه مرا تشويق بشركت در عزاداري و سينه زني ميكرد جواب منفي میدادم و باو هم توصيه میكردم:ا
"بهتر است بجاي رفتن به سينه زني و عزا داري در منزل نشسته درسهايت را بخواني" ولي او جواب داد: "اگر براي امام حسين عزاداري كني او در امتحان كمكت ميكند تا قبول شوي."ا
باو گفتم: "هيچ چيز جز درس خواندن نميتواند در امتحانات بمن كمك كند."ا
دوماه بعد كه نتيجه امتحانات اعلام شد من قبول شده بكلاس پنجم رفتم و او بدليل نياوردن نمره كافي در همان كلاس ماند.ا
از همان زمان علاقه زيادي بخواندن کتاب بخصوص كتابهاي علمي داشتم و شايد همين امر نيز باعث شده بود تا نسبت بمسائل مذهبي كه بيشتر متّكي به اعتقادات فردي بود روي خوش نشان ندهم، بيشتر بدنبال قبول مسائلي متّكي به دليل و برهان بودم و چون خيلي زود قدم به محيط كارگري و كار گذاشتم سریعا" جذب شعارهاي حزب توده شدم زيرا باین باور رسیده بودم که حزب در استدلالها بيشتر بر روابط جامعه شناسي و دلائل علمی استناد میکند و نهايتا" در جهت دفاع از حقوق كارگران و زحمتكشان قدم برمیدارد.ا


6
حزب درشرایط مخفي
حدود شش ماه از روزي كه شاه را ترور كرده بودند گذشت. دراينمدت حزب و تمام سازمانهای وابسته بآن از طرف حكومت غيرقانوني شناخته شده به اشغال پلیس در آمده بودند. بعضي از رهبران آن دستگير و زنداني و عده اي هم فرار و خودرا مخفي کرده بودند.ا
ديگر در بحثها نميتوانستيم پر از حزب دفاع كنيم چرا كه اسماعيل همه را علنا" تهديد و پليس را به رخ آنها ميكشيد و براي كوبيدن ما ميگفت: "ديديد رهبرانتان چه زود زدند بچاك، آخر شاه بدبخت چه كرده بود كه ميخواستيد اورا بكشيد". ما هم سعي ميكرديم اخبار را آهسته بين خودمان رد وبدل كرده كمتر در جمع صحبت كنيم.ا
مديران روزنامه هائيكه در چاپخانه ما بچاپ ميرسيدند اوضاع را غیرعادی توصیف ميكردند و ميگفتند: "تمام اخبار داخلي و خارجي از طرف حكومت تايپ و بدست ما ميرسد و ما حق نداريم چيزي اضافه برآنها چاپ كنيم و لازم است خيلي دست به عصا راه برويم."ا
در همان روزها كارگر جديدي به جمع ما پيوست. جواني بود باريك و متوسّط القامه و قدري سيه چرده كه سبيل باريكي برپشت لب داشت. اوخودش را "عتیق پور" معرفي ميكرد، گارسه حروفچيني او در كنار گارسه حسين قرار داشت و روزهاي اول شريك آب نباتهاي او شده بود و آب نبات مي مكيد و وارد صحبتها نميشد بطوريكه اوائل فكر ميكرديم او هم مثل حسين معتاد به حشيش است و اهل بحث و فحص نيست ولي او ضمن كار زير چشمي همه را میپائيد و بقول معروف اوضاع را سبك وسنگين ميكرد.ا
روزي اسماعيل كه گويا از قبل عتیق پور را ميشناخت ضمن صحبت ها اورا مخاطب قرار داده گفت:ا
"اينجا تعدادي توده اي داريم كه خيلي آتشي هستند و از حزب دفاع ميكنند خواستم به بينم نظر تو درباره اينها و حزب چيست؟."ا
عتیق پور جوابداد: "بنظر من هر حزبي يك برنامه و خط مشي خاصي براي خودش دارد و افراد در رابطه با آن خط مشي، آن حزب را قبول يا رد ميكنند. خط مشي حزب توده برقراري آزادي و عدالت اجتماعي در كشور و دفاع از حقوق مردم بخصوص كارگران و دهقانان است."ا
اسماعيل گفت: "يعني آنها با كشتن شاه ميخواستند از حقوق مردم دفاع كنند."ا
عتیق پور گفت: "آيا تو اطمينان داري كه حزب قصد كشتن شاه را داشته است."ا
اسماعيل گفت: "بله، مداركي كه از جيب ضارب پيدا كرده اند همه دال بر ارتباط او با حزب بوده است."ا
عتیق پور گفت: "حزب توده كلا" با ترور شخصيت ها مخالف است و من فكر ميكنم جريان ترور يك صحنه سازي بوده كه در ارتباط با آن حزب را غير قانوني و مخالفين حكومت را سركوب كنند، هيچ آدم عاقلي نميپذيرد كه ضارب مداركي را كه عضويت ويا پيوستگي اورا به حزب و يا سازماني ثابت ميكند درحال ارتكاب جرم در جيب خود بگذارد، از طرف ديگر چرا همراهان شاه ضارب را بقتل رسانيدند، آنها ميتوانستند اورا دستگير كرده وادار به اعتراف كنند ولي درحاليكه گلوله هاي ضارب تمام شده و او بعلامت تسليم دستهايش را بالا برده بود اورا ميكشند، بنظر من اين جريان بهمين سادگي كه روزنامه ها مينويسند و راديو ميگويد نبوده است."ا
