شروع کار سیاسی
1
ترور شاه
حدود ساعت چهار بعداز ظهر روز پانزدهم بهمن ماه سا ل 1327 است. در چاپخانه مشغول کار بودم كه ناگهان كارگري هیجان زده وارد شعبه شد و فریاد زد:ا
"بچه ها راديو را باز كنيد، رادیو را باز کنید، مثل اينكه شاه را با تير زده اند"
براي يك لحظه همه نگاهها بدرب شعبه حروف چيني و كارگر تازه وارد دوخته شد و يك فكر سريعا" از مغزهمه گذشت كه "كي و كجا."ا
مسئول شعبه با سرعت خودرا به راديوی ایلمنا كه بديوار نصب شده بود رساند و آنرا روشن كرد. صداي گوينده رادیو در فضا پيچيد كه ميگفت:ا
"توجه، توجه، دقایقی قبل خبرنگاری بنام ناصر فخرآرائي با اسلحه ايكه در دوربين عكاسي خود جا سازي كرده بود شاه را هدف چند تير پياپي خود قرار میدهد. خوشبختانه ضربات سطحي بوده و شاه فعلا" دربيمارستان بستري و تحت مداوا است."ا
گزارش لحظه به لحظه واقعه بطور مرتب از راديو پخش ميشد و گوينده تکرار ميكرد:ا
"ضارب قصد جان ملوكانه را داشته ولي خوشبختانه اعليحضرت از اين واقعه جان بسلامت برده اند" و ميافزود: "ضارب بدست محافظين و همراهان شاه كشته شده و مداركي كه از جيبهای او پيدا كرده اند وابستگي اورا به حزب توده نشان ميدهد."ا
این خبری بود که آنروز مرتب از رادیو پخش میشد ولی خبر دقیق این واقعه را که روز بعد در روزنامه ها نوشتند بایت شرح بود که:ا
آنروز شاه بمناسبت جشن فارغ التحصيلي دانشجويان كه هر ساله مراسم آن در دانشكده حقوق دانشگاه تهران برپا ميگشت بدانشگاه ميرود، وقتي در مقابل صف مستقبلين از ماشين پياده ميشود ضارب از ميان صف خبرنگاران جلو آمده و با اسلحه ايكه در دوربين عكاسي خود پنهان كرده بود شاه را هدف چند تير پياپي قرار ميدهد و شاه كه گويا خود را درخطر مي بيند ناگهان حالت تدافعي بخود گرفته و در مقابل گلوله ها مانور ميدهد، همين حركات سبب ميشود كه گلوله ها درست بهدف اصابت نكرده فقط چند خراش سطحي در صورت و پشت او ايجاد كند كه فورا" براي مداوا به بيمارستان برده ميشود.ا
2
در آنموقع شانزده بهار از زندگي را پشت سر نهاده و گواهینامه ششم ابتدائی را در دست داشتم. با اینکه بینهایت علاقمند بتحصیل بودم وپدرم نیز اصرار زیادی بر ادامه تحصیل من داشت ولی چون بوضوح میدیدم که او از نظر مالی قادر به تأمین مخارج یک خانواده هفت نفری نیست تصمیم گرفتم درجائی مشغول کار شده کمک او در اداره زندگی باشم.ا
پدرم اصرار کرده میگفت: "تو شاگرد زرنگ ودرس خوانی هستی و تمام نمره هایت هم تا حالا خوب بوده، چرا نمیخواهی به تحصیل ادامه دهی."ا
باو جواب میدادم: "حالا چند سال کار میکنم تا قدری وضع زندگیمان بهتر شود بعد میتوانم بدبیرستان رفته درس بخوانم. تازه میتوانم روزها کار کرده شبها درس بخوانم و متفرقه امتحان بدهم."ا
او مخالف کارکردن من بود و برای اینکه مرا قانع کند میگفت: "تو حالا کم سن و سال و ضعیف تر از آن هستی که بتوانی کار کرده پول درآوری."ا
با اینکه ضعیف و لاغر نبودم ولی قدم از تمام بچه های هم سن و سالم کوتاهتر بود بطوریکه بچه های محل بمن لقب"محمد ریزه" داده بودند.ا
در جواب پدرم میگفتم: "خیلی از بچه های کم سن و سالتر از من درحال حاضر مشغول کار هستند، من که چیزی کمتراز آنها ندارم."ا
درنهایت پدرم راضی شد ولی گفت: "خیلی خوب حالا که اینطوره اجازه بده من خودم کاری برایت پیدا میکنم."ا
او چون خود کارگر بود از آلودگیهای اخلاقی بعضی ازمحیط های کار بخوبی اطلاع داشت و نمیخواست فرزندش در چنین کارگاههائی شروع بکار کند لذا با دوستانش دراینمورد مشورت نمود ودر نهایت با سفارش یکی از آنها که پسرش در چاپخانه کار میکرد مرا هم بعنوان یک کارگر حروفچین در همان چاپخانه پذیرفتند.ا
محل چاپخانه در خیابان فردوسی قدری پائین تر از کلوپ حزب توده قرار داشت بطوریکه هر روز میتوانستم صدای سخنرانان و کف زدنهای اعضای حزب را از بلند گوهای نصب شده بر در و دیوار حزب بشنوم.ا
شعبه حروفچینی سالنی بود وسیع با سقفی بلند، دور تا دور سالن درکنار دیوارها چندین گارسه حروفچینی قرار داده بودند، درمیان سالن نیز میز بزرگی برای صفحه بندی کتاب و روزنامه قرار داشت، سطح میز بالا تر از قد من بود بطوریکه برای دیدن محتویات روی آن ناچار بودم روی انگشتان پاهایم بلند شوم.ا
غلام پسر جوانی که معرف من بود گارسه ای کهنه و قدیمی در اختیارم گذاشت که قرار شد در اولین قدم آنرا از خس و خاشاک و براده حروفها پاک و پس از آن آموزش حروفچینی را آغاز نمایم.ا
از همان روزهای اول به کار ومحیط کارم علاقمند شدم زیرا صرفنظر از چند کارگر سالمند و معتاد که در شعبه ما کار میکردند بقیه آنها را کارگران جوان و کم سن و سال و ورزشکار تشکیل میدادند که بزرگترین تفریحشان کوهنوردی ومطالعه کتاب بود.ا
در پایان هفته سوم حروفچینی را یاد گرفته بکار مسلط شدم و توانستم مانند سایرین مطالب کتاب و یا روزنامه ها را حروفچینی کنم. سرعت کارم اوائل کند بود ولی بتدریج بهتر و اشتباهاتم نیز کمتر شد.ا
نظر باینکه مجله ورزشی "نیرو وراستی" در چاپخانه ما چاپ میشد توانستم منهم مانند دیگران بدون پرداخت شهریه شبها برای ورزش به باشگاه نیرو وراستی بروم - سرگرمی که برای من ایده آل بود و آرزوی آنرا داشتم - قرار شد آخر هفته ها نیز بعنوان یکی از اعضای گروه کوهنوردی چاپخانه با غلام و بعضی از کارگران برای کوهنوردی به ارتفاعات دربند و پس قلعه بروم.ا
3
در آنموقع حزب توده توانسته بود اقشار زيادي از كارگران و دهقانان و پيشه وران و همچنين طبقات تحصيل كرده و روشنفكران شهري را بخود جذب كرده وزنه سياسي قابل توجهي در شرايط آنروز كشور گردد.ا
بدليل علني بودن فعاليتهاي حزب، طرفداران آن میتوانستند در همه جا مثل كلوپها، قهوه خانه ها، رستورانها، محل كار و تفريح جوانان، دبستانها و دبيرستانها و دانشگاهها و بالاخص درميان كارگران چاپخانه ها كه با روزنامه و كتاب و اغلب كتابهاي سياسي سر و كار داشتند نظرات خودرا بیان و از سیاست آنروز حزب دفاع کند.ا
غلام وتنی چند از کارگران شعبه طرفدار سیاستهای حزب بودند. آنها هر روز با کارگران مخالف حزب که از شاه و یا گروههای دیگر حمایت میکردند بحث و جدال داشتند. بطوریکه خودشان اظهار میکردند آنها حتی یکبار هم به کلوپ حزب توده نرفته و از سوسیالیسم و کمونیسم و حتی برنامه های حزب درک درستی نداشتند ولی چون باین باور رسیده بودند که حزب از منافع کارگران و دهقانان و مردم محروم و زحمتکش دفاع میکند جذب سیاستهای حزب شده و از آن دفاع میکردند. همین عدم اطلاع از سیاستهای حزب سبب میشد تا بحثهای آنها بر مبنای رخدادهای روزانه و اخبار جعلی روزنامه ها جریان یافته و درنهایت بدون نتیجه ای عقلانی به توهین ودرگیریهای لفظی با یکدیگر ختم شود.ا
با اینکه من از بحثهای آنها چیزی دستگیرم نمیشد ولی چون در یک خانواده کارگری رشد کرده و مزه فقر و محرومیتهای اجتماعی را چشیده بودم خیلی زود به جمع طرفداران حزب - که اغلب رفقای ورزشکار من نیزبودند - پیوستم و با آنها در دفاع از سیاستهای حزب همصدا شدم.ا
گوناگوني افكار و نظريات کارگران در شعبه حروفچینی و همینطور در قسمتهای دیگر چاپخانه که باعث بوجود آمدن بحثهاي داغ روزانه در مورد عقايد سياسي و گاه مذهبي و حتي الگوهاي مختلف اجتماعي كشور میشد بتدریج ذهن جستجوگر مرا نسبت به مسائل و مشکلات زندگی مردم آشنا کرد و بر آن شدم تا برای پی بردن به ریشه نا همگونیهای موجود کنجکاوی بیشتری نشان داده به اخبار روزنامه ها و جریانات سیاسی کشور و همچنین بعقاید و باورهای افرادی که در اطرافم کار میکردند بیشتر توجه کنم.ا
سرپرست شعبه ما مردي بود ميانه سال و متأهّل بنام اكبر كه بيشتر اورا با نام فاميلش آقای ابراهيمي صدا ميكرديم. آدمی بود آرام و درويش مسلك كه كلا" لزوم مبارزات سياسي را نفي ميكرد، او درعين حال كه مخالف مذهب نبود ولي دشمن آشتي ناپذير انگليسها و بقول خودش عوامل دست نشانده آنها يعني آخوند ها بود و همه سيه روزيهاي مردم را از جانب آنها ميدانست.ا
او ميگفت: " كشور ما آخوند خيز است و هر روز تعداد زيادي از آنها مثل مور و ملخ از مدارس طلبگي بيرون ميريزند و روانه دهات ميشوند. آنها ضمن امرار معاش از راه روضه خواني به تن پروري عادت كرده سعي ميكنند مردم روستا ها را با اشاعه خرافاتي بنام مذهب در جهل و عقب ماندگي نگهدارند چرا كه ميدانند اگر آنها ازجهل رهائي يابند دكان آخوند ها را تخته ميکنند."ا
او معتقد بود: "آخوند ها مثل بختک روي زندگي مردم افتاده اند و مروج خرافات وجهالت هستند وتا آنها وجود دارند راه نجاتي براي مردم ايران نيست" و اضافه ميكرد: "فقط بايد مردم را نسبت بسياست انگليسي ها و كار آخوند ها روشن كرد."ا
او همچنين ادامه ميداد: "انگليس ها با همين آخوند ها از زمان شاه اسماعيل صفوي و بعد فتحعليشاه تا آخر دوره قاجاريه بركشور ما تسلط كامل پيدا كرده اند و حالا هم قدرت را در دست دارند و در آينده هم با همين روش به تسلط خود ادامه خواهند داد."ا
او از رضاشاه تعريف ميكرد و ميگفت: " او ميخواست ريشه آخوند ها را بكند ولي زورش به آنها نرسيد و بالاخره هم بيرونش كردند."ا