اسماعيل گفت: "پس چرا رهبران حزب فرار كردند، بهتر نبود ميماندند و از خودشان دفاع ميكردند."ا
عتیق پور گفت: "آنها ميدانستند كه هدف، نابودي حزب و رهبران آنست ولي اطمينان داشته باش آنها در آينده ای نه چندان دور بازگشته از خود دفاع خواهند كرده و حقايق از پرده برون خواهد شد."ا
اسماعيل كه ديد نتوانسته از این بحث نتیجه دلخواه خودرا بگیرد گفت: "فعلا كه درب حزب را تخته كرده اند و توده ايها هم دنبال سوراخ موش ميگردند و ما هم از صداي كر كننده بلندگوهايشان راحت شده ايم."ا
عتیق پور ديگر ادامه بحث را صلاح نديد و خاموش شد ولي ما طرفداران حزب فهميديم كه يكي ديگر به جمع ما اضافه شده است آنهم فردي كه استدلالش خيلي خوب و قوي است .ا
يكروز عصر پس از اتمام كار وقتي براي شستن دستها رفته بودم عتیق پور هم آمد و پرسید: "تو با كدام اتوبوس به خانه ميروي."ا
جواب دادم: "با خط چهار."ا
گفت: "خوبه، منهم آنطرفها كار دارم، ميتوانيم با هم برويم."ا
آنروز با هم سوار اتوبوس خط چهار شديم، در طول راه او ضمن چند سؤال در باره پدر و مادرم و اينكه چطور زندگي ميكنيم و چرا به تحصيل ادامه نداده ام خيلي آهسته شروع به صحبت كرد و گفت: "من اين چند روزه متوجه شدم تو از طرفداران حزب هستي ودلت ميخواهد از سياستهاي آن دفاع كني ولي براي دفاع ازحزب و سياستهاي آن اول احتياج به مطالعه و خواندن كتابهائي داري كه برنامه و خط مشي حزب را برايت كاملا" روشن كند."ا
او برايم گفت كه حزب احتياج به كارگران با سواد و كادرهائي مسلط به مسائل حزبي دارد. در حال حاضر حزب فعاليتهاي خودرا بطور مخفيانه ادامه ميدهد، رهبران حزب در مكانهاي امني زندگي ميكنند و رهبري حزب را در دست دارند.ا
روزهاي بعد او برايم از احزاب كمونيست دنيا، از حزب كمونيست اتحاد شوروي و از زندگي رهبران آن در دوران مبارزات كارگري وچگونگي فعاليتهاي آنها، زندانی و تبعيد شدنشان ونهايتا" به قدرت رسيدنشان تعريف كرد.ا
او برايم گفت كه كمونيستها در روسیه توانستند نيم قرن تعقيب و آزار و شكنجه، كشتار مبارزان، بدار آويخته شدنها، تبعيد ها و زندگي در اردوگاههاي كار اجباري در سيبري را تحمل و از آزمونهاي خونين سربلند بیرون آیند.ا
او گفت كه در انقلاب سال 1905 كمونيست ها شكست سختي خوردند ولي چون ايمان براه خود داشتند هرگز نهراسيدند، آنها در دوران تبعيد و سالها بعد از آن تجربه ها آموختند و براي روز پيروزي باز هم مبارزه كردند و نهايتا" در اكتبر سال 1917 كارگران و دهقانان بساط حكومت ديكتاتوري تزارها را برچيدند و پايه هاي حكومت كارگري و كشور شوراها را بنا نهادند. اين پيروزي ميسر نميشد اگر از شكست ها درس نميگرفتند.ا
يكروز ضمن صحبت كتاب كوچكي بمن داد و گفت: "اين يك كتاب داستاني است ولي گوشه هائي از فعاليت كمونيستهاي شوروی را در برپائي كشور شورا ها نشان ميدهد."ا
7
از كلاس سوم ابتدائي علاقه وافري بخواندن كتابهاي داستاني داشتم، هر کجا کتابی مییافتم میخواندم، در آنموقع مغازه های فروش لوازم التحرير (خرازي) كتاب داستاني نيز كرايه ميدادند، با پول اندکی که از پدرم میگرفتم بجای خریدن خوراکی كتاب کرایه کرده بخانه میبردم تا بخوانم.ا
پس از خواندن چند كتاب مانند "كنت دومونت كريستو" و "سه تفنگدار" آنقدر تحت تأثير موضوع وآتمسفر داستانها قرارگرفتم كه ديگر كتاب خواندن را رها نكردم و چون یکی تمام میشد بديگري ميپرداختم. گاهي اوقات خواندن كتاب بيش از دو يا سه شب وقت مرا نميگرفت و بلافاصله خواندن کتاب بعدي را شروع ميكردم.ا
در شروع كار پدر و مادرم از اينكه كتاب ميخواندم خوشحال بودند حتي گاهي از من ميخواستند تا براي آنها نيز قسمتي يا همه داستان را بخوانم ولي وقتي مشاهده کردند بيشتر وقتم صرف خواندن كتابهاي داستاني ميشود كم كم نگران درس و تحصيل من شدند و چون از این ميترسيدند در امتحانات آخر سال رفوزه شوم مرتب از اين بابت بمن هشدار ميدادند كه بجاي خواندن كتابهاي داستاني درسم را بخوانم ولي چون در امتحانات آخر سال نمرات قابل قبولي دريافت كردم خيالشان از بابت تحصيلات من راحت شد و من توانستم بدون دغدغه از بابت نگراني آنها بخواندن كتابهاي داستاني ادامه دهم.ا
خواندن كتاب در عين حال سبب شد تا در دروس ديكته و انشاء نمرات بالائي دريافت كنم و همچنين اطلاعات وسيعي در مورد تاريخ اروپا و بعضي كشورهاي جهان بدست آورم كه تمام آنها در زندگي وهنگام تحصيلات عالي كمك شاياني بمن نمود.ا
اوائل کار چنانچه کتابی هم از فروید بدستم میرسید میخواندم ولی چون مطالب آن - که بیشتر در مورد روانشناسی و روانکاوی افراد بود - برایم قابل درک نبود آنرا بکناری مینهادم ولی آشنائی با نام نویسنده و علاقه به دانستن مطالب روانشناسی سبب شد تا در سالهای بعد دوباره کتاب را یافته یکبار دیگر مطالب آنرا با دقت بخوانم.ا
خواندن چند کتاب از نویسنده ارزنده ای چون احمد کسروی باعث شد تا از آن ببعد دید بازتری نسبت بمسائل مذهبی و خرافات جنبی آن پیدا کنم و از آنجائیکه در محیطی کاملا" مذهبی زندگی میکردم نگاه جستجوگر من باعث شد تا کم و بیش با دغلکاریهای روزمره بعضی از آنها و همچنین آخوندهای چندی که با خانواده ما در ارتباط بودند آشنائی پیدا کنم وبتدریج باورم نسبت به مذهب بآن صورتی که قبلا" درمورد آن میاندیشیدم تغییر و دیگر بی چون و چرا گفته های آنها را نپذیرم.ا
پس از شروع بكار در چاپخانه وقت كمتری برای خواندن کتاب داشتم. مطالعات من در آنزمان منحصر بخواندن اخبار روزنامه ها و يا كتابهائي بود كه براي حروفچيني دراختیارم میگذاشتند، از اينرو وقتي عتیق پور كتاب را بمن داد بينهايت خوشحال شدم بطوريكه ميخواستم همانجا در خيابان آنرا باز كرده بخوانم ولي او بمن هشدار داد كه: "اين از كتابهاي ممنوعه است، بهتراينست که آنرا در منزل بخواني و به افرادي كه اطمينان نداري نشان ندهي."ا
وقتي بخانه رسيدم پس از تعويض لباس بدون توجه به سفره غذا كه مادرم بسنّت هر روزه براي شام آماده كرده بود بگوشه اي خزيده كتاب را روي زانوانم باز كردم، روي جلد كتاب نوشته بود "فولاد چگونه آبديده شد"ا
پس از مدتها دوري از كتاب بار ديگر چيزي براي خواندن داشتم بخصوص كه اين يكي در زمينه اي ديگر بود.ا
به اعتراضات مادرم كه مرتب ميگفت: "چرا غذا نميخوري، شامت سرد ميشود" توجهي نداشتم و بالاخره هم نفهميدم آن شب چطور و كي شام خوردم، هرچه جلوتر ميرفتم بيشتر مجذوب مطالب كتاب ميشدم.ا
آنشب و شبهاي بعد با انقلاب شوروي، جنگهاي داخلي، سوختن مزارع، قتل و كشتار گروههاي مخالف وموافق انقلاب و خرابكاريها در شهر و روستا آشنا شدم. نبودن وسيله براي گرم كردن منازل و حتي پختن غذا در سرماي سخت روسيه، جيره بندي نان ومواد غذائي و سوخت را بخوبي حس ميكردم، ميخواندم كه انقلابيون و كمونيستها درحين ساختن كشور شوراها چگونه با ضد انقلاب مبارزه ميكردند. كم كم خودم را بجاي "پاول گورچاکین" قهرمان كتاب ميديدم كه براي برپائي كشور شوراها از جان و سلامتي خود مايه گذاشته خودرا وقف ساختمان سوسياليسم در كشور خود نموده بود.ا
شبها دير به بستر ميرفتم ولي صبح روز بعد طبق روال هميشه شاد و سرحال از جاي برميخاستم وبه چاپخانه ميرفتم و به انتظار فرا رسيدن عصر و اتمام كار و خواندن بقيّه كتاب سريعا" كارم را شروع ميكردم. روزها ضمن كار فقط به فكر كتاب و حوادث آن بودم، حتي با دوستان و همفكران خود در چاپخانه نيز صحبتي از آن نميكردم چرا كه نميخواستم لذّت درك مطالب كتاب را با ديگران تقسيم كنم.ا
پس از اتمام كتاب عتیق پور كتابهاي ديگري برايم آورد كه همه آنها را با علاقه و ولع فراوان خواندم. او ضمنا" يك كپي از اساسنامه و مرامنامه حزب را همراه با بروشورهاي كوچكي از مسائل حزبي برايم آورد كه تمام آنها را با دقت خواندم و حالا ديگر ميدانستم حزب براي چه مبارزه ميكند و چه ميخواهد.ا
روزها اغلب پس از اتمام كار با او در قهوه خانه "گل آقا" در خيابان اسلامبول قرار ملاقات داشتم، مي نشستيم و چاي ميخورديم وگاهي تخته نرد بازي ميكرديم و درعين حال از اخبار جديد راجع به حزب و مسائل مورد بحث روز با هم صحبت ميكرديم، گاهي هم بمنزل او ميرفتم وكتابها و جزواتي را با هم مطالعه ميكرديم و او در باره تمام ابهامات و سؤالات موجود برايم توضيحات كافي ميداد.ا