او در رابطه با مسائل سياسي روز ايده هاي جالبي داشت. يكروز در جواب يكي از كارگران كه صحبت از قدرت گرفتن حزب توده و ايجاد حكومت كارگري ميكرد گفت: "همين الان هم ما داراي يك حكومت كارگري هستيم و دليل ميآورد: "مگر نه اينكه در روز انتخابات همين كارگران و دهقانان با رأي هايشان صندوقها را پر و فلان مالك و يا سرمايه دار را بوکالت مجلس انتخاب ميكنند، آيا كسي آنها را بزور پاي صندوقهاي رأي ميبرد؟ پس انتخاب شوندگان وكلاي همين كارگران و دهقانان هستند و حكومت ما یک حکومت كارگري است."ا
وقتي براي او توضيح ميدادند كه: "اين بدليل عدم آگاهي آنهاست كه وكلاي واقعي خود را نميشناسند و هنوز بدرستي نسبت به حقوق خود آگاه نيستند" و اضافه ميكردند: "يكي از وظايف حزب در حال حاضر آشنا كردن آنها نسبت به حقوق خودشان است تا در موقع لزوم وكلاي خود را ازميان افراد صالح انتخاب كنند."ا
جواب میداد: "بنظر من حزب كار سختي در پيش دارد چون كارگري كه با يك وعده چلوكباب و يا يك وعده غذا گول ميخورد و رأي به مالك ميدهد مشكل بنظر ميرسد نظرش را باين زودي عوض كند مگر اينكه حزب هم در موقع انتخابات بهمه آنها يك وعده غذاي مجاني بدهد تا بنمايندگان حزب رأي دهند."ا
او رويهمرفته معتقد بود: "سرنوشت هرفرد از روز ازل تعيين شده و كسي نميتواند آنرا تغيير دهد."ا
آقای ابراهیمی برادر كوچكی داشت بنام اصغر که در همان شعبه كار ميكرد، هیجده سال داشت و یکی از اعضای ثابت گروه کوهنوردی چاپخانه محسوب میشد، خندان و بذله گو بود و برخلاف برادرش از سیاستهای حزب دفاع و ازاينكه برادرش نسبت به سياست های روزکشور بيطرف و بی تفاوت بود باو اعتراض ميكرد. آنها در يك خانواده مذهبي پرورش يافته بودند ولي هيچكدام به مذهب روي خوشي نشان نميدادند و در اين رابطه با خانواده خود نيز درگيري داشتند. اصغر تحت تأثیر شعارهای حزب توده ماترياليست بود واز اين جنبه مذهب را طرد ميكرد ولي اكبر در عين حال كه نماز ميخواند دين را دكان آخوند ها ميدانست و هميشه تكرار ميكرد: "مردم ما هرچه ميكشند از دست انگليسيها و آخوند ها است."ا
کارگر دیگری داشتیم بنام امير، ميانه سال با ظاهري درهم ريخته و بسيار كثيف كه معتاد به ترياك و شيره بود از اینرو او را "امير شيره اي" صدا ميكردند. او معمولا" پس از چيدن صد سطر حروف، پول آنرا نقد از سرپرست شعبه دريافت كرده از چاپخانه خارج میشد تا بقول بچه ها خودش را بسازد و پس از ساعتي خندان و شنگول سر كار بازميگشت و دوباره مشغول کار ميشد.ا
درآمد او كّلا" صرف كشيدن ترياك و شيره ميشد بطوريكه براي خوردن غذا و ساير احتياجاتش مجبور میشد از اين و آن قرض كند و هيچگاه هم قرضش را ادا نميكرد منتهي كارگران از روي ترحم باز هم باو قرض ميدادند و كمكش ميكردند.ا
امير مادر پيري داشت كه با كار در خانه هاي مردم زندگي خود را تأمين ميكرد. امير نه تنها کمکی بمادر خود نمیکرد بلکه گاهي هم كه سر كيف بود با خنده ميگفت: "مادرم را به بهانه هاي مختلف "تيغ" ميزنم و از او پول ميگيرم."ا
وقتی به او اعتراض کرده ميگفتند: "مادرت پير است و حالا تو بايد او را كمك كرده زير بالش را بگيري میخندید و میگفت: "من اگر بتوانم خودم را اداره کنم هنر کرده ام"ا
متأسفانه اعتياد اراده او را گرفته بود و حتي اجازه يكروز كار دائم را هم باو نميداد كه بتواند حتي خودش را اداره كند. او اغلب شبها يا در قهوه خانه ها ويا در زير گارسه حروفچيني ميخوابيد و بهيچوجه علاقه اي به سياست و شركت در بحثهاي سياسي نداشت.ا
كارگر ديگري در آن شعبه کار میکرد بنام حسين كه سن وسالش از پنجاه گذشته بود، كوتاه قد بود وهميشه با پالتو و كلاه شاپو پشت گارسه حروفچيني ايستاده كار ميكرد، سیگاری بود و اغلب داخل سیگارهای دست پیچ خود حشیش میریخت، هنگام كشيدن آنها بوي نامطبوع حشیش فضا را پرميكرد که اغلب با اعتراض كارگران مواجه ميشد لذا برای خودداری از کشیدن سیگار مقداري آب نبات قيچي در جيبش ریخته بود و جا بجا آب نبات ميمكيد و گاهي هم به قهوه خانه روبروي چاپخانه ميرفت تا در آنجا چای خورده سيگاري دود كند.ا
مردي بود آرام و كم حرف كه سرش بكار خودش بود و اغلب برای جلب محبت کارگران که از بوی سیگارهای او ناراحت بودند آنها را به آب نبات مهمان ميكرد، يكي از افتخارات او آن بود كه بهنگام جواني در نيروي قزاق و در كنار رضاخان ميرپنج خدمت ميكرده و در فتح تهران شركت داشته است. البتّه كارگران حرفهاي اورا باور نداشته حمل بر خودستائي او ميكردند. او نيز در بحثهاي سياسي جائي نداشت.ا