در یکی از روزها پس از مقداري بحث در باره اخبار گفت: "فكر ميكنم حالا ديگر وقت آن رسيده كه برايت درخواست عضويت در سازمان جوانان حزب را بياورم. آيا حاضري عضو سازمان شوي؟"ا
جواب من "آري" بود چون واقعا" دلم ميخواست با عضو شدن در سازمان پا بپاي ديگر فعالين حزبي كه ميدانستم در شرايط مخفي مبارزه ميكنند سهمي در مبارزات داشته باشم.ا
چیزي نگذشت كه بعضويت سازمان جوانان پذيرفته شدم و قرار شد در يكي از حوزه هاي سازماني كه زير نظر خود عتیق پور اداره ميشد شركت كنم.ا
اولين روزي كه درآن حوزه شركت كردم با كمال تعجّب يكي ديگر از كارگران چاپخانه را ديدم و بعدا" متوجّه شدم رفيق عتیق پور در اينمدت تنها با من در تماس نبوده و روي كارگران ديگر هم كار ميكرده است، عجيب اينكه ما در اينمدّت هيچكدام از اين موضوع چيزي به يكديگر نگفته بوديم.ا
بعد ها تني چند از دیگر كارگران چاپخانه به حزب و سازمان پيوستند و توانستيم استخوان بندي يك گروه سياسي قوي را در آنجا تشكيل دهيم.ا



















Thursday, October 25, 2007

قبرستان (دنیای مردگان)ا

قبرستان، دنياي مردگان

ديشب هم مثل شبهاي گذشته بچه ها كنار ديوار تنها سقّاخانه محله نشسته بودند و از هر دري سخن ميگفتند. صحبت فوت استاد حبيب بنا پیش آمد كه هفته قبل عمرش را بشما داده بود.ا
حسن يكي از بچه ها گفت: "چون استاد حبيب شب هنگام فوت كرد جسد اورا به مسجد محل بردند تا روز بعد پس از انجام مراسم مذهبي بخاك بسپارند. عده اي از اهالي محل از جمله پدرم نيز همان شبانه به مسجد رفتند تا درمقابل جسد مرده نماز بگذارند" و بعد از لحظه ای مکث اضافه كرد: "منهم همراه پدرم به مسجد رفته بودم......"ا
رضا بميان حرف او پريد و پرسيد: "تو هم نماز خواندي."ا
حسن گفت: "نه، موقعيكه آنها نماز ميخواندند من دركناري نشسته بودم وتابوت را كه شال ترمه خوشرنگي روي آن انداخته بودند نگاه ميكردم."ا
رضا بشوخي گفت: "چرا اورا نگاه ميكردي، ميترسيدي فرار كنه."ا
حسن كه دلخور شده بود گفت: "رضا خوب نيست راجع به مرده شوخي كني" و درحاليكه معلوم بود خوفي كه از ديدن تابوت جسد استاد حبيب در وجودش رخنه كرده هنوز باقي است گفت: "وقتي آنها نماز ميّت ميخواندند من چند بار زير چشمي تابوت را نگاه كردم، گاهي اوقات اينطور بنظرم رسيد كه جسد استاد حبيب داخل آن تكان ميخورد و ميخواهد از جاي برخيزد."ا
رضا خنديد و گفت: "خيالاتي شده بودي، مرده كه حركت نميكند."ا
حسن گفت: "چطور حركت نميكند، بابام ميگفت شب اول قبر همه مرده ها زنده ميشوند وچون تکان میخورند تا از جا بلند شوند سرشان به سنگ لحد خورده ميفهمند كه مرده اند."ا
يكي ديگر از بچه ها كه ساكت نشسته بود و گوش ميداد درحاليكه معلوم بود سخت تحت تأثير خوف از مرگ قرار گرفته بميان حرف حسن دويد و گفت: "شنيده ام وقتي مرده ها شب اول قبر زنده ميشوند و ميفهمند مرده اند و در قبر هستند آنقدر گريه ميكنند كه خاك زير سرشان تبديل به گل ميشود."ا
حسن گفت: "انكر و منكر هم همان وقت بسراغشان ميآيند و در مورد دين و ايمان و رفتار و كارهاي خوب و بد آنها در دوران زندگيشان سؤالاتي ميكنند."ا
رضا درحاليكه موهاي تنش سيخ شده و دركلامش ديگر اثري از شوخي دیده نمیشد گفت: "آنها هم چه وقت بدي را براي سؤال و جواب انتخاب ميكنند."ا
حسن ادامه داد: "بله، همين سؤال و جوابهاست كه روز قيامت تكليف آنها را معلوم ميكند كه جهنمي هستند يا بهشتي."ا
يكي از بچه ها كه كوچكتر از همه بود پرسید: "اگر دروغ بگويند چي."ا
حسن با همان لحن جدي خود حرف اورا قطع كرد و گفت: "زكي، دروغ، درآنموقع اصلا" نميتواني دروغ بگويي چونكه زبانت لال ميشود."ا
یکی دیگر از بچه ها آهسته توضیح داد: "منکر گرز بزرگی در دست دارد که اگر بفهمد دروغ گفته اند با آن محکم توی سرشان میکوبد."ا
دراينموقع ناگهان مرتضي كه از همه ما بزرگتر بود از راه رسيد و درحاليكه نور چراغ قوه خودرا كه هميشه همراه داشت بصورت تك تك بچه ها مينداخت با لحني مسخره گفت: "ببينم چي شده كه همه تان مثل مادر مرده ها اين گوشه كز كرده ايد و رنگتان پريده."ا
حسن گفت: "درباره فوت استاد حبيب و زنده شدن مرده ها در شب اول قبر صحبت ميكرديم."ا
مرتضي سرش را با تأسّف تكان داد وگفت: "ديوانه ها، شما هم شب تاريك را براي صحبت در مورد مرده ها انتخاب كرده ايد، ميگويند شبها كه سكوت برقرار ميشود گوش مرده ها هر صدائي را ميشنود و اگر چيزي برعليه آنها گفته شود گوينده را اذيت ميكنند."ا
رضا گفت: "آنها كه مرده اند، چطور ميتوانند زنده ها را اذيت كنند."ا
مرتضي جواب داد: "آنها براي اينكار راههاي مختلفي دارند."ا
رضا كه معلوم بود ترسيده گفت: "مثلا" چه راههائي؟."ا
مرتضي بادی به غبغب انداخت و گفت: "اولا" اينكه بخوابشان ميآيند و آنها را ميترسانند. ثانيا" روح آنها به جسم حيواناتي مثل سگ و گربه ميرود و شبها درتاريكي به آدم حمله ميكنند". بعد در حاليكه به چشمهاي رضا نگاه ميكرد گفت: "تو از كجا ميداني روح استاد حبيب در تن گربه خانه شان نرفته باشد، همان گربه لاغر و مردني كه هر وقت اورا مي بيني لگدی بطرفش پرتاب ميكني."ا
حسن درحاليكه حرف مرتضي را تأييد ميكرد گفت: "من اصلا" از مرده ها ميترسم."ا
مرتضي گفت: "موقعيكه استاد حبيب را دفن ميكردند من آنجا بودم، وقتي اورا داخل قبر گذاردند يكي بايستي پائين ميرفت و كفن را از روي صورت او كنار ميزد، معمولا" پسر بزرگ شخص متوفي بايد اينكار را انجام دهد ولي چون او پسر نداشت اين مشكل را بعهده يكي دیگراز اعضاي فاميلش گذاردند."ا
رضا پرسيد: "براي چه كفن را از روي صورت مرده كنار ميزنند."ا
مرتضي گفت: "شب اول قبر بايد صورت مرده باز باشد تا وقتي زنده شد بتواند اطرافش را ببيند."ا
يكي از بچه ها توضيح داد: "براي اينكه وقتي انكر و منكر از او سؤالاتي ميكنند از چشمهايش ميفهمند راست ميگويد يا دروغ."ا
مرتضي از بچه ها پرسيد: "آيا شما تا بحال شب هنگام به قبرستان رفته ايد."ا
همه يكصدا جواب دادند: "نه"ا
او گفت: "شبها فضاي قبرستان خيلي خوفناك است، من يكبار شب گذارم به قبرستان افتاد، براي رفتن بخانه يكی از خويشاوندانم بايد از ميان آن رد ميشدم، وقتي از بين قبرها ميگذشتم احساس ميكردم هر آن ممكن است دستي از درون يكي از قبرها بیرون آمده مچ پايم را بگيرد، حتي يكبار كه پايم به سنگ قبري گير كرد و سكندري خوردم فكر كردم يكي از مرده ها پايم را گرفته است، جرأت نداشتم به دور و بر و يا پشت سرم نگاه كنم، حس ميكردم مرده ها پشت سرم حركت ميكنند و دنبال فرصت ميگردند تا پشت يقه ام را بگيرند، تا به آن سر قبرستان برسم از ترس خيس عرق شده بودم. از آن پس با خودم عهد كردم ديگر هيچگاه شبها از ميان قبرستان عبور نكنم."ا
حسن ضمن تأييد گفته مرتضي اضافه كرد: "منهم يكبار همراه پدرم به قبرستان ابن بابويه رفته بودم، وقتي غروب از آنجا بازمیگشتيم از كنار پدرم دور نميشدم چونكه حس میکردم بعضی از مرده ها سر از قبر بیرون آورده مرا نگاه میکنند."ا
يكي از بچه ها پرسيد: "چرا قبرستان شب هنگام خوفناك است."ا
مرتضي گفت: "شايع است ميگويند چون همه مردم شبها درخوابند مرده ها آنموقع را براي انجام كارهايشان انتخاب ميكنند كه با مردم روبرو نشوند."ا
همان بچه پرسيد: "پس راست است اينكه ميگويند مرده ها شبها از قبر بيرون ميآيند."ا
مرتضي گفت: "درست نميدانم، گفتم كه شايع است. حالا اجازه بدهيد اتفاقي را كه درهمين رابطه برای پدرم افتاده برايتان شرح دهم تا بدانيد موضوع تا چه حد درست است."ا
سپس شروع به شرح آن كرد و گفت: "پدرم درميان دوستانش به شجاعت وداشتن دل و جرئت فراوان شهرت داشته و اغلب براي نشان دادن شجاعت خود، بر سر موضوعهاي مختلف با آنها شرط بندي ميكرده و همیشه هم برنده میشده، يكروز كه صحبت از قبرستان و مرده ها بميان ميآيد پدرم ميگويد كه از مرده ها و رفتن به قبرستان هنگام شب نميترسد، چون دوستانش حرف اورا باور نميكنند با آنها بر روي مقدار زيادي پول شرط مي بندد و پس از موافقت با آنها در يكي از شبهاي سرد زمستان همگی بكنار قبرستان شهر ميروند و قرار ميگذارند پدرم داخل قبرستان شده دركنار سنگ قبري كه از قبل تعيين كرده بودند ميخ بلندي بكوبد و بازگردد، چنانچه صبح روز بعد دوستانش ميخ را دركنار همان قبر كوبيده ديدند پدرم برنده شده ميتواند پول را بگيرد.ا