در انتهاي شعبه حروفچيني جواني لاغر و بلند قد بنام اسماعيل كار ميكرد. داراي پوستي سفيد و چشماني زاغ بود و بدليل ابتلاء به بيماري كچلي در دوران كودكي سري كم مو با نقش و نگارهای فراوان داشت از اينرو همیشه لقب "كچل" را در دنباله نامش يدك ميكشيد. او اهل مطالعه و خواندن كتاب نبود ولي اخبار روزنامه ها را خوب ميخواند و تقريبا" از اوضاع روز اطلاع كامل داشت، او با چشمان زاغ و قد بلندش از ماوراي گارسه حروفچيني اش همه کارگران را زير نظر داشت و اغلب با زبان تند و گزنده خود آنها بخصوص طرفداران حزب را بباد جوك ومسخره ميگرفت ودر بحثها براي محكوم كردن آنها از بكار بردن كلمات زشت و ركيك نیز ابائي نداشت. او طرفدار حكومت و شاه ومخالف سرسخت حزب توده و اردوگاه سوسياليستي بود و هرچيزي به طرفداري از حزب و شوروي گفته ميشد با عكس العمل سخت او روبرو ميشد.ا
کارگران ميگفتند او با پليس همكاري دارد و خبرچين است، او خودش هم از شنيدن اين موضوع بدش نميآمد واغلب هم بادي به غبغب ميانداخت و از اين بابت احساس غرور و قدرت ميكرد، البته بعد ها معلوم شد كه او واقعا" اين شغل كثيف را پذيرفته و بخدمت پليس درآمده است.ا
در قسمت ديگري از شعبه حروفچيني كارگري بود بنام چنگيز كه قدي بلند وكشيده و سري طاس داشت، او صرفنظر از كار در چاپخانه كاسب هم بود و اجناسي از قبيل يخچال وبخاري و وسايل آشپزخانه وحتي كت وشلوار وكفش را قسطي بكارگران ميفروخت واول هرماه به چاپخانه ها رفته اقساط فروش را دريافت ميكرد.ا
خریداران اجناس اغلب از پرداخت اقساط ماهانه طفره میرفتند و يا اصولا" كل بدهي خود را نميپرداختند ولي گويا چنگیز زياد ازاين بابت ناراحت نبود چون آنقدر اجناس را گران ميفروخت كه عدم پرداختها را جبران ميكرد. اودر عين حال كه با حزب مخالف بود ولي روحيه ضد كارگري نداشت و اغلب از منافع كارگران دفاع ميكرد و در بحثها طرفدار آنان بود، كارگران معتقد بودند او تظاعر به طرفداري از منافع كارگران مینماید تا بدينوسيله دل كارگران چاپخانه ها را که بیشتر مشتريانش بودند بدست آورد واز اين بابت به كسب و كارش رونق بيشتري بخشد. او معتقد بود با فروش قسطي اجناس به كارگران بآنها كمك ميكند و ميگفت "هرساله بدليل عدم پرداخت اقساط از طرف كارگران مقداري هم ضرر ميكنم."ا
خريداران با توجه باينكه ميدانستند چنگيز اجناس را دو ويا حتي چند برابر قيمت معمول بآنها ميفروشد ولي به دليل پرداخت اقساط در طولاني مدت از اين معاملات راضي بودند و چنگيز هم سود سرشاري از معامله با آنها میبرد. او در بحثها خيلي صريح ميگفت: "اگر روزی حزب توده حکومت را در دست بگیرد اجازه این نوع کاسبی را بهیچکس نمیدهد". او هم مثْل اكبر سرپرست شعبه حروفچینی عقيده داشت هر چيزي را ميتوان با پول خريد حتي رأي كارگران را، او همه چيز را با مقياس پول اندازه ميگرفت از اينرو هميشه به اشخاص پولدار بيشتر احترام ميگذاشت و دراين رابطه طرفدار فرضيه ملانصرالدين بود كه ميگفت: "پولدارها محبوب خدا و فقرا مغضوب او ميباشند."ا
چنگيز اوايل كار از منزلش بعنوان انبار اجناس خريداري شده استفاده ميكرد ولي چند سال بعد يك دهنه مغازه بزرگ گرفت و بطور تمام وقت بكار وكسب مشغول شد و يكسره كار در چاپخانه را كنار گذاشت.ا
در شعبه فرم بندي چسبيده به شعبه ما كارگري بود كوتاه قد با ريش وسبيل توپي، چهل ساله ومتدين بدين اسلام وبقول خودش اهل كتاب و بهمين علت كارگران اورا "آشيخ" صدا ميكردند. مردي بود از اهالي مشهد وبذله گو كه با كارگران هميشه با زبان طنز و شوخي صحبت ميكرد. او با اينكه فردی مذهبي بود ولي بدليل سالها كار در محيط كارگري ضمن موافق نبودن با شعارهای حزب مخالفت آشكاري با آن نميكرد ولي وقتي در اينمورد طرف خطاب قرار ميگرفت با لبخندي ميگفت: "آخر جانم، حزب توده كه خدا و پيغمبران را قبول ندارد من چطور ميتوانم او را تأييد كنم."ا
باو ميگفتند: "حزب از حقوق كارگران و افرادي امثال تو دفاع ميكند، آيا آنهم مورد تأييد تو نيست."ا
آنوقت او با شوخي وطنز ميگفت: "البته اينطرفش خوب است ولي واي از آنطرفش كه آتش جهنم را بدنبال دارد."ا
او هميشه کارگران را نصيحت ميكرد و ميگفت: "هركاري ميكنيد نمازتان را بخوانيد تا هميشه موفق باشيد". ضمنا" بهمه هشدار ميداد و ميگفت: "مواظب "اسماعيل كچل" باشيد، او ممكن است يكوقت دست شما را در حنا بگذارد" و تأكيد ميكرد كه "او نه دين را قبول دارد و نه خدا را" و ميگفت: "من حتي يكبار هم نديده ام او نماز بخواند، طرفداري او از دين هم ظاهري است."ا