قبرستان مزبور دركنار بيشه اي قرار داشت و اهالي معتقد بودند شبها صداي ناله هاي جگر خراشي از داخل آن بگوش ميرسد. كسانيكه برحسب اتفاق هنگام شب از ميان آن عبور كرده بودند ميگفتند صدای صحبت مرده ها را كه با هم جر و بحث و دعوا ميكردند شنيده اند. حتی عده ای معتقد بودند آنها را ديده اند كه از داخل قبري درآمده و بداخل قبر ديگري ميروند.ا
با اينكه پدرم اين داستانها را شنيده بود ولي برای نشان دادن دل و جرأت خود و بردن شرط ميخ وچکّش را ميگيرد و در حاليكه از فرط سرما پالتو را دور خودش پيچيده بود وارد قبرستان ميشود و در تاريكی شب پس از قدری جستجو قبر مورد نظر را پيدا و ميخ بلند را تا انتها در كنار سنگ قبر ميكوبد.ا
درحاليكه ميخ را ميكوبيده چند بار چكش او به سنگ قبر برخورد کرده جرقه ميزند، در نور ايجاد شده از جرقه بنظرش ميرسد كسی بالای قبر ايستاده اورا خشمگين نگاه ميكند ولی او توجهي باو نكرده كارش را ادامه ميدهد وخوشحال از خاتمه كار قصد بازگشت ميكند ولی دراين هنگام متوجه ميشود كه کسی پالتوش را گرفته ومحکم نگهداشته است."ا
مرتضی ساكت شد و در روشنائی كورسوی شمعهای سقاخانه نگاهی به قيافه وحشت زده بچه ها انداخت كه دهان و چشمهايشان از فرط وحشت بيك اندازه باز شده بود.ا
حسن بلافاصله پرسيد: "خوب بعد چی شد."ا
مرتضی كه تصميم داشت بچه ها را اذيت كند گفت: "ميترسم اگر بقيه اش را بگويم امشب خوابتان نبرد."ا
ولی بچه ها در عين حال كه از ترس ميلرزيدند همگی با صدای بلند گفتند: "ترا بخدا بگو بعد چی شد."ا
مرتضی سينه اي صاف كرد و گفت: "پدرم برای اولين بار در زندگي وحشت ميكند. بنظرش میرسد مرده اي كه ميخ را در كنار قبرش كوبيده ناراحت شده و براي گرفتن انتقام از قبر خارج و دامن پالتو اورا گرفته است و قصد دارد اورا بدرون قبر خود بكشد، با اين فكر دامن پالتو را با دو دست گرفته سعی میکند آنرا از دست مرده بیرون آورد ولی متأسفانه زورش به مرده نميرسد. دراينموقع ترس چنان بر او چيره ميشود كه بی اختيار فريادی از جگر ميكشد و در همان حال دستهای خودرا از آستين پالتو خلاص كرده با تمام نيرو پا به فرار ميگذارد و چون درتاريكی جلوی پاي خودرا درست نميديده و وحشت زده بوده چند بار بروی سنگ قبرها ميغلطد و سر و صورتش زخمي و خونين ميگردد، وقتي بالاخره نزد رفقايش ميرسد قبل از اينكه بيهوش نقش زمين شود با دست بداخل قبرستان اشاره ميكند و ميگويد آنها پالتوی مرا گرفته ميخواستند مرا بداخل قبرشان بكشانند."ا
مرتضي كه ديد بچه ها مثل بيد ميلرزند و دندانهايشان بهم ميخورد گفت: "فكر ميكنم بهتر است قبل از اينكه سكته كنيد بخانه هايتان برويد، من حوصله ندارم امشب مرده كشي كنم، از طرفي ممكن است پدر و مادرتان از اينكه باعث مرگتان شده ام برای من درد سر درست كنند" ولی بچه ها در عين حال كه از ترس ميلرزيدند برای ارضای حس كنجكاوی خود مرتضی را به ادامه شرح موضوع تشويق كردند.ا
مرتضی كه وضع را چنين ديد گفت: "آنشب پدرم را بخانه آوردند، مادر بزرگم كه موضوع را شنيد دوستان پدرم را سرزنش كرد كه چرا اقدام به اينگونه شرط بنديهای خطرناك ميكنند و پس از قدری دوا و درمان خانگی و بستن زخمها، پدرم را در رختخوابش خواباند."ا
مادر بزرگم ميگفت: "طفلك پسرم خيلی ترسيده، اگر بتواند تا صبح بخوابد حالش بهتر ميشود."ا
صبح فردا با روشن شدن هوا دوستان پدرم به قبرستان ميروند تا ببينند بر سر ميخ و پالتوي پدرم چه آمده است، وقتي به قبر مورد نظر ميرسند پالتوي پدرم را مي بينند كه لبه پائين آن با ميخ محكم به زمين كوبيده شده است، آنوقت ميفهمند بيچاره پدرم از فرط عجله و بدون اينكه خود متوجه باشد ميخ بلند را بر روي دامن پالتو خود كوبيده و چون موقع برگشتن گوشه پالتو بزمين چسبيده بوده فكر كرده مرده ها آنرا گرفته اند و وحشت زده پالتو را بجاي گذارده و فرار كرده است."ا
مرتضی ساكت شد و گفت: "خوب ديگه برای امشب كافی است بهتر است راهی خانه هايتان شده استراحت كنيد تا فردا داستان ديگري درمورد قبرستان و مرده ها برايتان تعريف كنم."ا
بچه ها همگي از جاي برخاستند و پس از خداحافظي از يكديگر هركدام با كوله باري از ترس و وحشت بخانه هاي خود رفتند.ا










Monday, October 22, 2007

تجدید فراش

تجديد فراش

آنروز صبح وقتي آقای رضائی سفره نهارش را روی ميز نهارخوری اداره گشود دهان همكارانش از تعجب باز ماند، داخل دستمال كه به بزرگی يك بقچه بود چند نوع خورش، دو نوع سالاد، يك قاب بزرگ برنج كه زعفران رويش چشم را خيره ميكرد، ميوه و سبزيهای تازه فصل هركدام داخل ظرفی جداگانه بسته بندي شده جای گرفته بودند.ا
همكاران آقای رضائی ميدانستند كه او اخيرا" با داشتن همسر، با زن مطلقه يكی از دوستانش رابطه برقرار و اخيرا" هم اورا بعقد خود درآورده و در خانه خود اطاقی هم باو اختصاص داده است ولی تا آنروز نديده بودند كه سفره نهارش آنقدر رنگين باشد.ا
درميان همكارانش آقای اخباری كه بيش از همه بهيجان آمده بود نگاهي از روی حسرت به سفره نهار آقای رضائی كرد و گفت: "دوست عزيز، ميبينم كه وضعت خيلی روبراهه، مثل اينكه همسر دومت خيلی بهت ميرسه."ا
آقای رضائی سينه ای صاف كرد و جوابداد: "همينطوراست كه ميگوئيد، همسر دومم براي بدست آوردن دل من همه کار میکند و از هیچ چیز مضایقه ندارد" بعد با اشاره به كفشهايش گفت: "بنده خدا هر روز صبح برای خوشامد من كفشهايم را نیز واكس ميزند، پيراهنم را اطو ميكند، لباسهايم را هر دو روز يكبار ميشويد و خلاصه كلام اينكه نميگذارد من دست به سياه و سفيد بزنم" و چون آقای اخباری را مشتاق شنيدن حرفهای خود ديد و ميدانست كه او هر روز بر سر پرداخت خرجی خانه با همسرش جر و بحث دارد انگشت روی این نقطه حساس او گذاشت و گفت: "زن بيچاره حتی از گرفتن خرجی خانه از من نیز خودداری ميكند و ميگويد چون فعلا" مقداری پس انداز دارم باشد بعدا" ازت خواهم گرفت."ا
آقای اخباری كه با دهان باز و چشمهای از حدقه درآمده به گفته های آقای رضائی گوش ميداد آهی از روی حسرت و افسوس كشيد و گفت: "خوش بحالت، حالا زن اولت چه ميگويد، ازاينكه سرش هوو آورده ای از دستت ناراحت و عصبانی نيست؟."ا
آقای رضائی سری از روی بی تفاوتی تكان داد وگفت: "اول قدری ناراحت بود و قر و لند ميكرد ولی وقتی ديد كه زن دومم زياد بمن ميرسد اوهم سعی كرد بيشتر بمن توجه كند تا از قافيه عقب نماند و خلاصه كار اينكه درميان چشم هم چشمی آنها از بابت بدست آوردن دلم، نان من يكنفر توی روغن است و همانطور كه ميبينی وضعم كاملا" روبراهه."ا
آنروز آقای اخباری پس از آن گفتگو با آقای رضائی سخت بفكر فرو رفت. مدتی بود با همسرش روابط خوبی نداشت و هر روز صبح پس از يكسری جر و بحث بر سر مسائل و مشكلات زندگی بخصوص روابط خصوصيشان با اعصابی خراب از خانه خارج و به سر كار ميآمد. ازآنروز ببعد فكر ازدواج مجدد و گرفتن زن دوم هر دقيقه و ثانيه بجانش نيش ميزد بخصوص كه روزهای بعد بازهم آقای رضائی را سرحال تر و سفره نهارش را رنگين تر ميديد و كم كم اين باور كه داشتن دو زن درخانه ميتواند وضع اورا از آنچه كه هست بهتر گرداند دراو تقويت ميشد ولی چون هنوز جرئت اقدام به اينكار را نداشت لذا برای كسب اطلاعات بيشتر هر روز هنگام نهار آقای رضائی را بزير سؤال ميبرد و درمورد چند و چون ازدواج دوباره و عوارض جنبی حاصله ازآن اورا سؤال پیچ ميكرد. آقای رضائی هم با طيب خاطر باو جوابهای اميدوار كننده ميداد و خيال او را از بابت عواقب كار آسوده مينمود.ا
بالاخره وسوسه ها كارگر شد و آقای اخباری تصميم به تجديد فراش گرفت ولی از آنجائيكه دل و جرأت همکارش را نداشت اينكار را در خفا انجام داد و با خود فكر كرد: "پس از اينكه كار تمام شد همسر اولم كاری از دستش ساخته نيست و بايد تن بقضا دهد و هوو را دربسته قبول نمايد آنوقت هردورا در يك خانه جای ميدهم و آنها مجبورند با هم كنار بيايند" و بروزهائی فكر ميكرد كه آنها بر سر پذيرائی از او با هم رقابت خواهند كرد و او ميتواند سفره رنگين نهارش را در كنار سفره آقای رضائی پهن و ضمن نوش جان كردن غذاهای لذيذ دست پخت همسرانشان با هم بريش آنها بخندند.ا