در كنار "آشيخ" جواني كار ميكرد بنام پرويز، ريز نقش ولاغر كه با لهجه غلیظ رشتی صحبت میکرد. از افتخاراتش اين بود كه پدر و عموهايش از مبارزين جنگل بوده اند و در كنار ميرزا كوچك خان جنگلي براي آزادي و استقلال سرزمينشان نبرد ميكرده اند. در ارتباط با بستگانش در شمال هر روزه اخباري از فعاليتهاي حزب در گيلان برايمان ميآورد و آنها را با آب وتاب تعريف ميكرد. او در بحثها هميشه جانب حزب را داشت.ا
غلام طرفدار جدي حزب بود و چون بيشتر از همه ما در مورد حزب مطالعه داشت در بحثها ما را رهبري ميكرد. او هم از ورزشكاران چاپخانه بود وعصرها با هم به باشگاه ميرفتيم. ضمنا" تيم كوهنوردي چاپخانه را نیز سرپرستي ميكرد وبرنامه های متعددی برای کوهنوردی و گردشهای چند روزه برایمان ترتیب میداد.ا
در كنار گارسه من جواني بلند قد با سري هميشه تراشيده شبيه يول براينر کار میکرد بنام نقی، بسيار خوش مشرب و بذله گو بود و هميشه ضمن كار براي ديگر كارگران جوكهاي شيرين تعريف ميكرد. جواني بود مجرد وخوشگذران و ضمنا" اهل مطالعه شعر و طرفدار خيام، او نه از سياست خوشش ميآمد ونه از مذهب ولي "رفيق باز" بود و بخاطر رفاقت و دوستي همه كار ميكرد. او وقتي در بحثهاي مذهبي طرف خطاب قرار ميگرفت ميگفت:ا
"من از مذهب همان چیزهائیرا میدانم كه آخوند ها در بالاي منبر ميگويند، آنها هم هميشه مردم را از آخرت و جهنم ميترسانند و خلاصه كلامشان هم اينست كه جاي من یک لا قبا بدليل خوردن پياله اي مشروب در قعر دوزخ است، حقيقت اينكه من علاقه اي به دانستن چيزهائیکه آنها میگویند ندارم و فکرش را هم نمیکنم.ا
وقتی "آشيخ" اورا نصیحت میکرد و ميگفت: "تو بايد نماز بخواني و بفكر آخرت هم باشي" جواب ميداد: "من ميدانم روزي خواهم مرد ويكبار هم بيشتر نمي ميرم ولي من جوان هستم وتصميم دارم خوب زندگي كنم، نميخواهم ازحالا بفكرآخركارباشم، تازه فكركردن من چه فايده اي دارد، من كه نميتوانم چيزي را تغيير دهم پس بهتر است راجع بآن اصلا" فكر نكنم و بفكر امروز باشم كه چگونه ميتوانم خوش بگذرانم و اين شعر خيام را براي او ميخواند:ا
مي نوش كه عمر جاوداني اينست خود حاصلت از دور جواني اينست
هنگام گل و باده و ياران سرمست خوش باش دمي كه زندگاني اينست
او ادامه ميداد و ميگفت: "آشيخ جان، من در زندگي خيلي كارهاست كه ميتوانم انجام دهم و بآن هم علاقمندم، شما اگر ميخواهيد به چيزهائيكه آخوند ها و كتابهاي مذهبي ميگويند فكر كنيد خود دانيد، غصه مرا نخوريد، من فكر ميكنم بتوانم روز قيامت گليم خود را از آب بيرون بكشم."ا
در بحثهاي سياسي وقتي صحبت از مبارزات كارگري و اعتصابات و تظاهرات پيش ميآمد ميگفت: "من اين چيزهائيرا كه شما ميگوئيد قبول دارم ولي حاضر نيستم انرژي خودرا دراين راه هدر دهم و از زنده باد و مرده باد گفتن هم خوشم نميآيد، من يك مادر پير دارم كه بايد او را اداره كنم اگراتّفاقي براي من رخ دهد كه بيكار شوم و يا بزندان بيفتم مادر پيرم براي گذران زندگي به درد سر خواهد افتاد، نه جانم، من اهل اين حرفها نيستم."ا
ولي هم او براي دفاع از رفقاي كارگرش در مقابل اسماعيل ميايستاد و اورا متهم به خيانت به صنف كارگر ميكرد و اسماعيل كه نقي را حريفي زورمند تر از خود ميديد سعي ميكرد موضوع را با شوخي برگزار كند و ميگفت: "نقي تو كه توده اي نيستي چرا بيخود اينقدر جوش ميزني و از آنها دفاع ميكني."ا
نقي در جوابش ميگفت: "مرد حسابي، من توده اي نيستم ولي اينها همه رفقاي من هستند، تو حق نداري اينطور با آنها درگير شوي براي اينكه خودت هم كارگري و بايد درد آنها را بفهمي" و اضافه ميكرد: "بعقيده من اين طبيعي است كه كارگران بايستي سنديكا و حزب داشته باشند واز منافع خود بطور دسته جمعي دفاع كنند، اين حق آنهاست و تو نبايد از اين بابت بآنها بتازي."ا
همه كارگران بدليل احساس پاك نقي و مدافعات جانانه اش در مقابل اسماعيل او را دوست داشتند و از او به نيكي ياد ميكردند.ا
باين ترتيب تيم ما كه از چند طرفدار حزب در شعبه حروفچيني و فرم بندي تشكيل ميشد هر روز بحثهاي داغي را در مورد سياست هاي روز با ديگران پی میگرفت. چند طرفدار حزب هم در قسمتهاي دیگر چاپخانه بودند ولي بازار بحثها درآنجا چندان گرم نبود زيرا اكثر كارگران آن قسمتها را افرادي مذهبي تشکیل میدادند كه سر در لاك خود داشتند و زندگي را در تلاش معاش خلاصه كرده بودند.ا
5
با اينكه در آنزمان بيش از شانزده سال نداشتم و در خانواده اي با عقايد کاملا" مذهبي پرورش يافته بودم ولي بدليل روياروئي هر روزه با دغلكاريهاي آخوندها و افراد مذهبي پيرامون خود نسبت بمسائل مذهبي تصوري كوركورانه نداشتم و اغلب با بچه هاي فاميل بحثهای داغی را در رابطه با مذهب شروع میکردم.ا
بياد دارم در كلاس چهارم دبستان بوقت امتحانات آخر سال كه مصادف با ايام عزاداري تاسوعا و عاشورا بود بجاي شركت در مراسم سينه زني و هيئت هاي مذهبي در خانه مي نشستم و درس ميخواندم و بدرخواست يكي از بچه هاي فاميل كه مرا تشويق بشركت در عزاداري و سينه زني ميكرد جواب منفي میدادم و باو هم توصيه میكردم:ا
"بهتر است بجاي رفتن به سينه زني و عزا داري در منزل نشسته درسهايت را بخواني" ولي او جواب داد: "اگر براي امام حسين عزاداري كني او در امتحان كمكت ميكند تا قبول شوي."ا
باو گفتم: "هيچ چيز جز درس خواندن نميتواند در امتحانات بمن كمك كند."ا
دوماه بعد كه نتيجه امتحانات اعلام شد من قبول شده بكلاس پنجم رفتم و او بدليل نياوردن نمره كافي در همان كلاس ماند.ا
از همان زمان علاقه زيادي بخواندن کتاب بخصوص كتابهاي علمي داشتم و شايد همين امر نيز باعث شده بود تا نسبت بمسائل مذهبي كه بيشتر متّكي به اعتقادات فردي بود روي خوش نشان ندهم، بيشتر بدنبال قبول مسائلي متّكي به دليل و برهان بودم و چون خيلي زود قدم به محيط كارگري و كار گذاشتم سریعا" جذب شعارهاي حزب توده شدم زيرا باین باور رسیده بودم که حزب در استدلالها بيشتر بر روابط جامعه شناسي و دلائل علمی استناد میکند و نهايتا" در جهت دفاع از حقوق كارگران و زحمتكشان قدم برمیدارد.ا
6
حزب درشرایط مخفي
حدود شش ماه از روزي كه شاه را ترور كرده بودند گذشت. دراينمدت حزب و تمام سازمانهای وابسته بآن از طرف حكومت غيرقانوني شناخته شده به اشغال پلیس در آمده بودند. بعضي از رهبران آن دستگير و زنداني و عده اي هم فرار و خودرا مخفي کرده بودند.ا
ديگر در بحثها نميتوانستيم پر از حزب دفاع كنيم چرا كه اسماعيل همه را علنا" تهديد و پليس را به رخ آنها ميكشيد و براي كوبيدن ما ميگفت: "ديديد رهبرانتان چه زود زدند بچاك، آخر شاه بدبخت چه كرده بود كه ميخواستيد اورا بكشيد". ما هم سعي ميكرديم اخبار را آهسته بين خودمان رد وبدل كرده كمتر در جمع صحبت كنيم.ا
مديران روزنامه هائيكه در چاپخانه ما بچاپ ميرسيدند اوضاع را غیرعادی توصیف ميكردند و ميگفتند: "تمام اخبار داخلي و خارجي از طرف حكومت تايپ و بدست ما ميرسد و ما حق نداريم چيزي اضافه برآنها چاپ كنيم و لازم است خيلي دست به عصا راه برويم."ا
در همان روزها كارگر جديدي به جمع ما پيوست. جواني بود باريك و متوسّط القامه و قدري سيه چرده كه سبيل باريكي برپشت لب داشت. اوخودش را "عتیق پور" معرفي ميكرد، گارسه حروفچيني او در كنار گارسه حسين قرار داشت و روزهاي اول شريك آب نباتهاي او شده بود و آب نبات مي مكيد و وارد صحبتها نميشد بطوريكه اوائل فكر ميكرديم او هم مثل حسين معتاد به حشيش است و اهل بحث و فحص نيست ولي او ضمن كار زير چشمي همه را میپائيد و بقول معروف اوضاع را سبك وسنگين ميكرد.ا
روزي اسماعيل كه گويا از قبل عتیق پور را ميشناخت ضمن صحبت ها اورا مخاطب قرار داده گفت:ا
"اينجا تعدادي توده اي داريم كه خيلي آتشي هستند و از حزب دفاع ميكنند خواستم به بينم نظر تو درباره اينها و حزب چيست؟."ا
عتیق پور جوابداد: "بنظر من هر حزبي يك برنامه و خط مشي خاصي براي خودش دارد و افراد در رابطه با آن خط مشي، آن حزب را قبول يا رد ميكنند. خط مشي حزب توده برقراري آزادي و عدالت اجتماعي در كشور و دفاع از حقوق مردم بخصوص كارگران و دهقانان است."ا
اسماعيل گفت: "يعني آنها با كشتن شاه ميخواستند از حقوق مردم دفاع كنند."ا
عتیق پور گفت: "آيا تو اطمينان داري كه حزب قصد كشتن شاه را داشته است."ا
اسماعيل گفت: "بله، مداركي كه از جيب ضارب پيدا كرده اند همه دال بر ارتباط او با حزب بوده است."ا
عتیق پور گفت: "حزب توده كلا" با ترور شخصيت ها مخالف است و من فكر ميكنم جريان ترور يك صحنه سازي بوده كه در ارتباط با آن حزب را غير قانوني و مخالفين حكومت را سركوب كنند، هيچ آدم عاقلي نميپذيرد كه ضارب مداركي را كه عضويت ويا پيوستگي اورا به حزب و يا سازماني ثابت ميكند درحال ارتكاب جرم در جيب خود بگذارد، از طرف ديگر چرا همراهان شاه ضارب را بقتل رسانيدند، آنها ميتوانستند اورا دستگير كرده وادار به اعتراف كنند ولي درحاليكه گلوله هاي ضارب تمام شده و او بعلامت تسليم دستهايش را بالا برده بود اورا ميكشند، بنظر من اين جريان بهمين سادگي كه روزنامه ها مينويسند و راديو ميگويد نبوده است."ا
اسماعيل گفت: "پس چرا رهبران حزب فرار كردند، بهتر نبود ميماندند و از خودشان دفاع ميكردند."ا