چون كار ازدواج دوم تمام شد آقای اخباری خوشحال و شاد از كاری كه انجام داده بود دو شب نخست را نزد زن جديدش به صبح آورد و شب سوم نزد زن اولش بازگشت و چون باو اطلاع داد كه تجديد فراش كرده و دوشب را نيز نزد او گذرانده با اعتراض و پرخاش او روبرو شد و چون كار بالا گرفت، زن اورا از خانه بيرون انداخت و گفت: "هركجا اين دو شب را گذرانده اي ازاين ببعد نيز برو همانجا بمان."ا
آقاي اخباری كه انتظار چنين برخوردی را از زن اول خود نداشت خسته و ناراحت جل و پلاس خودرا جمع كرد ونزد زن دوم بازگشت ولی زن دوم نيز بزودی از ماجرا باخبر و دانست كه او با داشتن همسر با او ازدواج كرده است از اينرو آه از نهادش برآمد و يكشب هنگاميكه آقای اخباری درب خانه اورا كوبيد جلو و پلاس او را از خانه بيرون انداخت و درب را برويش بست و باو گفت كه بهتر است ديگر نزدش باز نگردد.ا
آقای اخباری از اينجا مانده و از آنجا رانده وسائل خودرا زير بغل گرفت و چون در آنموقع شب جائی براي خفتن نداشت روانه مسجد محل شد تا شب را در آنجا بسر آورد و روز بعد چاره ای برای كار خود نمايد.ا
درب مسجد نيمه باز بود، خوشحال از اينكه درب را نبسته بودند از صحن حياط گذشت و وارد شبستان مسجد شد، در تاريكی چشمش جائی را نميديد، كفشهاي خودرا بيرون آورد و آهسته بگوشه ای خزيد و بيكی از ديوارها تكيه داد. درحاليكه بخود و كاری كه كرده بود لعنت ميفرستاد بفكر فردا افتاد كه برای رفع گرفتاری خود چه ميتواند بكند. ميتوانست يكی از زنها را طلاق بدهد و با يكی از آنها كنار بيايد ولی بعد از اين رسوائی، كار خيلی مشكل شده بود. او ميدانست كه چون حقيقت را از اول به هيچكدام از زنهایش نگفته ديگر حنايش نزد آنها رنگی ندارد و مشكل بنظر ميرسد كه حرفهايش را قبول كنند.ا
سرما و تنهائی درآن گوشه تاريك عذابش ميداد، ندانسته گول حرفهای همكارش آقای رضائی را خورده و در دام افتاده بود. با خود فكر ميكرد: "حالا فرداست كه نزد آقای رضائی و همكارانم سكه يك پول خواهم شد و همگی مرا بباد استهزا خواهند گرفت."ا
درهمين حال كه غرق افكار پريشان خود بود و به فردای آنشب فكر ميكرد حركت موجود ديگری در سايه روشن ديوارها توجه اورا جلب كرد. ازاينكه حس کرد جنبنده ديگری در مسجد وجود دارد و تنها نيست خوشحال شد و برای اطمينان ندا در داد كه: "كسی در آن گوشه هست، آدميزادی يا پری، اگر آدميزادی لطفا" جواب بده."ا
از همان گوشه صدائی جواب داد: "آقای اخباری شما هستيد. من رضائی هستم."ا
برق از سر آقای اخباری پريد، داشت از تعجب شاخ درميآورد، آقای رضائی، مرد خوشبخت اداره كه رشك تمام همكاران خودرا برانگيخته بود اينجا چكار ميكند. چهار دست و پا خزيد و خودرا باو رساند و چون اطمينان پيدا كرد كه آدميزاد جنبنده كنار ديوار خود آقای رضائی است پرسيد: "مرد حسابی تو اينجا چكار ميكنی."ا
آقای رضائی درحاليكه صدايش ميلرزيد گفت: "زنهايم مرا از خانه بيرون كرده اند و مدتی است كه من شبهایم را دراين گوشه مسجد ميگذرانم."ا
آقای اخباری پرسيد: "چرا، تو كه ميگفتی مرد خوشبختی هستی و زنهايت در پذيرائی از تو با هم مسابقه گذاشته اند."ا
آقای رضائی با همان صدای لرزان پاسخ داد: "دوست عزيز بايد مرا ببخشيد، از بس شبها دراينجا تنهائی كشيدم مجبور بودم آن حرفها را در اداره بزنم شايد بتوانم يكی از شما را باينجا بكشانم وهمدم و هم صحبتی براي خود پيدا كنم."ا
آقای اخباری درحاليكه از فرط خشم فرياد ميزد پرسيد: "ولی آخر پدر آمرزیده آن سفره های رنگين، آن غذاهای خوشمزه، آن...........يعنی همه آنها دروغ بود."ا
آقای رضائی با همان صدای لرزان جواب داد: "همه آنها را از رستوران تهيه ميكردم."ا
مثل اين بود كه دنيا را روی سر آقای اخباری خراب كرده باشند، سر خودرا در ميان دستها گرفت و بديوار تكيه داد، بغضی گلوگير راه نفسش را بست، ميخواست گريه كند ولی نميتوانست، تازه متوجه ميشد كه ندانسته فريب خورده و خود را در چاهی سرنگون كرده كه انتهايش نامعلوم است.ا