عتیق پور گفت: "آنها ميدانستند كه هدف، نابودي حزب و رهبران آنست ولي اطمينان داشته باش آنها در آينده ای نه چندان دور بازگشته از خود دفاع خواهند كرده و حقايق از پرده برون خواهد شد."ا
اسماعيل كه ديد نتوانسته از این بحث نتیجه دلخواه خودرا بگیرد گفت: "فعلا كه درب حزب را تخته كرده اند و توده ايها هم دنبال سوراخ موش ميگردند و ما هم از صداي كر كننده بلندگوهايشان راحت شده ايم."ا
عتیق پور ديگر ادامه بحث را صلاح نديد و خاموش شد ولي ما طرفداران حزب فهميديم كه يكي ديگر به جمع ما اضافه شده است آنهم فردي كه استدلالش خيلي خوب و قوي است .ا
يكروز عصر پس از اتمام كار وقتي براي شستن دستها رفته بودم عتیق پور هم آمد و پرسید: "تو با كدام اتوبوس به خانه ميروي."ا
جواب دادم: "با خط چهار."ا
گفت: "خوبه، منهم آنطرفها كار دارم، ميتوانيم با هم برويم."ا
آنروز با هم سوار اتوبوس خط چهار شديم، در طول راه او ضمن چند سؤال در باره پدر و مادرم و اينكه چطور زندگي ميكنيم و چرا به تحصيل ادامه نداده ام خيلي آهسته شروع به صحبت كرد و گفت: "من اين چند روزه متوجه شدم تو از طرفداران حزب هستي ودلت ميخواهد از سياستهاي آن دفاع كني ولي براي دفاع ازحزب و سياستهاي آن اول احتياج به مطالعه و خواندن كتابهائي داري كه برنامه و خط مشي حزب را برايت كاملا" روشن كند."ا
او برايم گفت كه حزب احتياج به كارگران با سواد و كادرهائي مسلط به مسائل حزبي دارد. در حال حاضر حزب فعاليتهاي خودرا بطور مخفيانه ادامه ميدهد، رهبران حزب در مكانهاي امني زندگي ميكنند و رهبري حزب را در دست دارند.ا
روزهاي بعد او برايم از احزاب كمونيست دنيا، از حزب كمونيست اتحاد شوروي و از زندگي رهبران آن در دوران مبارزات كارگري وچگونگي فعاليتهاي آنها، زندانی و تبعيد شدنشان ونهايتا" به قدرت رسيدنشان تعريف كرد.ا
او برايم گفت كه كمونيستها در روسیه توانستند نيم قرن تعقيب و آزار و شكنجه، كشتار مبارزان، بدار آويخته شدنها، تبعيد ها و زندگي در اردوگاههاي كار اجباري در سيبري را تحمل و از آزمونهاي خونين سربلند بیرون آیند.ا
او گفت كه در انقلاب سال 1905 كمونيست ها شكست سختي خوردند ولي چون ايمان براه خود داشتند هرگز نهراسيدند، آنها در دوران تبعيد و سالها بعد از آن تجربه ها آموختند و براي روز پيروزي باز هم مبارزه كردند و نهايتا" در اكتبر سال 1917 كارگران و دهقانان بساط حكومت ديكتاتوري تزارها را برچيدند و پايه هاي حكومت كارگري و كشور شوراها را بنا نهادند. اين پيروزي ميسر نميشد اگر از شكست ها درس نميگرفتند.ا
يكروز ضمن صحبت كتاب كوچكي بمن داد و گفت: "اين يك كتاب داستاني است ولي گوشه هائي از فعاليت كمونيستهاي شوروی را در برپائي كشور شورا ها نشان ميدهد."ا
7
از كلاس سوم ابتدائي علاقه وافري بخواندن كتابهاي داستاني داشتم، هر کجا کتابی مییافتم میخواندم، در آنموقع مغازه های فروش لوازم التحرير (خرازي) كتاب داستاني نيز كرايه ميدادند، با پول اندکی که از پدرم میگرفتم بجای خریدن خوراکی كتاب کرایه کرده بخانه میبردم تا بخوانم.ا
پس از خواندن چند كتاب مانند "كنت دومونت كريستو" و "سه تفنگدار" آنقدر تحت تأثير موضوع وآتمسفر داستانها قرارگرفتم كه ديگر كتاب خواندن را رها نكردم و چون یکی تمام میشد بديگري ميپرداختم. گاهي اوقات خواندن كتاب بيش از دو يا سه شب وقت مرا نميگرفت و بلافاصله خواندن کتاب بعدي را شروع ميكردم.ا
در شروع كار پدر و مادرم از اينكه كتاب ميخواندم خوشحال بودند حتي گاهي از من ميخواستند تا براي آنها نيز قسمتي يا همه داستان را بخوانم ولي وقتي مشاهده کردند بيشتر وقتم صرف خواندن كتابهاي داستاني ميشود كم كم نگران درس و تحصيل من شدند و چون از این ميترسيدند در امتحانات آخر سال رفوزه شوم مرتب از اين بابت بمن هشدار ميدادند كه بجاي خواندن كتابهاي داستاني درسم را بخوانم ولي چون در امتحانات آخر سال نمرات قابل قبولي دريافت كردم خيالشان از بابت تحصيلات من راحت شد و من توانستم بدون دغدغه از بابت نگراني آنها بخواندن كتابهاي داستاني ادامه دهم.ا
خواندن كتاب در عين حال سبب شد تا در دروس ديكته و انشاء نمرات بالائي دريافت كنم و همچنين اطلاعات وسيعي در مورد تاريخ اروپا و بعضي كشورهاي جهان بدست آورم كه تمام آنها در زندگي وهنگام تحصيلات عالي كمك شاياني بمن نمود.ا
اوائل کار چنانچه کتابی هم از فروید بدستم میرسید میخواندم ولی چون مطالب آن - که بیشتر در مورد روانشناسی و روانکاوی افراد بود - برایم قابل درک نبود آنرا بکناری مینهادم ولی آشنائی با نام نویسنده و علاقه به دانستن مطالب روانشناسی سبب شد تا در سالهای بعد دوباره کتاب را یافته یکبار دیگر مطالب آنرا با دقت بخوانم.ا
خواندن چند کتاب از نویسنده ارزنده ای چون احمد کسروی باعث شد تا از آن ببعد دید بازتری نسبت بمسائل مذهبی و خرافات جنبی آن پیدا کنم و از آنجائیکه در محیطی کاملا" مذهبی زندگی میکردم نگاه جستجوگر من باعث شد تا کم و بیش با دغلکاریهای روزمره بعضی از آنها و همچنین آخوندهای چندی که با خانواده ما در ارتباط بودند آشنائی پیدا کنم وبتدریج باورم نسبت به مذهب بآن صورتی که قبلا" درمورد آن میاندیشیدم تغییر و دیگر بی چون و چرا گفته های آنها را نپذیرم.ا
پس از شروع بكار در چاپخانه وقت كمتری برای خواندن کتاب داشتم. مطالعات من در آنزمان منحصر بخواندن اخبار روزنامه ها و يا كتابهائي بود كه براي حروفچيني دراختیارم میگذاشتند، از اينرو وقتي عتیق پور كتاب را بمن داد بينهايت خوشحال شدم بطوريكه ميخواستم همانجا در خيابان آنرا باز كرده بخوانم ولي او بمن هشدار داد كه: "اين از كتابهاي ممنوعه است، بهتراينست که آنرا در منزل بخواني و به افرادي كه اطمينان نداري نشان ندهي."ا
وقتي بخانه رسيدم پس از تعويض لباس بدون توجه به سفره غذا كه مادرم بسنّت هر روزه براي شام آماده كرده بود بگوشه اي خزيده كتاب را روي زانوانم باز كردم، روي جلد كتاب نوشته بود "فولاد چگونه آبديده شد"ا
پس از مدتها دوري از كتاب بار ديگر چيزي براي خواندن داشتم بخصوص كه اين يكي در زمينه اي ديگر بود.ا
به اعتراضات مادرم كه مرتب ميگفت: "چرا غذا نميخوري، شامت سرد ميشود" توجهي نداشتم و بالاخره هم نفهميدم آن شب چطور و كي شام خوردم، هرچه جلوتر ميرفتم بيشتر مجذوب مطالب كتاب ميشدم.ا
آنشب و شبهاي بعد با انقلاب شوروي، جنگهاي داخلي، سوختن مزارع، قتل و كشتار گروههاي مخالف وموافق انقلاب و خرابكاريها در شهر و روستا آشنا شدم. نبودن وسيله براي گرم كردن منازل و حتي پختن غذا در سرماي سخت روسيه، جيره بندي نان ومواد غذائي و سوخت را بخوبي حس ميكردم، ميخواندم كه انقلابيون و كمونيستها درحين ساختن كشور شوراها چگونه با ضد انقلاب مبارزه ميكردند. كم كم خودم را بجاي "پاول گورچاکین" قهرمان كتاب ميديدم كه براي برپائي كشور شوراها از جان و سلامتي خود مايه گذاشته خودرا وقف ساختمان سوسياليسم در كشور خود نموده بود.ا
شبها دير به بستر ميرفتم ولي صبح روز بعد طبق روال هميشه شاد و سرحال از جاي برميخاستم وبه چاپخانه ميرفتم و به انتظار فرا رسيدن عصر و اتمام كار و خواندن بقيّه كتاب سريعا" كارم را شروع ميكردم. روزها ضمن كار فقط به فكر كتاب و حوادث آن بودم، حتي با دوستان و همفكران خود در چاپخانه نيز صحبتي از آن نميكردم چرا كه نميخواستم لذّت درك مطالب كتاب را با ديگران تقسيم كنم.ا
پس از اتمام كتاب عتیق پور كتابهاي ديگري برايم آورد كه همه آنها را با علاقه و ولع فراوان خواندم. او ضمنا" يك كپي از اساسنامه و مرامنامه حزب را همراه با بروشورهاي كوچكي از مسائل حزبي برايم آورد كه تمام آنها را با دقت خواندم و حالا ديگر ميدانستم حزب براي چه مبارزه ميكند و چه ميخواهد.ا
روزها اغلب پس از اتمام كار با او در قهوه خانه "گل آقا" در خيابان اسلامبول قرار ملاقات داشتم، مي نشستيم و چاي ميخورديم وگاهي تخته نرد بازي ميكرديم و درعين حال از اخبار جديد راجع به حزب و مسائل مورد بحث روز با هم صحبت ميكرديم، گاهي هم بمنزل او ميرفتم وكتابها و جزواتي را با هم مطالعه ميكرديم و او در باره تمام ابهامات و سؤالات موجود برايم توضيحات كافي ميداد.ا
در یکی از روزها پس از مقداري بحث در باره اخبار گفت: "فكر ميكنم حالا ديگر وقت آن رسيده كه برايت درخواست عضويت در سازمان جوانان حزب را بياورم. آيا حاضري عضو سازمان شوي؟"ا
جواب من "آري" بود چون واقعا" دلم ميخواست با عضو شدن در سازمان پا بپاي ديگر فعالين حزبي كه ميدانستم در شرايط مخفي مبارزه ميكنند سهمي در مبارزات داشته باشم.ا
چیزي نگذشت كه بعضويت سازمان جوانان پذيرفته شدم و قرار شد در يكي از حوزه هاي سازماني كه زير نظر خود عتیق پور اداره ميشد شركت كنم.ا
اولين روزي كه درآن حوزه شركت كردم با كمال تعجّب يكي ديگر از كارگران چاپخانه را ديدم و بعدا" متوجّه شدم رفيق عتیق پور در اينمدت تنها با من در تماس نبوده و روي كارگران ديگر هم كار ميكرده است، عجيب اينكه ما در اينمدّت هيچكدام از اين موضوع چيزي به يكديگر نگفته بوديم.ا
بعد ها تني چند از دیگر كارگران چاپخانه به حزب و سازمان پيوستند و توانستيم استخوان بندي يك گروه سياسي قوي را در آنجا تشكيل دهيم.ا